سلاح صلاح صلح
By Nima Shahsavari and نیما شهسواری
()
About this ebook
کتاب سلاح صلاح صلح
اثر نیما شهسواری
بخشی از متن کتاب
از میان سنگفرش پیادهرو کمی دورتر از آسفالت خیابانها ستونی بر آمده است، ستونی آهنی و پوسیده، تمام سرمای محیط را به درون خود حبس کرده است و این جسم یخ زده در میان این خیابان تاریک و سرد خودنمایی میکند،
بیشتر از رنگ و رخ پوسیده و سرمای حبس شده به وجودش آغوش مادرانهای که برای دو تن گسترده است نگاهها را به خود معطوف میکند، هرچند که نگاهی در خیابانها حاضر نیست تا این جان در وجود ستون بیرنگ و رخ را به نظاره بنشیند، اما بیشک اگر کسی در این هوای تاریک و میان این سرما از دل این خیابان میگذشت
نگاهش را به ستون و آغوش باز میدوخت تا دریابد آن دو تن کیستاند که سر بر شانههای ستون گذاشته و در کنار هم به خواب رفتهاند
یکی مسنتر از دیگری است، هر دو کاپشنهای بلندی به تن دارند و همهوجودشان را در میان لباسها از سرما محفوظ داشتهاند، به سر کلاهی بزرگ و پشمین کردهاند و دستکشها و پوتینهای در دست و پا هیچ محفظهای برای برون ماندن به میان نگذاشته است، تنها چشمها و بینیشان دیده میشود
شالگردنی تا روی لبهایشان را پوشانده و تنها محفظه بیرون آمده برای نفس کشیدن همان بینی سرخگون برون مانده از آنان است
چشمهایشان بسته و گویی هر دو به خواب فرو رفتهاند، از هر طرف ستون در میان پیادهرو شانه گسترده تا آن دو را بر خود فرو گیرد و خواب خوشی را میهمان آنان کند
صدای بوق ممتد اتوبوسی آنها را به خویش فراخواند و هر دو به چشم برهم زدنی از شانههای ستون برخاستند
زمان رفتن بود، باید که خرابان خرابان خود را به پلههای اتوبوس میرساندند و به سرعت به روی صندلیها مینشستند
Nima Shahsavari
Nima Shahsavari He is an Iranian poet and writer He was born in 1990 in Mashhad. His writings include 41 volumes of books in the form of research works, novels, stories, articles and poems. Most of the themes of his works are about belief in life and equality, freedom, and critique of power He started writing at the age of 15 and at the age of 32 he published all his works in cyberspace To access the works of Nima Shahsavari, refer to Idealistic World website www.idealistic-world.com
Read more from Nima Shahsavari
تهمینه Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsقلمرو آرمانی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsقیام Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsشهر سوخته Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsکیمیا Rating: 5 out of 5 stars5/5رسوخ Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدیالوگ Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدارالمجانین Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآفکینش Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدَوَران Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsداستانهای سیاه Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsتمدن Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsجهان آرمانی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsطغیان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsناجی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsشرک Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسرگردانی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsجان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsرویا Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسبوعیت Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsمرام نامه Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsحیجان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsقضاوت خدا Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsاغوا Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsجورم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsمرداب Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsزیبای نهان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsفریاد Rating: 0 out of 5 stars0 ratings
Related to سلاح صلاح صلح
Related ebooks
سرگردانی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsمرداب Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسبوعیت Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsاغوا Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsفریاد Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsحیجان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآلت پرستان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدارالمجانین Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsارواح پیر Rating: 1 out of 5 stars1/5یادداشتها Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsقرارمان آذر Rating: 5 out of 5 stars5/5رسوخ Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsSorooshan Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدَوَران Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsFor All of Us Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآلو و پودر استخوانهاي پدرم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsناجی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsتسخیر Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآفکینش Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدمحمحیسم Rating: 2 out of 5 stars2/5داستانهای سیاه Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsجورم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsرویای درون Rating: 5 out of 5 stars5/5بمان تا عشق دریایی بیافریند Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبرفها و سکوت Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsاپدر پرویز و من Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsمن و برفهای سهیل Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsکی خوابه Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsجهان آرمانی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsگیلیاد: مریلین رابینسون, #1 Rating: 0 out of 5 stars0 ratings
Reviews for سلاح صلاح صلح
0 ratings0 reviews
Book preview
سلاح صلاح صلح - Nima Shahsavari
توضیحات کتاب
سخنی با شما
به نام آزادی یگانه منجی جانداران
بر خود وظیفه میدانم تا در سرآغاز کتابهایم چنین نگاشتهای به چشم بخورد و همگان را از این درخواست باخبر سازم.
نیما شهسواری، دست به نگاشتن کتبی زد تا بهواسطه آن برخی را به خود بخواند، قشری را به آزادگی دعوت کند، موجبات آگاهی برخی گردد و اینچنین افکارش را نشر دهد.
بر خود، ننگ دانست تا بهواسطه رزمش تجارتی برپا دارد و این رزم پاک را به ثروت مادی آلوده سازد.
هدف و آرمان، من از کسی پوشیده نیست و برای دانستن آن نیاز به تحقیق گسترده نباشد، زیرا که هماره سخن را ساده و روشنبیان داشتم و اگر کسی از آن مطلع نیست حال دگربار بازگو شود.
بپا خواستم تا برابر ظلمهای بیکران خداوند، الله، یهوه، عیسی، انسان و یا هر نام دیگری که غایت و هدف را هماره باقدرت تلاقی داده است، فریاد
برآورم و آزادی همه جانداران را فراهمسازم. رهایی جاودانی که دارای یک قانون است و آن احترام و آزار نرساندن به دیگر جانداران، گیاهان، حیوانات و انسانها است.
بر خود ننگ میدانم که در راستای رسیدن به این هدف والا که همانا آزادی است قانون رهایی را نقض و باعث آزار دگر جانداران شوم.
با مدد از علم و فناوری امروزی، میتوان راه گذشتگان را در پیش نگرفت و دگر چون گذشته برای نشر کتب از کاغذ استفاده نکرد، زیرا که این کاغذ از تن والای درختان زیبا غارت شود و موجبات مرگ این جاندار و تخریب طبیعت را حادث گردد.
من خود هیچگاه نگاشتههایم را بر کاغذ، جان درخت نشر ندادم و تنها خواستهام از ناشران کتب نشر ندادن این نگاشتهها بر کاغذ است. حال چه از روی سودجویی و چه برای ترویج و اطلاعرسانی.
امروز میتوان با بهرهگیری از فناوری در برابر مرگ و تخریب درختان این جانداران والا ایستادگی کرد، پس اگر شما خود را مبلغ افکار آزادگی میدانید که بیشک بیمدد از این نگاشته نیز هیچگاه به قتل طبیعت دست نخواهید زد. اگر هم تنها هدفتان سودجویی است و بر این پیشه پا فشارید
بیبهره از کشتار و قتلعام درختان میتوانید از فناوری بهره گیرید تا کردارتان از دید من و دیگر آزاد اندیشان بهحق و قابلتکریم گردد.
به امید آزادی و رهایی همه جانداران
C:\Users\UROMSYSTEM\Desktop\pic of book\امضا\نمتمنتمنت.jpgفصل 1
از میان سنگفرش پیادهرو کمی دورتر از آسفالت خیابانها ستونی بر آمده است، ستونی آهنی و پوسیده، تمام سرمای محیط را به درون خود حبس کرده است و این جسم یخ زده در میان این خیابان تاریک و سرد خودنمایی میکند،
بیشتر از رنگ و رخ پوسیده و سرمای حبس شده به وجودش آغوش مادرانهای که برای دو تن گسترده است نگاهها را به خود معطوف میکند، هرچند که نگاهی در خیابانها حاضر نیست تا این جان در وجود ستون بیرنگ و رخ را به نظاره بنشیند، اما بیشک اگر کسی در این هوای تاریک و میان این سرما از دل این خیابان میگذشت، نگاهش را به ستون و آغوش باز میدوخت تا دریابد آن دو تن کیستاند که سر بر شانههای ستون گذاشته و در کنار هم به خواب رفتهاند
یکی مسنتر از دیگری است، هر دو کاپشنهای بلندی به تن دارند و همهوجودشان را در میان لباسها از سرما محفوظ داشتهاند، به سر کلاهی بزرگ و پشمین کردهاند و دستکشها و پوتینهای در دست و پا هیچ محفظهای برای برون ماندن به میان نگذاشته است، تنها چشمها و بینیشان دیده میشود، شالگردنی تا روی لبهایشان را پوشانده و تنها محفظه بیرون آمده برای نفس کشیدن همان بینی سرخگون برون مانده از آنان است،
چشمهایشان بسته و گویی هر دو به خواب فرو رفتهاند، از هر طرف ستون در میان پیادهرو شانه گسترده تا آن دو را بر خود فرو گیرد و خواب خوشی را میهمان آنان کند،
صدای بوق ممتد اتوبوسی آنها را به خویش فراخواند و هر دو به چشم برهم زدنی از شانههای ستون برخاستند، زمان رفتن بود، باید که خرابان خرابان خود را به پلههای اتوبوس میرساندند و به سرعت به روی صندلیها مینشستند،
چندی نگذشت که در کنار هم روی صندلی خرابیدند و با حرکت اتوبوس به سرعت چشمها را بستند و به خواب رفتند،
چندی دورتر از آنان روی یکی دیگر از صندلیها، زنی نشسته بود و به سطح نورانی در دستانش چشم دوخته بود، تصویر دختر کوچکی تمام توجه او را به خود جلب کرده بود و زن او را از پشت تصویر میبویید،
به یاد خندههایش میافتاد و تبسم کمرنگی به لبانش نقش میبست، دل تنگش را به آسمان پرواز میداد و در تصویر نقش شده به سطح نورانی پرواز میکرد، گاه دختر به جست و خیز او را به پیش خود مینشاند و گاه زن به تعقیب او آسمان را معراج میکرد
بیشتر صندلیهای اتوبوس از آنان پر بود، نگاههایی یکسان همرنگ و یکشکل، چشمان دوخته بر سطح نورانی از زنان و مردان، نگاه بر جان کودکان و مردان و زنان
دیگرانی که در صندلیها فرو رفته به خواب ماندند، چشمان را نگشودند و بیخواب و به خواب تنها بستند تا بگذرد و زمان و گذر، همه و همه گذشت که باید میگذشت.
اتوبوس دوباره ایستاد و دیگری به صحن حاضر شد، او هم به مانند دیگران یکسان و یکشکل بود، خود را به میان پوستینی بلند مخفی کرده بود میخواست به مثال دیگران از سرمای در امان بماند و حال که همه چیز را از سرمای جانگداز دور نگاه داشته بود به مانند این قوم و دیگران به اندرون صندلیاش فرو رفت،
بزرگ جثه تر از دیگران بود، یک صندلی دو نفره از کمی پیشتر برایش محفوظ مانده بود تا بتواند آن درشتی هیکل را در وجودش جای دهد، آمد و آرام بر جایگاه از پیشتر تعیین شدهاش نشست، شاید به خود بالید و شاید به دل خواند که این جایگاه و تخت شاهی من است، اما نه او توان فکر کردن به چیزی نداشت و با نشستن چشمان را بست تا بیشتر به سایرین شبیه شود و به مانند آن سیل دیگران به خواب فرو رود،
به خواب و بیخواب چشمان بست تا باز بگذرد و گذر طی شود
اتوبوس باید که میایستاد، از مسیر پیش رو گذشت و باز به منزلگاهی که از دورترها برایش خوانده بودند ایستاد، این بار دیگری را به خویش منزل داد که با همان شمایل دیگران و با پوششی از محفوظ ماندن به سرما وارد شد، اما او چو دیگران خاموش به جایش ننشست، چشمان نبست و به سطح نورانی چشم ندوخت،
صندلیاش هم در همان نزدیکی درب ورودی بود، اما بر خلاف نشستن دیگران، همه در برابرش بودند به جمع نگاه کرد و یکایک را از زیر نظر گذراند بعد از کمی تأمل گفت:
هیبت، باز هم خودت را به خواب زدهای؟
منظورش همان مرد درشت هیکل در میان صندلی دو نفره بود و او بیهیچ تکان چشمها را هم نگشود
دوباره گفت:
هیبت، من که میدانم بیداری، برخیز و چیزی بگو و تا به کارخانه نرسیدهایم
باز هم چیزی نگفت و این بار هیبتش را تکانی داد و رو به شیشهی در کنارش به خیابان چشم دوخت،
مرد تازه وارد از گفتوگو با او صرف نظر نکرد و این بار گفت:
پدر و پسر هم خوابیدهاند، من هم که هیچ نمیدانم، باشد شمایان راست میگویید من هم همه را باور کردم
پدر و پسر تکیه بر شانههای ستون بر پیادهرو داشتند و این بار غرق در صندلی نزدیک به هم یا به خواب بودند و یا بیخواب تظاهر به خوابیدن میکردند لیک آنان هم هیچ نگفتند و باز مرد تازه وارد تکرار کرد، همه را خواند، یک به یک را صدا کرد تا به آخرش زنی پاسخش گفت:
تو هم استراحت کن، کمی دیگر کار آغاز خواهد شد، از زمان استفاده ببر
این را گفت و دوباره نگاه بر چشمان دخترک در میان سطح نورانی دوخت و باز آسمان و زمین را عروج کرد و به هر جا که خواست سرک کشید
اتوبوس راه خود را گذر کرد و به سرآخر، مقصد را به آغوش کشید،
دربهای پولادین بزرگ و دیوارهای بلند که دور تا دور کارخانهای را پوشانده بودند، سیمهای خاردار، بر روی دیوارها،
دورتا دور نگاههای بیشمار اما نه این بار انسان نبود جان هم نبود تنها نگاههای در کمین بود، از کمی دورتر نگاهها را کاشته بودند تا همه را زیر نظر بگیرد، ورود به خیابان را، ورود به کوچه را، ورود به دروازهها را، ورود به کارخانه را، به قلب کارگاه و هر چه در پیش بود
نگاههایی همیشگی و دنبالهدار حاضر بود، نه پلک میزد نه چشم میبست، نه خسته میشد نه چیزی را از یاد میبرد، دوربینها همه جا زنده بودند و همه را زیر نظر گرفته بودند
اتوبوس به دروازهها رسیده بود و نگهبان به جعبهی جادوی در برابر چشم دوخته بود، با روئیت اتوبوس و علامت بر آن، کلید دربها را فشرد و دروازهها باز شدند، اتوبوس سلانه سلانه وارد شد و نگهبان دربها را بست
بالای دروازه، بزرگ بر روی تابلویی نوشته بود
کارخانهی اسلحهسازی (ص)
یک