Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

آلو و پودر استخوانهاي پدرم
آلو و پودر استخوانهاي پدرم
آلو و پودر استخوانهاي پدرم
Ebook119 pages1 hour

آلو و پودر استخوانهاي پدرم

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

حالا که از آن ماجرا سه سالی می‌‌گذرد، شاید بتوانم آن روزهای سخت و تلخ را بازگو کنم. در این سه سال دلم می‌‌خواست که بتوانم با شما دوستانم درباره‌‌ی آن روزها صحبت کنم. هرچند که بازگویی آن اتفاق شاید خطایی دیگر باشد. حتمن می‌‌دانید که در این سه سال، بیشتر روزها افسرده بوده‌‌ام و اکثر شب‌‌هایم پُرکابوس.

روان‌‌پزشکم که خانم دکتر نازنینی است، می

Languageفارسی
Release dateOct 13, 2023
ISBN9780645874129
آلو و پودر استخوانهاي پدرم

Related to آلو و پودر استخوانهاي پدرم

Related ebooks

Related articles

Reviews for آلو و پودر استخوانهاي پدرم

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    آلو و پودر استخوانهاي پدرم - Ali Elliin

    آلو

    پاسدار، پنیر بیست گرمی را گذاشت پشت دریچهی در فلزی سلول و آن را بست. گوشم تیرکشید. پنیر را با احترام برداشتم و به آرامی روی نان مانده از روز قبل گذاشتم. صدای چرخ فلزی چای به همراه باز و بسته شدن درِ سلولها نزدیک میشد. درِ سلولم باز شد و چای بد بو را توی لیوان قرمز پلاستیکیام که از کهنگی داخلش ریشریش شده بود، ریخت. صبحانهی همیشگی را خوردم.

    دوباره صدای چرخ فلزی آمد؛ در حالی که درِ سلولها باز و بسته میشد، صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. سابقه نداشت دو بار چای بدهند.

    دریچهی فلزی باز شد، پاسدار پرسید: «آلو میخوای؟»

    انگار داشتم خواب میدیدم. جوابی ندادم.

    داد زد: «هی عوضی، خوابی مگه، آلو میخوای؟»

    یک دفعه مثل اینکه از خواب پریده باشم: «آره آره.»

    در را باز کرد، چرخ فلزیاش پر بود از کیسههای پلاستیکی به ظاهر یک کیلویی آلوی تازه. دهانم پر از آب شد. کیسهای پرت کرد وسط سلول: «میشه بیست تومن.»

    پولش را دادم و پرسیدم: «میشه بازم بخرم؟»

    پرخاش کرد که «روت رو زیاد نکن. همین هم زیادیته.»

    درِ آهنی را محکم کوبید به هم، بـــنــگ. خم شدم تا کیسهی آلو را بردارم. آلوها همه با هم سلام کردند. اولین آلو مثل نان خامهایهای میدان انقلاب توی دهنم آب شد. ضلع جنوب شرقی میدان، شیرینی فروشیای بود که نان خامهایهای بزرگ و شیرینی داشت. همین که میخوردی، از بس که پر بود، خامهاش تالاپی میافتاد روی زمین.

    نشستم روی موکت کثیف سرمهای سلول که به نظر میرسید در زمان شاه رنگش آبی بوده است. نفهمیدم که چطور کیسهی آلوها خالی شد. همه را خوردم.

    با خودم گفتم عجب خری هستی، حالا تو ماندی و بیآلویی.

    چهار سال آلو نخوردن، خودش نوعی شکنجه است. شکنجه یا به قول اینها تعزیر که چند نوع است. نوع بدنی مثل زدن کابل به کف پا یا قپانی کردن، نوع روانی مثل بردن برای اعدام و اعدام نکردن و نوع آلویی مثل نخوردن آلو، آب آلو، آلوی خشک، شربت آلو و حتا لواشک آلو. در آن چهار سال نه تنها آلو ندیده بودم، بلکه تا آن روز نشنیده بودم کسی در زندان آلو دیده باشد، چه رسد به خوردن آلو.

    در این فکرها بودم که دوباره دریچهی فلزی باز شد و همان پاسدار آلو فروش پرسید:

    «تو بودی باز هم آلو میخواستی؟»

    جواب دادم: «آره آره، خودم بودم، میخوام.»

    «چند تا میخوای؟»

    «چند تا داری؟»

    کیسهها را شمرد: «شش تا، پولش رو داری؟»

    «معلومه که دارم.»

    دوباره پرسید «کی برات میاره؟»

    گفتم «زنم.»

    پوزخندی زد که: «زنت خرجت رو میده؟»

    جواباش را ندادم. تو دلم گفتم: «خر خودتی. تازه به آلو رسیدم و امروز روز درگیری نیست.»

    آلوها را مثل دفعهی اول پرت کرد وسط سلول، پولش را گرفت و شرش را کند.

    با این که به آلوها بیاحترامی شده بود، همه با هم زدند زیر خنده، چند تاشون ریسه میرفتند.

    دست به کار شدم و با خودم گفتم: «بیبرنامگی بسه.»

    از شکاف زیر در، هوای خنک به داخل سلول میآمد. کیسهی پلاستیکی آلوی خورده شده را پاره کردم. تازه فهمیدم که آلوها را نشسته خوردهام. کیسه را شستم و پهن کردم روی موکتِ پشت در سلول. اولین کیسهی آلوهای جدید را پر از آب کردم، سرش را گرفتم و تکان دادم. آلوها در حال شنا کردن میرقصیدند و میخندیدند. آب کیسه را که خالی کردم همه شعار میدادند: «بیا بیا منو بخور، بیا بیا منو بخور.»

    کیسهی آلوهای شسته شده را روی کیسهی پلاستیکی پشت در خالی کردم. دستم رفت که یک آلو بردارم ولی با خودم گفتم: «اول برنامهریزی.»

    اما خودم جواب خودم را دادم: «یک آلو از شش کیسه چیزی کم نمیکنه، نباید دگم باشم.» در نتیجه آلو خوشگله را انداختم بالا.

    باقی آلوها را شستم. همه میرقصیدند و میخندیدند. بعد از شستن، یکییکی کیسههای خالی را پاره کردم و مثل اولی شستم و پهن کردم پشت در روی موکت، یکی بعد از دیگری. شمردم صد و بیست و یکی بودند. یکی را خوردم. سرراست شدند صد و بیست تا. همه را به ردیف و ستون چیدم. دوازده ردیف و در هر ردیف ده آلو. هر ردیفِ آلوها را به ترتیب از بزرگ تا کوچک مرتب کردم و سپس ردیفها را فشردهتر و به هم نزدیکتر کردم تا هوای خنک راهرو که از زیر در میآمد، به همهی آلوها برسد و تازه بمانند.

    دوازده ردیف برای دوازده روز. روزی ده آلو. دو تا برای صبحانه، یکی برای هلههولهی پیش از ظهر، دوتا برای ناهار، یکی به عنوان دسرِ پس از ناهار، یکی برای عصرانه، دو تا برای شام و آخری برای نیمههای شب که همیشه از گرسنگی بیدار میشدم.

    راهپیمایی روزانهام را شروع کردم. با چهار قدم قطر سلول را میرفتم و با چهار قدم بر میگشتم. آلوها با دیدن من شروع کردند به رژه رفتن. آنهایی که دُم داشتند، دُمهایشان مثل تفنگ روی شانههایشان بال و پایین میرفت. چند تایی از آلوها هم به من چشمک میزدند.

    صد متری از راهپیمایی سیزده کیلومتری روزانه نگذشته بود که با خودم گفتم: «حالا روز اوله و نوبت خوردن آلوهای ردیف اول.»

    جواب خودم را دادم: «تو که امروز یک کیسه خوردهای.»

    باز با خودم گفتم: «خورده باشی، یک روز که هزار روز نمیشه.» ردیف اول در چند دقیقه ناپدید شد.

    به یک کیلومتر نرسیده بودم که فکری به سرم زد: «ده تا آلو برای یک روز زیاده. چطوره از هر ردیف یک آلو بخورم. روزی نه آلو برای یازده روز.»

    از هر ردیف یک آلو برداشتم و خوردم. راهپیماییام تمام نشده بود که از هر ردیف فقط یک آلو باقی مانده بود. راهپیمایی آن

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1