Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

دره‌ی میلر
دره‌ی میلر
دره‌ی میلر
Ebook458 pages4 hours

دره‌ی میلر

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

میمی میلر با خانواده‌اش ساکن دره‌ی میلر است. دولت می خواهد به بهانه‌ی وقوع سیل خانه‌های دره را از مالکان به زور بخرد.

خانه‌ای که میمی میلر با پدر و مادرش در آن زندگی می‌کند خانه‌ای در مزرعه است و پشت آن خانه‌ی کوچک‌تری است که خاله‌‌ی مجردش در آن ساکن است. زنی عجیب و عقب افتاده که سال‌هاست از خانه بیرون نیامده. میمی رازی را در مورد خانه و خانواده‌اش کشف می‌کند که زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

Languageفارسی
Release dateMay 27, 2021
ISBN9798201384975
دره‌ی میلر

Related to دره‌ی میلر

Related ebooks

Reviews for دره‌ی میلر

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    دره‌ی میلر - آنا کوئیندلن

    خانه، شاید نه یک مکان، بلکه وضعیتی باشد تغییرنیافتنی.

    جیمز بالدوین[1]

    تقدیم‌نامه‌ی نویسنده

    به پدر و مادرم

    روحشان شاد

    پیش‌نگاشت

    کاری بود که از قبل نقشه‌اش را کشیده بودند و همه‌ی ما دیگر آن را می‌دانستیم. افراد دولت، سرتاسرِ بهار جلسه می‌گذاشتند تا نظر ساکنان را به نقشه‌هایشان جلب کنند. اسمش را گذاشته بودند، جلب نظر عموم، اما همه در دره‌ی میلر می‌دانستند که صرفاً معنایش این است که پشت بلندگو‌های نصب شده در راهروهای مدارس متوسطه بایستی و بعد، آخر کار ببینی که افراد دولت نقشه‌های از قبل طراحی‌شده‌شان را بی‌‌چون‌‌و‌چرا عملی کرده‌اند. همه به‌هرحال، در این جنب‌‌و‌جوش شرکت داشتند. کار مردم همین است. دولت هر تصمیمی می‌خواهد می‌گیرد و سعی می‌کند به تو بقبولاند که تو خودت آن را خواسته‌ای.

    پدربزرگ دونالد در همه‌ی جلسات شرکت می‌کرد و ورق‌های کلاسوری را در دستان لرزانش نگه می‌داشت که از بس آن‌ها را در درازمدت خوانده بود، لبه‌هایشان تاب برداشته بود. پوشه‌ی بزرگی را با خودش همه‌جا می‌برد، حتی وقتی برای خوردن صبحانه به رستوران می‌رفت. پیش‌تر پوشه‌ی اصلی را که دیگر جا نداشت با پوشه‌ا‌ی آکاردئونی عوض کرده بود، اما این یکی هم پر بود از خرت‌و‌پرت‌هایی که پیرها جمع می‌کنند، مثل بریده‌های کج‌و‌معوج روزنامه‌ها، نسخه‌های کاربنی نامه‌های ده سال پیش، حتی رسیدهای معمولی خرید پمپ توالت یا چاه نو؛ انگار قرار بود کسی بابت آن‌همه سالی که صرف بند آوردن آب کرده بود به او پول بدهد. همیشه با خودم می‌گفتم، حتماً صلاحیتش را رد می‌کنند چون اسمش المر[2] بود. افراد دولت دائم درمورد آینده حرف می‌زدند. اما المر، اسم پیرها بود، یعنی بخشی از گذشته.

    در جلسه‌ای که معلوم شد یکی مانده به آخر است، پدربزرگ دونالد گفت: «بهترین کاری که می‌توانیم بکنیم این است که هر چه بیشتر از آن حرام‌زاده‌ها بگیریم.»

    مادرم گفت: «لزومی نداشت این‌طور حرف بزنی، المر.» منظورش ناسزا بود. او هم مثل همه مشتاق دوشیدن دولت بود. یک عمر کار کردن در بیمارستان‌ها، به او نشان داده بود که تصمیم خردمندانه چیست و چه آسایشی به دنبال می‌آورد. او شرافتمند بود نه ابله.

    مادرم در دره‌ی میلر شخص محترمی به‌حساب می‌آمد. همه‌ی عمرش آن‌جا زندگی کرده بود. مادرش، او و خواهر کوچک‌ترش، روت را در خانه‌ای یک طبقه بزرگ کرده بود، لب دره که سه اتاق داشت و ایوانی درمعرض سقوط و بام قیر‌شده‌ای پر از سوراخ. وقتی هم با پدرم ازدواج کرد و جزو خانواده‌ی میلر شد به مزرعه‌ی خانواده‌ی شوهرش، درست وسط دره و در پست‌ترین قسمت آن نقل مکان کرد، جایی که در بامدادان مرطوب، مهی به ضخامت پشمک همه‌جا را می‌پوشاند. او یکی از میلرهای دره‌ی میلر بود؛ من هم همین‌طور. همه فکر می‌کردند مادرم می‌تواند همه‌ی مشکلات را حل کند، من هم آن موقع همین فکر را می‌کردم.

    همه‌ی افراد دولتی به‌جای اسم معمولی با عنوان شغلی شناخته می‌شدند. آن‌ها کارت ویزیت‌های ضخیمشان را با مهر برجسته‌ی رویش بین همه پخش می‌کردند. ما مدت‌ها بعد، آن‌ها را که دیگر به درد نمی‌خوردند، در جیب یا کیفمان پیدا می‌کردیم. زمین‌شناس‌ها، مهندس‌ها و یک زن درشت‌هیکل با لبخندی شیرین به مردم کمک می‌کردند که بعد از این‌که دولت خانه‌هایشان را گرفت جایی برای اسکان دوباره پیدا کنند. آن‌ها زن درشت‌هیکل را مشاور اسکان مجدد می‌نامیدند. او نرم‌‌ترین دست‌هایی را داشت که تابه‌حال لمس کرده بودم، دست‌هایی صورتی و تر. دست‌هایش را که شبیه ستاره‌های دریایی کوچک بودند به هوا می برد و به‌طرف مادرم می‌رفت و او رویش را برمی‌گرداند و تغییر جهت می‌داد. سخت است برای بچه‌های امروزی این چیزها را توضیح بدهی، چون این روزها همه هر دقیقه به هم دست می‌زنند، کسانی را می‌بوسند که کم‌و‌بیش غریبه‌اند و دکتر خانوادگی‌شان را بعد از معاینه بغل می‌کنند، اما مادر من اهل بغل کردن نبود، بیشتر دوستانش و همسایه‌ها هم مثل خودش بودند. همیشه درمورد آن مشاور اسکان مجدد می‌گفت: «کاش این یک کار را نمی‌کرد.»

    تا حدی دلم برای آن زن می‌سوخت. کارش این بود که وانمود کند جایی که برای زندگی نشان می‌دهد به‌خوبیِ جاهای دیگر است، به‌خوبی همان محلی که پنجاه سال پیش بچه‌هایتان را از بیمارستان به آن‌جا آورده بودید، به‌خوبی همان جایی که پدر و مادرتان آن‌جا مرده و دفن شده بودند که این آخری بعضی وقت‌ها افراد دولتی را واقعاً ناراحت می‌کرد. آن‌ها می‌توانستند به مردم بقبولانند که نقل‌وانتقال به خانه‌ی جدیدی که زیرزمین خشکی دارد، معامله‌ی بسیار خوبی است، اما وقتی مجبور می‌شدند تابوتی را از زیر خاک بیرون بکشند که از زمان جنگ جهانی اول آن‌جا بوده، هرگز نمی‌توانستند قیافه‌ی شادی به خود بگیرند.

    وقتی مردم در بیمارستان و بازار درمورد نقشه‌های دولت حرف می‌زدند، همیشه یکی بود که بپرسد: «واقعاً می‌توانند این کار را بکنند؟» جواب این بود: «بله.» مادرم می‌گفت: «آن‌ها هر کاری بخواهند می‌توانند بکنند.» و وقتی این را می‌گفت، پدربزرگ دونالد پوشه را مثل سپر جلو خودش می‌گرفت و می‌گفت: «میریام، فکر نکنم تو اصلاً اوضاع را درک کنی.» اما حرفش درست نبود. مادرم همیشه اوضاع را درک می‌کرد، هر اوضاعی را.

    «از نفس کشیدنم معلوم است تا یکشنبه می‌میرم.» این را سال‌ها بعد، موقع مردن گفت و حدسش درست بود.

    آن‌ها در همه‌ی جلسات، جزوه‌های کوچکی بین جمعیت پخش می‌کردند که روی آن‌ها مردمی را نقاشی کرده بودند که اطراف جایی شبیه دریاچه‌ای بزرگ قدم می‌زدند. در نقاشی، قایق هم بود و زنی در حال اسکی روی آب، پشت قایقی موتوری که یک دستش را بالا گرفته بود. داخل جزوه نوشته بودند: «مهار سیل، ذخیره‌ی آب، تولید برق از طریق نیروی آب و نوسازی؛ این‌ها مزایای مدیریت آب در منطقه‌ی شماست!» پشتش نوشته بودند: «آینده‌ای روشن از طریق پیشرفت.» کلمه‌ی «پیشرفت» خیلی پرافاده است. خیابان دو بانده‌ی شنی را تبدیل کردند به چهار بانده‌ی سنگ‌فرش که زندگی را برای آن‌هایی که خانه‌شان آن‌جا بود، جهنمی پر سروصدا کرد. مزرعه‌ی ذرت تبدیل شد به بازاری روباز با آرایشگاه و سوپرمارکت و کارواش. ذرت که از کارواش بهتر بود! ما ماشین‌هایمان را با شلنگ باغ می‌شستیم تا این‌که بچه‌هایمان بزرگ شدند و آن‌ها این کار را برایمان کردند.

    بزرگ‌ترین برادرزاده‌‌ام که خیلی هم باهوش است، یک بار برنامه‌ای درمورد دره‌ی میلر ساخت و یک روز بعدازظهر با من مصاحبه کرد. پرسید: «چرا نجنگیدید؟»

    من درک می‌کنم. او جوان است. وقتی جوانی، همه‌چیز به نظرت ساده می‌آید. آن زمان را به یاد می‌آورم. من مثل پیرهایی که فراموش می‌کنند، نیستم.

    آدم‌هایی بودند که می‌جنگیدند ولی با گذشت سال‌ها تعدادشان کم‌تر و کم‌تر می‌شد. پدربزرگ دونالد برچسب ماشین و مدال سینه چاپ می‌کرد و سعی داشت مردم را تحریک کند اما تعداد کسانی که بتوان با آن‌ها شروع کرد، در دره زیاد نبود و به‌محض این‌که همه‌چیز به پایان رسید، هیچ‌کس باقی نماند.

    شاید من تنها ساکن دره بودم که تمام گزارش‌های زمین‌شناسی را خوانده و تمام نقشه‌ها را نگاه کرده بودم و می‌دانستم که واقعاً چه اتفاقی دارد می‌افتد. پیش از آن‌که دنیا بیایم یک عکس هوایی از جایی گرفته بودند و اگر آدمی منطقی به آن عکس نگاه می‌کرد و به سدی که تویش بود و به جریان رودخانه، زمین بایر و تعداد خانه‌ها، به این نتیجه می‌رسید که منطقه‌ی پست وسیعی در آن ناحیه وجود دارد که جان می‌دهد برای این‌که در آن آب ببندند. آن عکس را در هفده سالگی دیده بودم. در اداره‌ای دولتی با دیوارهای خاکستری و مبلمان فلزی نشسته بودم و به نقطه‌ی مرکزی آن منطقه‌ی پست وسیع نگاه می‌کردم، یعنی به بام خانه‌مان. من بهتر از هرکسی می‌دانستم که این چه جور معامله‌ای است. وقتی بچه بودم در نهر آب بازی می‌کردم. سنگ‌ها و چوب‌ها را روی هم می‌چیدم و به آبی که پشت آن جمع می‌شد و به عقب برمی‌گشت نگاه می‌کردم، تا این‌که سرانجام جایی که قبلاً خشک بود پر از آب می‌شد. درمورد سد واقعی هم همین اتفاق می‌افتد. گاهی آب در فضایی پر می‌شود که در آن خانه‌ها، کلیساها و مزارع قرار دارند. یک بار عکسی دیدم از مخزن بزرگ پشت سدی در اروپا که در یک دوره‌ی کم‌باران، منار کلیسایی از یک طرفش بیرون زده بود.

    وقتی آن‌ها، یعنی آدم‌های دولت، حرف از مدیریت آب می‌زدند منظورشان همین بود. تنها تفاوتی که داشت این بود که ما در دره، منار به آن بلندی نداشتیم که بیرون بزند و به یاد مردم بیاورد جایی که آب جمع شده زمانی خشکی بوده است. آینده‌ای روشن از طریق پیشرفت. تعداد کسانی که مثل ما سد راه دولت بودند خیلی کم بود.

    بااین‌که به زبان نمی‌آوردند، اما همه منتظر بودند که مادر من مبارزه کند. همه منتظر بودند او بگوید آن‌ها نمی‌توانند این کار را بکنند. نمی‌توانند 6400 هکتار از مزارع خانواده‌های قدیمی و خانه‌های درب‌و‌داغان را بگیرند و با استفاده از سد و تغییر مسیر رودخانه، آن را به آبگیر تبدیل کنند. همه منتظر او بودند که بگوید، آن‌ها نمی‌توانند زندگی‌ ما را نابود کنند، سقف نازک تیره‌ای از آب سر همه‌چیز بکشند و وانمود کنند که انگار ما تابه‌حال در دره‌ی میلر نه شخم زده‌ایم نه بازی کرده‌ایم، نه ازدواج کرده‌ایم، نه مرده‌ایم و نه زندگی کرده‌ایم. موضوع فقط این نبود که مادر من تمام عمرش در دره‌ی میلر زندگی کرده بود و با مسائل مربوط به آب سروکار داشت. به‌خاطر این هم نبود که مادرم از آن آدم‌هایی بود که ترجیح می‌داد مشکلاتش را خودش به تنهایی حل کند و از آدم‌های غریبه نمی‌خواست که بیایند و با کت‌و‌شلوار و کراوات و کفش‌های کاری که اصلاً به درد کار کردن نمی‌خوردند به مشکلات او و همسایه‌هایش رسیدگی کنند.

    علتش این بود که مادرم برای خود کسی بود، میریام میلر. بعضی آدم‌ها این طوری‌اند. همه به حرف‌هایشان گوش می‌دهند حتی اگر آن‌ها را زیاد نشناسند یا از آن‌ها چندان خوششان نیاید.

    مادرم در همه‌ی جلسه‌هایی که آدم‌های دولتی برگزار می‌کردند شرکت می‌کرد اما هرگز حرف نمی‌زد. وقتی هم که مردم سعی می‌کردند قبل یا بعدش با او حرف بزنند، او رعایت ادب را می‌کرد و از بچه‌ها و از ورم مفاصلشان می‌پرسید اما حرفی از نقشه‌های مربوط به غرق کردن دره‌ی میلر نمی‌زد. مادرم گفته بود که لازم نیست از دانشگاه یا کارم بزنم و میزم پر بود از کارهایی که باید انجامشان می‌دادم، بااین‌حال، برای شرکت در آن جلسه‌ای که در کلیسا برگزار شد با ماشین از شهر راه افتادم. فکر کنم برای این می‌رفتم که از سال‌ها پیش، از همان اول که بچه بودم و روی میز تاشوی جلو انبارمان ذرت می‌فروختم، در این جلسات شرکت کرده بودم. آن‌وقت‌ها برای اولین‌بار صحبت از تبدیل دره‌ی میلر به آبگیر به میان آمده بود ولی هیچ‌کس فکر نمی‌کرد اهمیتی داشته باشد.

    وقتی به چیزی خیلی نزدیک باشی، احتمال این‌که درموردش اشتباه کنی زیاد است. این را حالا می‌دانم و بعد از آن جلسه بود که آن را یاد گرفتم.

    وقتی جلسه تمام شد، من و مادرم با ماشین از جاده‌های تاریک به‌سمت مزرعه برگشتیم. همان‌طور که با سرعت از پیچ‌ها می‌گذشتم، پیچ‌هایی که از دوران بچگی و نشستن روی پای پدرم و چسبیدن به فرمان وانت از آن‌ها گذشته بودم، مادرم از پنجره به بیرون خیره شده و نور سبز ملال‌انگیز کیلومترشمار، گوشه‌ی فک محکم‌بسته‌اش افتاده بود.

    پرسیده بودم: «می‌فهمی چه اتفاقی دارد می‌افتد، نه؟ اگر این کار را بکنند خانه و انبار و خانه‌ی کوچک را می‌گیرند. اگر این‌طور بشود باید از این‌جا بروی. باید همه‌چیزت را جمع کنی. باید برای خاله روت جا پیدا کنی و همه‌چیزش را جمع کنی. باید راهی پیدا کنی که او را از این‌جا بیرون ببری. آن‌وقت اتفاقی می‌افتد که انگار از اول هیچی وجود نداشته. آن‌ها می‌خواهند همه‌جا را ببرند زیر ده دوازه متر آب.»

    مادرم گفت: «من احمق نیستم، مری مارگارت.» شب آن‌قدر ساکت بود که می‌توانستی صدای فاخته‌های جنگلی‌ای را بشنوی که خود را با صدای لطیفشان در مزارع آرام می‌کردند.

    با صدایی که در سکوت شب، خشن به گوش می‌آمد، گفتم: «اگر این اتفاق بیفتد آن‌ها دره را نابود می‌کنند.»

    گوزنی مثل روح از جلو چراغ‌های ماشینم گذشت و من سرعت را کم کردم چون همان‌طور که پدرم همیشه می‌گفت، تعدادشان بیشتر از یکی بود. همان‌طور که فکر می‌کردم دو تای دیگر هم بیرون جهیدند. اول خشکشان زد و خیره شدند، سپس حرکت کردند. همین‌که می‌خواستم دوباره چیزی بگویم مادرم شروع به حرف زدن کرد. «بگذار هر کاری می‌خواهند بکنند. بگذار آب همه‌ی منطقه‌ی لعنتی را بگیرد.»

    من با صدای حرف زدن پدر و مادرم در آشپزخانه در شب‌هایی که مادرم سر کار نمی‌رفت و با صدای پمپ چاه موقعی که باران می‌بارید، بزرگ شدم. حالا که سال‌های‌سال از آن دوران می‌گذرد نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شوم و خیال می‌کنم صدای مادر یا پدرم یا ضربات خفیف پمپ یا زیر لب حرف ‌زدن‌های آن دو را می‌شنوم. شب‌های بارانی بااین‌که پدر و مادرم بلند حرف می‌زدند، بیشترین چیزی که می‌توانستم بشنوم، حرف‌هایی نامفهوم بود. اگر از پمپ چاه درست نگهداری کنی که پدرم این کار را می‌کرد آن‌وقت صدای خفه‌ی پت‌پتی از آن می‌شنوی که شبیه صدای قطاری بدون سوت است. برادرم، تامی همیشه می‌گفت این صدا را دوست دارد اما من فکر می‌کنم دلیلش این بود که می‌توانست شبانه دزدکی از خانه بیرون برود و کسی صدایش را نشنود. مادرم به این صدا اهمیت نمی‌داد چون شیفت کاری‌اش باعث می‌شد اغلب شب‌ها در خانه نباشد و وقتی به خانه می‌رسید آن‌قدر خسته بود که هیچ‌چیز نمی‌توانست بیدار نگهش دارد.

    اتاق من در گوشه‌ی عقبی خانه، درست جایی بود که پمپ چاه، دو طبقه پایین‌تر روی کف سیمانی زیرزمین، قرار داشت. از پنجره‌اش می‌توانستی گذرگاهی را ببینی که به‌طرف پشت عمارت راه داشت و چراغ‌هایی را که لای درختان خانه‌ی خاله روت بود. او تمام شب دست‌کم یک چراغ را روشن نگه می‌داشت. همیشه دوست داشتم از پنجره بیرون را تماشا کنم و آن چراغ را در تاریکی ببینم، چیزی که همیشه آن‌جا بود اما نمی‌توانستم روی بودنش حساب کنم. شب‌ها اغلب دوروبر خانه‌مان ساکت بود، آن‌قدر ساکت که گاهی می‌توانستم حدس بزنم خاله روت کدام برنامه‌ی تلویزیونی را تماشا می‌کند چون می‌توانستم موسیقی متن برنامه‌ی دیک ون دایک را بشنوم.

    درست بالا سر تختم یک دریچه‌ی بخاری بود که اگر دنبالش پایین می‌رفتی به پشت میز آشپزخانه می‌رسیدی و بعدش از کوره‌ی چدنی قدیمی در زیرزمین سر در می‌آوردی. وقتی پنج سالم بود فکر می‌کردم اتاقم روح دارد چون همین‌که می‌خواست خوابم ببرد صدای ناله‌ای از زیر تختم می‌شنیدم. سال‌ها بعد برادرم ادی به من گفت که تامی دهانش را دم دریچه می‌گذاشته و صدا در می‌آورده و وقتی ادی او را می‌دیده جلویش را می‌گرفته است. همه‌ی این‌ها به نظر درست می‌آمد از جمله این‌که ادی می‌گفت هیچ‌کدام از این‌ها را به پدر و مادرمان نمی‌گفته است.

    موضوع این بود که گوش کردن به حرف‌های پدر و مادرم از طریق آن دریچه مثل گوش کردن به صدای یک رادیوی خراب بود، از آن رادیوهایی که وقتی آهنگی را پخش می‌کند که خیلی دوست داری، صدایش از هفتاد کیلومتر آن‌طرف‌تر می‌آید و مدام قطع و وصل می‌شود و تو مجبوری این فاصله‌ها را با خواندنِ خودت پر کنی. وقتی پدر و مادرم حرف می‌زدند، من در پر کردن این فاصله‌ها، ماهر بودم. شاید هم بیشتر از آنچه باید بشنوم می‌شنیدم. اگر لوراندا[3] گوش می‌کرد همه‌ی شهر می‌فهمید. می‌شد دریچه‌ی بخاری را با زنجیر کوتاهی که در یک گوشه‌اش بود ببندی و من شب‌هایی که لوراندا آن‌جا می‌خوابید این کار را می‌کردم. اما باقی اوقات به چیزهایی گوش می‌دادم که دلم می‌خواست.

    مثلاً مادرم می‌گفت، فلانی سرطان سینه دارد.

    پدرم می‌گفت، برای بِرنی خیلی سخت می‌شود.

    برنی؟ برای زنش سخت است که سرطان دارد. تا آن‌جا که من شنیده‌‌ام برنی یک عالمه زن دوروبرش ریخته.

    پدرم می‌گفت، حرف مفت است. سپس ساکت می‌شدند و من خوابم می‌برد.

    یا مثلاً مادرم می‌گفت، آن بچه را یک‌راست می‌برند بیمارستان دولتی، بی‌آن‌که چیزی بپرسند.

    پدرم می‌گفت، خیلی غم‌انگیز است.

    مادرم می‌گفت، در خانه نگه داشتنش غم‌انگیز‌تر است.

    پدرم می‌گفت، به نظرم حق با توست. مادرم همیشه از همه‌چیز مطمئن بود. پدرم تقریباً هیچ‌وقت این‌طور نبود، مگر درمورد آدم‌های دولت و نقشه‌شان برای دره‌ی میلر. سال‌ها بود که شب‌ها حرفش را در آشپزخانه‌مان می‌زدند.

    مادرم می‌گفت، دیروز با باب اندرسون حرف زدم.

    پدرم جواب می‌داد، با نوکر واقعی دولت کاری ندارم.

    مادرم می‌گفت، حال تو را می‌پرسید.

    پدرم می‌گفت، می‌گفتی خوب است و درست سر جایش نشسته.

    صدای به هم خوردن دیگ و قابلمه می‌آمد و شیر آب باز می‌شد.

    مادرم می‌گفت، اصلاً به من چه.

    تامی از لای در یواشکی گفت: «میمز، بیداری؟» هروقت دلش می‌خواست، حتی وقتی مست بود، مثل روح وارد خانه می‌شد. تازه، موقع مستی، این کار را بهتر انجام می‌داد.

    نشستم، به سر تختم تکیه دادم و پرسیدم: «چطور شد آمدی خانه؟»

    دیگر به حرف‌های پدرم که داشت درمورد آن موضوع حرف می‌زد گوش نکردم.

    تامی گفت: «آه، پسر. بازم؟» لبه‌ی تخت من نشست و سرش را به‌طرف دریچه کج کرد و رشته‌ای مو روی پیشانی‌اش ریخت. آدم هیچ‌وقت نمی‌داند با برادر خوش‌قیافه‌اش چه‌کار کند. سعی می‌کردم نسبت به او این‌طور فکر نکنم اما لوراندا نمی‌گذاشت.

    گفتم: «درمورد چی حرف می‌زنند؟ باب اندرسون کیست؟»

    «مأمور اداره‌ی آب امروز این‌جا آمده بود؟»

    «کی؟»

    «یکی با سواری شورولت امروز به دیدن پاپا نیامده بود؟»

    «یک نفر آمد که کارت دولتی هم داشت. دونالد می‌گوید با پدربزرگ او هم حرف زده. می‌گوید به خانه‌ی خانواده‌ی لنگر[4] و چند جای دیگر هم رفته.»

    «پس درمورد همان حرف می‌زنند. سد لعنتی.»

    «آقای لنگر هم مدام همین را می‌گوید.»

    «آره. بدبختی همین جاست. پیرها می‌گویند وقتی این سد را می‌ساخته‌اند و همه‌ی آن‌ها آن موقع بچه بودند، سرش حسابی دعوا بوده. حالا می‌بینند جای درستی نساخته‌اند یا آب جای درستی جمع نمی‌شود یا یک همچین چیزی. می‌خواهند همه‌ی دره را آب ببرد.» هر دومان به‌طرف چراغ پنجره‌ی روت نگاه کردیم.

    «چه بلایی سر ما می‌آید؟»

    موضوع سد را می‌دانستم. نام پرزیدنت روزولت را رویش گذاشته بودند اما آن یکی که سبیلو و عینکی بود، نه آن‌که سگ تریر اسکاتلندی و زنی با دندان‌های درشت داشت. ما را برای اردوی علمی آن‌جا برده بودند. راهنما می‌گفت سد را از بتن ساخته‌اند تا جلو سیل را بگیرد که حرفش معنی نداشت چون همیشه در دره، سیل می‌آمد. خیلی از بچه‌ها حوصله‌شان از شنیدن مترمربع‌ها و لیتر و این‌جور چیزها سر رفته بود اما وقتی راهنما گفت که چهار کارگر موقع ساختن سد مرده‌اند همه گوش تیز کردیم.

    معلممان می‌گفت، به نظرش لازم نیست ما این را بدانیم.

    احتمالاً برای مردم باورش سخت بود اما ما آن‌قدرها به رودخانه توجهی نداشتیم، حالا هر چقدر می‌خواست بزرگ باشد و نزدیک و شاخه‌ی بزرگی از آن از وسط دره بگذرد. اسم این شاخه را گذاشته بودند نهر میلر، چون سال‌ها پیش جریان باریکی از آب بود، اما وقتی سد را ساختند خیلی بزرگ‌تر شد. وقتی بچه بودم خیلی از اوقات، دوروبر نهرها می‌پلکیدم، دنبال ماهی‌های ریز و خرچنگ‌ها می‌گشتم، برای همین می‌دانستم این یکی، نهر نیست.

    بیشتر از همه، مردمی که مال شهر نبودند کنار رودخانه می‌رفتند. جریان آب آن‌قدر قوی بود که نمی‌شد شنا کرد. در ساحل پراید، که یک طرف دریاچه در جنوب شهر بود و گستره‌ای بود که ماسه‌هایش را با کامیون آورده بودند، جریان آب آرام‌تر بود. ماهیگیری در نهرهای داخل دره بهتر بود ولی باید در انداختن قلاب از لابه‌لای شاخه‌های آویزان مهارت داشتی.

    از داخل دریچه‌ی بخاری صدای بلند ساییدن آمد، دو صندلی چوبی به کف‌پوش ترک‌خورده‌ی آشپزخانه‌ی مادرم کشیده شده بود. تامی زیر لب گفت: «هی پسر، کبریت داری؟»

    «چرا باید کبریت داشته باشم؟»

    تامی آه کشید. «وقتی سن تو بودم یک عالمه کبریت داشتم.»

    گفتم: «خفه.»

    و تامی گفت: «هیس.» پدر و مادرم از جلو اتاق من گذشتند تا به اتاقشان بروند. مادرم گفت: «هیچ‌وقت نمی‌توانم ردش را بگیرم، ببینم کجاست یا دارد چه‌کار می‌کند.» در نور مهتاب دیدم که تام ابروهایش را بالا پایین انداخت. هر دو می‌دانستیم که پدر و مادرم دارند درمورد او حرف می‌زنند.

    از زمانی که برادرم دبیرستان را تمام کرد ول و سرگردان بود. دست‌کم این چیزی بود که خاله روت می‌گفت، ول و سرگردان. البته در دوران مدرسه هم اوضاع بهتر از این نبود. بر خلاف ادی که همیشه شاگرد اول کلاس بود، تامی همیشه شاگرد نابکاری بود. شاید یکی از آن مشکلاتی را داشت که تا مدت‌ها بعد نتوانسته بودند کشفش کنند و من حالا مدام شاهدش هستم، عدم توانایی در یادگیری یا خوانش‌پریشی یا چیزی شبیه آن. دستخطش آن‌قدر بد بود که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را بخواند. حتی خودش گاهی نمی‌توانست بفهمد چه نوشته است. تنها آزمونی که در مدرسه کمی در آن شانس موفقیت داشت، آزمون‌های درست ونادرست بود که حتی در آن‌هم گاهی «درست» را طوری می‌نوشت که شبیه «نادرست» خوانده می‌شد. به‌سختی در امتحانات نهایی قبول شده بود اما آن موقع این چیزها زیاد مهم نبود. وقتی از وسط سالن ورزش با قدم‌های بلند گذشت و دیپلمش را بالا برد، صدای کف زدن‌ها و تشویق‌ها بلندتر از کف زدن‌های پایان سخنرانی نماینده‌ی کلاس بود.

    اما بعد از آن‌که وارد اجتماع شد، فهمید، دست خالی سخت است زندگی را بچرخاند، برای همین دنبال راه‌های آسان گشت. اگر وارد سیاست می‌شد حتماً پیشرفت می‌کرد ولی او به‌جای آن در تعمیرگاه اتومبیل مشغول کار شد. اما وقتی به‌طور اتفاقی آخر شب او را در خیابان اصلی شهر در حالی گرفتند که با سرعت غیر‌مجاز رانندگی می‌کرد و قوطی‌های نوشیدنی بازشده در ماشینش بود و دختری از پنجره‌ی ماشین در خیابان بالا می‌آورد، شش ماه گواهینامه‌اش را توقیف کردند. مأمور پلیسی که او را متوقف کرد، پدر دختر از آب درآمد و وقتی از پنجره‌ی کنار راننده نگاه کرده بود وضعیت دخترش را دیده بود. عموی دختر صاحب تعمیرگاه بود و تامی از آن‌جا با دختر آشنا شده بود و از این بابت دو برابر محکوم شد. بیشتر اتفاقاتی که تامی دچارش می‌شد شبیه داستانی بود که کسی سر هم کند، اما همه واقعیت داشت.

    او در مزرعه هم کار می‌کرد اما پدرم را از کوره به در می‌برد. پدرم بدون آن‌که نگران

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1