Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

لی‌لا: مریلین رابینسون
لی‌لا: مریلین رابینسون
لی‌لا: مریلین رابینسون
Ebook538 pages5 hours

لی‌لا: مریلین رابینسون

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

درباره نویسنده

مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا در سال 1943 در شهر سنت پوینت چشم به جهان گشود. او دکترای زبان انگلیسی را در شهر واشنگتن به پایان برد. رابینسون در دانشگاه‌های بسیاری تدریس کرده است از جمله دانشگاه کنت، امرست، ماساچوست و آیووا.

اولین رمان او، خانه داری، در سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را از آن خود کرد و نامزد جایزه پولیتزر شد. پس از این موفقیت رابینسون مشغول نوشتن مقالاتی برای ناشرانی چون هارپر، پاریس ریویو و نیویورک تایمز شد. بسیاری از این مقالات به صورت مجموعه‌ای در کتابی به نام مرگ آدام: مقالاتی در مورد فکر مدرن در سال 1998 به چاپ رسید.

دومین رمان او به نام گیلیاد در سال 2004 منتشر و جایزه کانون منتقدان کتاب ملی 2004 و امبسادر و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. گیلیاد به صورت نامه‌های یک کشیش پیر آیووایی برای پسر 7 ساله‌اش است.

خانه، سومین رمان رابینسون است که سال 2008 به چاپ رسید وباز هم در گیلیاد جریان دارد و به نوعی در ادامه داستان گیلیاد است. گیلیاد جوایز متعددی از آن خود کرده است، از جمله جایزه کتاب ملی 2008، اورنج انگلیس 2009، جایزه کتاب مسیحیت امروز 2009، جایزه کتاب لوس آنجلس تایمز،  پرفروش‌ترین کتاب نیویورک تایمز، بهترین کتاب سال واشینگتن پست، بهترین کتاب بزرگترین روزنامه شمال کالیفرنیا یعنی سان فرانسیسکو کرونیکل.

چهارمین رمان مریلین رابینسون، لی‌لا، در سال 2014 و جدیدترین رمانش جک در سال ۲۰۲۰ به چاپ رسید.

از جمله کتاب‌های دیگر او در بخش غیر رمان، وقتی بچه بودم کتاب می‌خواندم، سرزمین مادری، آلودگی هسته‌ای و حواس‌پرتی هستند.

Languageفارسی
Release dateJun 2, 2021
ISBN9798201197940
لی‌لا: مریلین رابینسون
Author

مریلین رابینسون

مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا دارای دکترای زبان انگلیسی مدرس دانشگاه‌های کنت، امرست، .ماساچوست، ییل و آیوواست اولین رمان او، خانه داری، سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را برد. دومین رمانش گیلیاد سال 2004 منتشر شد و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. خانه، سومین رمان رابینسون سال 2008 به چاپ رسید.  چهارمین رمان مریلین رابینسون، لی‌لا، در سال 2014 به چاپ رسید.

Related to لی‌لا

Titles in the series (3)

View More

Related ebooks

Reviews for لی‌لا

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    لی‌لا - مریلین رابینسون

    درباره نویسنده

    مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا در سال 1943 در شهر سنت پوینت چشم به جهان گشود. او دکترای زبان انگلیسی را در شهر واشنگتن به پایان برد. رابینسون در دانشگاه‌های بسیاری تدریس کرده است از جمله دانشگاه کنت، امرست، ماساچوست و آیووا.

    اولین رمان او، خانه داری، در سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را از آن خود کرد و نامزد جایزه پولیتزر شد. پس از این موفقیت رابینسون مشغول نوشتن مقالاتی برای ناشرانی چون هارپر، پاریس ریویو و نیویورک تایمز شد. بسیاری از این مقالات به صورت مجموعه‌ای در کتابی به نام مرگ آدام: مقالاتی در مورد فکر مدرن در سال 1998 به چاپ رسید.

    دومین رمان او به نام گیلیاد در سال 2004 منتشر و جایزه کانون منتقدان کتاب ملی 2004 و امبسادر و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. گیلیاد به صورت نامه‌های یک کشیش پیر آیووایی برای پسر 7 ساله‌اش است.

    خانه، سومین رمان رابینسون است که سال 2008 به چاپ رسید وباز هم در گیلیاد جریان دارد و به نوعی در ادامه داستان گیلیاد است. گیلیاد جوایز متعددی از آن خود کرده است، از جمله جایزه کتاب ملی 2008، اورنج انگلیس 2009، جایزه کتاب مسیحیت امروز 2009، جایزه کتاب لوس آنجلس تایمز،  پرفروش‌ترین کتاب نیویورک تایمز، بهترین کتاب سال واشینگتن پست، بهترین کتاب بزرگترین روزنامه شمال کالیفرنیا یعنی سان فرانسیسکو کرونیکل.

    چهارمین رمان مریلین رابینسون، لی‌لا، در سال 2014 و جدیدترین رمانش جک در سال ۲۰۲۰ به چاپ رسید.

    از جمله کتاب‌های دیگر او در بخش غیر رمان، وقتی بچه بودم کتاب می‌خواندم، سرزمین مادری، آلودگی هسته‌ای و حواس‌پرتی هستند.

    تقدیم به روح پاک همه آن‌هایی که از این دنیا گذر کردند

    بی‌آن که دیده شوند.

    بچه در تاریکی روی پله‌های جلو خانه نشسته بود. از سرما خودش را بغل کرده، آن قدر داد زده بود که دیگر داشت خوابش می‌‌برد. دیگر نمی‌توانست فریاد بکشد، اگر هم می‌توانست آن‌ها صدایش را نمی‌شنیدند و اگر می‌شنیدند اوضاع بدتر می‌شد. یکی از آن‌ها فریاد زد، خفه‌اش کن وگرنه خودم این کار را می‌کنم! آن وقت زنی بازوی بچه را چنگ زد، او را از زیر میز بیرون کشید، هلش داد روی پله‌ها و در را بست. گربه‌ها خودشان را در فضای خالی زیر خانه پنهان کردند. آن‌ها دیگر نمی‌گذاشتند بچه، نزدیکشان شود چون گاهی از دُمشان می‌گرفت و بلندشان می‌کرد. جای چنگ، همه جای بازویش نمودار بود و می‌سوخت. زیر خانه خزید تا یکی از گربه‌ها را پیدا کند اما وقتی یکی از آن‌ها را با دستش گرفت گربه زورش به او چربید، دستش را گاز گرفت و بچه مجبور شد رهایش کند. چرا مدام خودت را به در توری می‌کوبی؟ اگر از این کارها بکنی دیگر هیچ کس دلش نمی‌خواهد تو را این دور و بر ببیند. دوباره در بسته شد و بعد از مدتی شب آمد. آن‌ها که داخل خانه بودند تقلا می‌کردند آرام بگیرند و قرار نبود شب به این زودی‌ها تمام شود. دخترک می‌ترسید زیر خانه بماند. از نشستن روی پله‌ها هم هراس داشت اما شاید آن‌ها در را باز می‌کردند. ماهِ آسمان، خیره به او نگاه می‌کرد و از جنگل، صداهایی به گوش می‌رسید. دیگر داشت خوابش می‌برد که دال[1] آمد و او را در آن وضعیت دید؛ آشفته و بدبخت. بلندش کرد، در آغوشش گرفت و شال خود را دورش پیچید و گفت: «جایی نداریم که بریم. کجا بریم؟»

    اگر کسی در دنیا وجود داشت که دخترک از او متنفر باشد همان دال بود. او صورتش را با کهنه پارچه خیسی می‌سایید یا با شانه شکسته‌ای به جان موهایش می‌افتاد تا گره‌هایش را باز کند. دال بیشتر شب‌ها در خانه آن‌ها می‌خوابید و شاید با کمی رُفت و روب بهای آن را می‌پرداخت. او تنها کسی بود که خانه را جارو می‌کرد و البته موقع کار، بد و بیراه می‌گفت، مبادا یک کار خوب بکنید. آن وقت کسی جواب می‌داد، اصلاً ولش کن لعنتی. در آن خانه، بعضی‌ها روی زمین می‌خوابیدند، میان پتوها و گونی‌های در هم ریخته‌ای که مدت‌ها آن جا بود. معلوم نبود فردا چه خواهد شد.

    بیشتر اوقات وقتی بچه زیر میز می‌ماند، آن‌ها فراموشش می‌کردند. گاهی میز را به گوشه‌ای هل می‌دانند و اگر دخترک ساکت می‌ماند حتی به خود زحمت نمی‌دادند دستشان را دراز کنند و او را از آن زیر بیرون بکشند. شب‌ها که دال می‌آمد، کنار میز زانو می‌زد و شالش را روی بچه می‌انداخت اما وقتی صبح زود از خانه می‌رفت، بچه احساس می‌کرد سردش شده است چون دیگر شالی نبود تا گرمایش را حس کند. می‌چرخید و ناسزایی می‌گفت، اما همیشه چیز سفتی کنارش بود، سیب یا یک چیز دیگر و یک فنجان آب برای وقتی که بیدار شود. یک بار برایش یک جور اسباب بازی گذاشته بود؛ شاه بلوطی که رویش را تکه پارچه‌ای کشیده و با نخ بسته بود، با دو گره در سر و دو گره در انتها، شبیه دست و پا. بچه زیر لب با اسباب بازی حرف می‌زد و موقع خواب آن را زیر لباسش می‌گذاشت.

    لی‌لا هرگز آن روزها را برای کسی تعریف نمی‌کرد. می‌دانست که خیلی غم‌انگیز به نظر خواهد آمد اما در واقع آن قدرها هم غم‌انگیز نبود. دال او را بغل کرد و شال خود را دورش پیچید. «صدات درنیاد. نباید دیگران رو بیدار کنی.» بچه را بغل زد و آرام و‌ بی‌صدا داخل خانه تاریک برد. بقچه‌ای را یافت که همیشه کنار خودش نگه می‌داشت. دوباره قدم به تاریکی سرد بیرون گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. خانه در خواب فرو رفته و شب پر بود از باد و صدای درختان. ماه، ناپدید شده بود. حالا باران نرمی می‌آمد، اما پوست را به خارش می‌انداخت. بچه، چهار یا پنج ساله بود، با پاهایی کشیده؛ دال نمی‌توانست او را کاملاً بپوشاند، اما با دست‌های بزرگ و زمختش ساق پاهایش را می‌مالید و باران را از گونه‌ها و موهایش پاک می‌کرد. زمزمه‌کنان گفت: «خودم هم نمی‌دونم چه غلطی می‌کنم. هیچ وقت انتظار نداشتم چنین کاری بکنم. شاید هم داشتم. فکر کنم داشتم. اما امشب وقتش نبود.» پیشبند روی دامنش را بالا زد تا پاهای دخترک را بپوشاند. بعد او را از محوطه بی‌درخت بیرون برد. شاید زنی در را باز کرده و داد زده باشد، با آن بچه کجا می‌روی؟ کمی ‌بعد هم دوباره آن را بسته باشد، طوری که گویی دیگر وظیفه‌اش را انجام داده است. دال زیر لب گفت: «خب، باید صبر کنیم و ببینیم چی می‌شه.»

    راه، گذرگاه باریکی بیش نبود، اما دال آن قدر از آن رد شده بود که بدون توقف یا لغزیدن، از روی ریشه‌های درختان و چاله چوله‌ها می‌گذشت. وقتی هیچ چراغی نبود به سرعت حرکت می‌کرد. آن قدر قوی بود که بتواند بار غیر معمولی مثل بچه‌ پا دراز خوابیده در بغلش را حمل کند. لی‌لا می‌دانست آن‌طور که یادش می‌آید نبوده است. گویی کسی او را در باد می‌برد و دستانش را دور او حلقه کرده بود تا بداند در امان است و در گوشش زمزمه می‌کرد، دیگرتنها نخواهد ماند. زمزمه می‌گفت: «باید یه جا پیدا کنم تو رو زمین بذارم. باید یه جای خشک پیدا کنم.» کمی  بعد روی زمین، روی برگ‌های سوزنی کاج نشستند. دال به درختی تکیه داد، بچه خودش را در آغوش او جمع کرد، به سینه‌اش چسبید، صدای قلبش را شنید و حس کرد. باران شدت گرفت. قطره‌های درشتش گاهی به آن‌ها می‌خورد. دال گفت: «باید می‌دونستم بارون می‌یاد. تب کردی.» اما بچه همان‌طور به او تکیه داده بود و آرزو می‌کرد همان‌جا بماند و باران هرگز قطع نشود. دال احتمالاً تنهاترین زن دنیا بود و او تنهاترین بچه. حالا هر دو با هم بودند و در این باران همدیگر را گرم می‌کردند.

    وقتی باران بند آمد، دال بچه به بغل، با عجله سر پا ایستاد و شال را تا می‌توانست دور او پیچید. «یه جایی رو می‌شناسم.» سر بچه به عقب خم می‌شد و دال او را دوباره بالا می‌کشید و سعی می‌کرد بپوشاندش. «دیگه نزدیک شدیم.»

    دخمه دیگری بود با پلکانی در جلو و حیاطی خالی و پاخورده. سگ سیاه پیری، اول روی دو پا بعد روی دست‌ها و پاهایش بلند شد و شروع کرد به واق زدن. پیرزنی در را باز کرد. گفت: «کاری نیست که انجام بدی، دال. چیزی ندارم به تو بدم.»

    دال روی پله‌ها نشست و گفت: «فقط خواستم یه کم استراحت کنم.»

    «چی همراهت داری؟ اون بچه رو از کجا آوردی؟»

    «مهم نیست.»

    «بهتره اون رو برگردونی.»

    «شاید این کار رو بکنم. امیدوار نباش.»

    «پس لااقل چیزی بده بخوره.»

    دال چیزی نگفت. پیرزن داخل خانه رفت و تکه‌ای نان ذرت آورد و گفت: «داشتم می‌رفتم شیر بدوشم. تو هم می‌تونی بری تو تا بچه توی سرما نَمونه.»

    دال بچه به بغل، کنار بخاری دیواریی ایستاد که فقط گرمای خاکسترش باقی مانده بود. زیر لب گفت: «ساکت بمون. ببین چی دارم برات. باید بخوریش.» اما بچه نمی‌توانست بیدار بماند. نمی‌توانست سرش را نگه دارد تا به عقب خم نشود. از این رو دال روی زمین زانو زد تا بتواند دست‌هایش را از دور او باز کند و تکه‌های نان ذرت را ذره ذره بکند و یکی پس از دیگری در دهان بچه بگذارد. «باید قورتشون بدی.»

    پیرزن با سطل شیر برگشت. «شیر گرم گاوه. بهترین چیز برای بچه.» بوی تند و علف مانند شیر خام در فنجان حلبی فضا را پر کرد. دال سر بچه را به بازویش تکیه داد و شیر را قلپ قلپ به او خوراند.

    «خب، بالآخره یه چیزی خورد، البته اگر بالا نیاره. حالا توی بخاری، هیزم می‌ندازم تا بتونیم بشوریمش.»

    وقتی اتاق و آب داخل کتری گرم شد، پیرزن بچه را در لگن سفیدی روی زمین کنار بخاری سر پا نگه داشت تا دال با تکه‌ای پارچه و صابون سر تا پایش را بشوید. دال جاهایی را که گربه‌ها چنگ زده بودند کمی سایید همان طور جاهایی را که کنه‌ها خورده و پشه‌ها نیش زده بودند یا خودش ناخن کشیده بود و سر زانوهایش را که خراشیده بود و قسمت‌هایی از دستش را که عادت داشت گاز بگیرد. آب داخل لگن آن قدر کثیف شده بود که مجبور شدند آن را دور بریزند و دوباره شروع کنند. تمام بدنش از سرما و سوزش زخم‌ها می‌لرزید. پیرزن گفت: «شپش. باید موهاش رو بزنیم.» تیغی آورد و موهای در هم گره خورده‌‌اش را تا جایی که جرأت داشت از کف سرش تراشید. «تیغ دستمه. باید محکم نگهش داری.» سپس سرش را صابون مالیدند، ساییدند و با آب شستند. آب کف‌آلود در چشمش رفت و بچه با تمام قوایش تقلا کرد و به هر دوی آن‌ها گفت که بروند به جهنم. پیرزن گفت: «نمی‌خوای چیزی بهش بگی؟»

    دال با پیشبندش آب صابون و اشک را از صورت بچه پاک کرد و گفت: «اصلاً دلم نمی‌یاد دعواش کنم. تا به حال نشنیده بودم حرف بزنه.» آن‌ها با کیسه‌های آرد برای دخترک چند دست لباس درست کرده، جای سر و دستش را سوراخ کردند. کیسه‌ها سفت و خشک و مثل دامن دال، گلدار بودند و بوی ماندگی در صندوق یا کمد می‌دادند.

    گویی شبی دراز را سپری کرده بودند، اما یکی دو هفته‌ای می‌شد که بچه روی پای دال تکان‌تکان می‌خورد و پیرزن  در اطراف نق می‌زد.

    «فکر کنم دردسرهای خودت کافی نیست. حالا بچه‌ای رو با خودت این ور و اون ور می‌بری که داره می‌میره و می‌مونه رو دستت.»

    «نمی‌ذارم بمیره.»

    «اِ؟ از کی تا حالا تو تصمیم گیرنده شدی؟»

    «اگر می‌ذاشتم اون جا بمونه حتماً می‌مرد.»

    «ولی شاید فک و فامیلش این طور فکر نکنند. می‌دونن اون رو با خودت بردی؟ وقتی دنبالش بیان بهشون چی می‌گی؟ که تو جنگل یا یه جای دیگه دفنش کردی؟ کنار مزرعه سیب زمینی؟ دردسرهای خودم بس نیست؟»

    «هیچ کس دنبالش نمیاد.»

    «شاید در این مورد حق با تو باشه. تا به حال از این بچه، درازتر و لاغرتر ندیده بودم.»

    تمام مدتی که مشغول حرف زدن بود شوربای بلغور و رشته سیاه را روی اجاق هم می‌زد. دال یکی دو قاشق به بچه خوراند، کمی ‌او را تکان داد و دوباره قاشقی دیگر در دهانش ‌گذاشت. تمام شب او را تکان می‌داد و غذا می‌خوراند و در حالی چرت می‌زد که گونه‌اش روی پیشانی داغ بچه بود.

    پیرزن گاهی بلند می‌شد و در بخاری هیزم می‌ریخت. «تبش پایین اومده؟»

    «خیلی.»

    «آب می‌خوره؟»

    «یک کم.»

    وقتی پیرزن دور شد، دال دوباره در گوش دخترک ‌گفت: «نباید بمیری. نباید همه زحمت‌هام رو به هدر بدی. نباید بمیری.» بعد دوباره شروع ‌کرد، ولی بچه نمی‌شنید. «می‌دونم اگر بنا به مُردن باشه، می‌میری اما من، تو رو از بارون نجات دادم، نه؟ ما این جا، جامون گرمه، نه؟»

    بعد از مدتی دوباره پیرزن آمد و گفت: «اگر می‌خوای بذارش تو تخت من. فکر نکنم منم امشب خوابم ببره.»

    «باید مواظب باشم که درست نفس بکشه.»

    «پس بذار من پیشش بمونم.»

    «به من چسبیده.»

    «خیلی خب.» پیرزن پتو را از روی تختش آورد و روی آن‌ها انداخت.

    بچه می‌توانست صدای ضربان قلب دال را بشنود و تند و کند شدن نفس‌هایش را احساس کند. خیلی گرمش بود. احساس کرد با پتو و دست‌های دال که دورش حلقه شده کلنجار می‌رود اما خودش هم به دال چسبیده و دست‌هایش را دور گردن او حلقه کرده بود.

    آن‌ها چند هفته، شاید یک ماه، پیش پیرزن ماندند. حالا دیگر صبح‌ها وقتی دال، بچه را بیرون می‌برد هوا گرم و مرطوب بود. دستش را می‌گرفت چون هنوز پاهایش جان نداشت. او را دور حیاط راه می‌برد. زمین زیر پاهای برهنه‌اش سرد و مثل گِل، نرم بود. سگ زیر آفتاب دراز می‌کشید و پوزه‌اش را روی پنجه‌هایش می‌گذاشت و توجهی به آن‌ها نمی‌کرد. دال به موهای زبر و پشت داغ سگ دست می‌کشید و دستش بو می‌گرفت. مرغ‌ها در حیاط می‌خرامیدند، خود را می‌خاراندند و نوک می‌زدند. دال کمک کرده بود که باغچه را از نو بکارند و بچه با خودش می‌گفت، چطور این کار را کرده در حالی که همیشه مراقب من بوده است؟ هویج‌ها سبز شده بودند. دال یکی را از خاک بیرون کشید، اندازه توت فرنگی بود. گفت: «مثل پر نرمه.» و گونه بچه را با برگ‌های کوچک و تازه نوازش داد. با انگشتانش خاک را از ریشه پاک کرد و گفت: «بیا. می‌تونی بخوری.»

    دردی گلوی بچه را می‌فشرد زیرا می‌خواست بگوید، فکر کنم عروسک پارچه‌ایم را در آن خانه جا گذاشته‌ام. به نظرم جا مانده. می‌دانست آن را دقیقاً کجا گذاشته؛ زیر میز، آن ته، تکیه داده به پایه، طوری که گویی نشسته است. می‌توانست بدود، برود آن‌جا، عروسک را چنگ بزند و دوباره فرار کند. شاید کسی نمی‌دیدش، اما شاید وقتی برمی‌گشت دیگر دال این‌جا نباشد. تازه نمی‌دانست آن خانه کجا است. یاد جنگل افتاد. عروسک، کهنه پارچه‌ای بود کثیف از دستمالی‌های بچه، چون بیش‌تر اوقات آن را همراه داشت ولی این بار، پیش از آن که بتواند عروسکش را بردارد او را بیرون از خانه، روی پله‌ها  گذاشته بودند و گربه‌ها حتی نگذاشتند او دستشان بزند و دال آمد و بچه نمی‌دانست می‌خواهند از آن جا بروند. بچه هیچ چیز نمی‌فهمید. برای همین عروسک را همان جا رها کرد اما هرگز قصدش این نبود.

    دال دست بچه را از دهانش بیرون کشید. «نباید دستت رو بخوری.» یک بار روی دستش خردل ریخته بودند، یک بار دیگر سرکه و بچه همه را لیسیده بود چون دستش می‌سوخت. یک بار تکه پارچه‌ای دور دستش بستند و او آن قدر آن را مک زد که خون آمد و پارچه صورتی شد. «باید کمکم کنی علف‌های هرز رو بکنیم. با دستت باید یه کار دیگه‌ای بکنی.» آن وقت آن‌ها زیر نور خورشید و در فضای آکنده از بوی خاک ساکت کنار هم زانو زدند و جوانه‌هایی را بیرون کشیدند که هویج، برگ‌های کوچک و آبدار و ریشه‌های سفید نبودند.

    پیرزن از خانه بیرون آمد تا آن‌ها را تماشا کند. «رنگ به صورتش نمونده. تو که نمی‌خوای بسوزونیش. اون وقت دوباره خارشش شروع می‌شه.» دستش را دراز کرد تا بچه آن را بگیرد. «داشتم به لی‌لا فکر می‌کردم. خواهری داشتم به نام لی‌لا. اگه یه اسم قشنگ روش بذاریم شاید خودش هم قشنگ بشه.»

    دال گفت: «شاید. مهم نیست.»

    یک روز، پسر پیرزن با زنش به خانه برگشتند و دیگر برای دال به اندازه کافی کار برای انجام دادن نبود تا بتواند بیشتر آن جا بماند. پیرزن چیزهایی برایش در بقچه‌ای پیچید، آن قدری که بتواند حملشان کند چون هنوز مجبور بود بچه را هم بغل بگیرد زیرا او آن قدر قوی نبود که بتواند زیاد راه برود. پسر پیرزن نشان‌شان داد از کجا به راه اصلی برسند. بعد از چند روز دوآن[2] و مارسل[3] را پیدا کردند. حتماً دال دنبالشان می‌گشته است. همه می‌گفتند، دوآن، آدم خوشنام و عادلی است و اگر استخدامش می‌کردی خیالت راحت بود که یک روز تمام برایت کار می‌کند. البته فقط دوآن این‌طور نبود. آرتور با دو پسرش، ام[4] و دخترش میلی[5] و مارسل هم بودند. مارسل زن دوآن بود. آنها ازدواج کرده بودند.

    *  *  *

    مدت‌ها طول کشید تا لی‌لا بفهمد کلمات دارای حروفند، یا فصل‌ها نام دیگری هم غیر از کاشت و برداشت دارند، یا برای فرار از شرایط جوی به جنوب می‌روند و زمان برداشت محصول به شمال و این که آن‌ها در ایالات متحده آمریکا زندگی می‌کنند. لی‌لا همه اطلاعاتی را که در مدرسه یاد گرفته بود به خانه آورد. دال گفت: «خب، به نظرم داری پیشرفت می‌کنی.»

    یک بار لی‌لا از عالیجناب پرسید، دوآن را چطور هجی می‌کنند، اما عالیجناب با خودش فکر کرد، او چه می‌گوید؟ دان؟ داون؟ شاید هم دونت[6]، چون گاهی «ت» را در دونت تلفظ نمی‌کرد. هیچ وقت نمی‌فهمید، لی‌لا چه چیزی را بلد است و چه چیزی را نمی‌داند و وقتی اشتباه حدس می‌زد از این که ناراحتش کرده است، رنج می‌برد.

    ابتدا مکثی کرد و بعد خندید: «می‌خوای توی جمله استفاده‌اش کنی؟»

    «مردی اسمش رو دوآن گذاشته بود. اون رو خیلی وقت پیش می‌شناختم.»

    «بله. فهمیدم. من هم زمانی کسی رو به نام اسلوآن[7] می‌شناختم. الف- سین- لام- واو- الف- نون.» با این که عالیجناب، پیر بود اما گاهی سرخ می‌شد. «خلاصه این هم شبیه همونه ولی دال داره.»

    «چند روز پیش داشتم به روزهای قدیم، وقتی بچه بودم فکر می‌کردم.» پیش از این، حتی در این حد هم چیزی به عالیجناب نگفته بود. فقط یک بار که گفته بود مردی را می‌شناسد، صورت عالیجناب سرخ شده بود.

    عالیجناب سر تکان داد و گفت: «که این طور.» هیچ وقت از لی‌لا نخواسته بود در مورد گذشته حرف بزند. به نظر می‌آمد به خودش اجازه نمی‌دهد در مورد این که او کجا بوده، کنجکاوی کند و بپرسد پیش از آن که خیس از باران سر از کلیسا درآورد، آن همه سال چطور زندگی می‌کرده است. دوآن همیشه می‌گفت، کلیساها فقط پولت را می‌خواهند، به همین دلیل آن‌ها همیشه از کلیسا دوری می‌کردند، از کنارشان می‌گذشتند طوری که گویی از بقیه مردم باهوش‌ترند. اصلاً پولی نداشتند که به کلیسا بدهند. اما آن روز باران، شدید می‌بارید و یکشنبه بود. در دیگری برایش باز نبود که به آن پا بگذارد. شمع‌ها غافلگیرش کردند. حتماً آن فضا به چشمش خیلی زیبا آمده بود چون چند وعده غذا نخورده بود. گرسنگی به نوعی فضا را روشن‌تر جلوه می‌دهد؛ روشن‌تر و دورتر، طوری که خیال می‌کنی اگر دست دراز کنی می‌توانی شیشه‌ای را لمس کنی. لی‌لا مشغول تماشای عالیجناب شد و فراموش کرد که او هم آن جا و متوجه اوست. آن روز صبح عالیجناب دو نوزاد را غسل تعمید داد. او پیرمردی درشت هیکل و موسفید بود و هر یک از نوزادان کوچک را آرام و متین در آغوش می‌گرفت. یکی از آن‌ها لباس سفیدی پوشیده بود که روی دست عالیجناب می‌افتاد و وقتی او روی پیشانی‌اش آب ریخت کمی ‌گریه کرد و عالیجناب گفت: «خب، مطمئنم وقتی دنیا اومدی هم گریه کردی. یعنی تو زنده‌ای.» لی‌لا با خود فکر کرد، دوبار به دنیا آمده‌ است. بار دوم وقتی بود که دال او را از روی پله‌ها برداشت و لای شال پیچید و زیر باران از آن خانه دور کرد. معلوم است که مادرت نیست.

    به نظر می‌رسید آن دختر، یعنی میلی همه چیز بلد است. می‌توانست به پشت خم شود و دست‌هایش را به زمین برساند. می‌توانست چرخ و فلک بزند. گفته بود: «می‌دونم اون زن، مادرت نیست. چیزهایی به تو می‌گه که اگر مادرت بود باید تا به حال اون‌ها رو یادت داده باشه. دستت رو مک نزن؟ انگار تو بچه‌ای. شاید یتیمی. من یه موقع، یتیمی‌ رو می‌شناختم. دخترک وقتی بزرگ شد نااهل از آب درومد.»

    میلی هم مثل بقیه نسبت به آن‌ها کنجکاو بود. موقع راه رفتن عقب می‌ماند تا کنار آن‌ها راه برود. صورتش را نزدیک صورت بچه می‌برد و به او خیره می‌شد. «پاش زخمه. درد داره. روش شیره قاصدک بمال. من یه کم دارم. شرط می‌بندم بتونم بغلش کنم. می‌تونم.» بعد مشغول خوردن شکوفه‌های زرد قاصدک می‌شد یا شبدر قرمز می‌جوید. کک و مک‌ها صورتش را حسابی قهوه‌ای کرده بود و موها، ابروها و مژه‌هایش آن قدر آفتاب خورده بود که به سفیدی می‌زد. «از این لباس‌های یک‌سره کهنه بدم می‌یاد.  پسرهای این دور و بر، اون قدر این‌ها رو پوشیدند که کهنه شده. حالا من دارم می‌پوشمشون. همه‌اش وصله پینه‌اند. دوآن می‌گه این‌ها برای کارکردن بهترند. من یه پیراهن دارم. مادرم قراره سجاف زیرش رو باز کنه تا بلند شه.» آن وقت روی دست‌هایش دور می‌شد.

    دال می‌گفت: «اون از آزار دیگران خوشش می‌یا‌د. تو ناراحت نشو.»

    لی‌لا آن موقع‌ها حرف نمی‌زد. دال می‌گفت: «می‌تونه اما نمی‌خواد.» شاید به این دلیل بود که هر چه لازم داشت دال به او می‌داد. هنوز نیمه‌های شب گاهی او را بیدار می‌کرد تا  لقمه‌ای نان بیات ذرت دهانش بگذارد. لی‌لا نمی‌دانست معنی ناسزا چیست تا این که پیرزن حالیش کرد. بیشتر اوقات فقط برای این که بگوید دست از سرم بردارید ناسزا می‌گفت. یک بار به پیرزن گفت، دلش می‌خواهد او به جهنم برود و کمرش بشکند. آن وقت پیرزن او را بلند کرد و کتک زد و گفت دیگر نباید ناسزا بگوید. پیرزن از خانه بیرون رفته و با شیشه دارو برگشته بود تا زخم پای بچه را که خوب نمی‌شد درمان کند و وقتی آن را روی زخم مالید بچه دردش گرفت و ناسزا گفت. پیرزن از این ناراحت بود که بچه را آزرده است. لی‌لا نمی‌دانست کجا پنهان شود. از این رو به گوشه‌ای رفت و کز کرد و چشم‌هایش را محکم بست. پیرزن گفت: «آه، خدایا! دال، بیا این جا! اون دوباره یه گوشه کز کرده. تا به حال چنین بچه‌ای ندیده بودم!»

    دال وارد شد و کنار بچه زانو زد. بوی عرق و داغی آفتاب می‌داد. او را بلند کرد و روی پایش گذاشت. زیر گوشش گفت: «داری چکار می‌کنی؟ دستت رو مثل کوچولوها می‌خوری!» پیرزن شال را آورد و دال آن را دور بچه پیچید. پیرزن گفت: «اون بچه توست، دال. من نمی‌تونم کاری براش بکنم.»

    تمام آن سال‌ها، حتی یک کلمه از آن روزها حرف نزدند، نه در مورد خانه‌ای که دال او را از آن جا دزدیده بود و نه در مورد پیرزنی که به آن‌ها جا داد. فقط آن شال را نگه داشتند تا این که به نازکی تار عنکبوت شد و از بین رفت. با این حال هر وقت دست دال را می‌گرفت و او دستش را نوازش می‌داد یا وقتی که خسته در خم اندام دال دراز می‌کشید و دال دستش را بالش او می‌کرد و شال را رویش می‌انداخت، وحشت این راز را احساس می‌کرد. سال‌هایی که از پی آمدند از او کودکی ساختند مانند کودکان دیگر. اگر با کسی سر و کارشان می‌افتاد، دال در گوشش می‌گفت: «ناسزا‌ بی‌ناسزا!» آن وقت هر دو با هم به این راز پنهان می‌خندیدند. آن‌ها حتی از شب‌هایی که در روشنایی آتش اجاق خانه دوآن روی زمین خوابیده بودند حرف نزدند یا از روزهایی که پشت سر آدم‌های دوآن با کمی فاصله راه می‌رفتند طوری که گویی بر حسب اتفاق مسیرشان یکی است.

    می‌توانستند در انزوای خودشان بمانند، چون آرد ذرت داشتند و ظرف کوچکی که بتوانند آرد را در آن بپزند. دال هر شب آتش روشن می‌کرد. موقع راه رفتن دنبال چیزهایی می‌گشت که بتوانند بخورند. خرگوشی را در دامنش گرفت و با سنگی آن را کشت و شب، آن را با سبزیجات کوهی پخت. لانه‌ای با تخم پرنده پیدا کرد و کاسنی کوهی که ریشه‌هایش را سرخ کرد چون می‌گفت دوای دل درد است. سرانجام روزی همراه بچه، دنبال افراد دوآن به مزرعه ذرت رسیدند و او شروع کرد به کندن علف‌های هرزی که کج بیل آن‌ها بهشان نمی‌رسید. آن‌ها حرفی نزدند. بچه کنارش ایستاده و از دامنش گرفته بود. وقتی مارسل برای افراد، سطل آبی از چاه آورد به آن‌ها هم آب داد. دال از او تشکر کرد و لیوان را دم دهان بچه گرفت. سپس دستش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را در لیوان فرو برد و خیس کرد تا غبار را از صورت بچه پاک کند. قطره‌های سرد آب از چانه و گردن روی پیراهن نم‌دارش می‌چکید و او می‌خندید. دال با تعجب گفت: «خب، حالا گوشم با توست!»

    مارسل آن جا ایستاده بود، آن‌ها را تماشا می‌کرد و منتظر بود لیوان را پس بگیرد. «به نظرم چند وقت مریض بوده.»

    دال سر تکان داد. «مریض بوده.»

    «بذارش روی گاری. چیزهای زیادی باید حمل کنی.»

    «می‌خوام نزدیکم باشه.»

    «پس رختخوابت رو بذار رو گاری.»

    دال هیچ وقت چنین نکرد اما صبح روز بعد که همه چیزش را بقچه کرد، دوآن آمد، آن را برداشت، کف گاری گذاشت و گفت: «چند تا سیب زمینی تنوری کردیم، خانوم. اگر دوست داری بیا پیش ما.»

    از آن به بعد بیشتر اوقات، تا زمانی که روزگار همراهی کرد، دال و بچه هم از افراد دوآن شدند. این دوره، هشت سال طول کشید غیر از سالی که دال او را مجبور کرد مدرسه برود و سرانجام رکود اقتصادی اتفاق افتاد. بخت بد آن‌ها زمانی آغاز شد که قاطر مرد. دو، سه سال بعد همه فقیرتر شدند و باد غبار به همراه آورد. گویی همه دنیا از همان موقع تغییر کرد. اول قاطر مُرد و گاری بی‌مصرف شد. حتی نمی‌توانستند آن را بفروشند. مجبور شدند بیشتر وسایلشان را جا بگذارند. حیوان در جاده خلوتی مرد که اگر آن‌ها می‌دانستند چه پیش می‌آید هرگز از آن جا نمی‌گذشتند. وقتی آرتور سعی می‌کرد او را در مسیر براند، حیوان روی زانوهایش نشست و به پهلو افتاد.

    لی‌لا سال‌ها بعد از این که رکود اتفاق افتاد، در موردش چیزهایی شنید و حتی آن موقع که نامش را فهمید، معنی‌اش را نمی‌دانست، اما به نظر می‌رسید آن‌ها نام درستی برایش گذاشته‌اند. شبیه یکی از همان طوفان‌هایی بود که حتی اگر خواب هم باشی وقتی صبح بیدار ‌شوی، می‌بینی همه چیز از بین رفته یا ناپدید شده است. بیشتر کشاورزانی که دوآن و مارسل را از قبل می‌شناختند همه چیزشان را فروختند یا جا گذاشتند و رفتند. آن‌هایی که ماندند، دیگر کمک نمی‌خواستند یا نمی‌توانستند دستمزد بدهند. با این حال به نظر می‌رسید آن چند سال باعث شد آن‌ها بفهمند که هستند، کجا باید باشند و چه کار باید بکنند. در آن چند سال بچه، قوی‌تر و بزرگ‌تر شد و دال همان‌طور ماند. میلی باز هم اذیت می‌کرد و مانند شیطان نه چندان بزرگی که سعی دارد با ادب باشد، به شوخی‌های آزاردهنده‌اش ادامه داد. بعضی روزها موقع غروب‌، دوآن مدتی از اردوگاه دور می‌شد، جایی می‌رفت تا شاید برای بهای ناچیزی، داد و ستدی بکند یا با کسی قرارداد کار ببندد. وقتی برمی‌گشت‌ بی‌آن که چیزی بگوید مارسل را پیدا می‌کرد و کنارش می‌ماند. شاید در ذهنش، به خیلی چیزهای دیگر فکر می‌کرد اما وقتی نگاهش می‌کردی کاملاً آرام بود.

    همه فکر می‌کردند تا وقتی می‌شود هوا را تحمل کرد، عیبی ندارد در فضای باز زندگی کنند. تصمیم‌شان به نظر درست می‌آمد، تا این که روزهای خوب به پایان رسیدند. اگر خسته و کثیف بودند، دلیلش کار بود و این کثیفی، ناپاکی محسوب نمی‌شد. کار کردن برابر بود با داشتن خوراکی‌های زیاد و چند پنی برای آب نبات یا روبان یا سکه‌ای برای نوازندگان دوره‌گردی که هنگام عبور از شهرها می‌دیدند. اگر کنار رودخانه‌ای اردو می‌زدند و هوا خوب بود حتماً خود و لباس‌هایشان را در آن می‌شستند و آن قدر می‌ماندند تا همه چیز خشک شود. این قبل از زمانی بود که اسیر غبار شوند. گرد و غبار باعث می‌شد به سرفه بیفتند و باد، خاک را از پشت، داخل لباس‌هایشان می‌کرد، اما آن‌ها مردم مغروری بودند. اگر می‌توانستند لباس‌ها را وصله، پینه و تعمیر می‌کردند یا لبه‌اش را تو می‌گذاشتند. آن‌ها مراقب لباس‌هایشان بودند. هر کسی این را متوجه می‌شد.

    لی‌لا دوست

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1