Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

استونر
استونر
استونر
Ebook525 pages4 hours

استونر

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

درباره‌ی نویسنده

جان ادوارد ویلیامز به تاریخ 29 اوت 1922 در کلارکسویل تگزاس پا به دنیا گذاشت. از سال 1942 تا 1945 در نیروی هوایی ارتش ایالات متحده‌ی آمریکا در چین، برمه و هند خدمت کرد. سواَلو پرس، اولین رمان او را به نام هیچ غیر از شب، در سال 1948 و اولین کتاب شعرش را به نام چشم‌انداز از هم گسیخته در سال 1949 منتشر کرد. مک میلان، دومین رمان ویلیامز را به نام چهارراه سلاخی در سال 1960 به چاپ رساند. جان ویلیامز بعد از دریافت مدرک لیسانس و فوق لیسانس از دانشگاه دِنوِر و مدرک دکترا از دانشگاه میسوری، در سال 1954 به دانشگاه دنور بازگشت و به مدت سی سال در آن جا ادبیات و مهارت‌های نگارش تدریس کرد. در سال 1963، برای تحصیل در دانشگاه آکسفورد بورسیه گرفت و در آن جا موفق به دریافت بورس راکفلر شد. رمان استونر در سال 1965 و  آگاستس در سال 1972 منتشر شد. از او همچنین کتاب‌های شعری به چاپ رسیده است.

جان ویلیامز در 4 مارس 1994، در فِیِتویل آرکانزاس چشم از جهان فروبست.

Languageفارسی
Release dateJun 2, 2021
ISBN9798201370411
استونر

Related to استونر

Related ebooks

Reviews for استونر

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    استونر - جان ویلیامز

    استونر

    جان ویلیامز

    مرجان محمدی

    1

    ویلیام استونر[1] در سال 1910، در سن نوزده سالگی به عنوان دانشجوی سال اول وارد دانشگاه میسوری[2] شد. هشت سال بعد در اوج جنگ جهانی اول، دکترای فلسفه گرفت و در همان دانشگاه سمت آموزشیاری را پذیرفت و تا زمان مرگش در سال 1956، همان‌جا به تدریس مشغول بود. از مقام آموزشیاری پا فراتر نگذاشت و دانشجویانی که بعد از گرفتن درس او به روشنی به خاطرش می‌آوردند انگشت‌شمار بودند. وقتی مُرد، همکارانش به رسم یادبود دست‌نوشته‌ای قرون وسطایی به کتابخانه‌ی دانشگاه هدیه دادند. شاید این دست‌نوشته هنوز در میان مجموعه کتاب‌های نایاب با تقدیم‌نامه‌ی زیر موجود باشد:

    «تقدیم به کتابخانه‌ی دانشگاه میسوری، به یاد ویلیام استونر، از طرف همکارانش در دپارتمان زبان انگلیسی.»

    ممکن است دانشجوی میهمانی که نام او را می‌شنود بدون منظور خاصی از خود بپرسد ویلیام استونر که بوده اما بعید است که کنجکاوی‌اش از حد پرسشی معمولی فراتر رود. همکاران استونر که در زمان حیاتش قدرش را نمی‌دانستند، حالا دیگر چندان از او حرف نمی‌زنند. نام او برای مسن‌ترها یادآور پایانی است که انتظار همه را می‌کشد و برای جوان‌ترها، فقط آوایی است که هیچ مفهومی از گذشته ندارد و هیچ هویتی را تداعی نمی‌کند که بتوانند خود یا حرفه‌شان را به آن ربط دهند.

    او در سال 1891 در مزرعه‌ای کوچک در مرکز میسوری، نزدیک دهکده‌ی بونویل[3]، حدود شصت و پنج کیلومتری کلمبیا، در مهد دانشگاه به دنیا آمد. با این که در زمان تولدش پدر و مادرش جوان بودند (پدر بیست و پنج ساله و مادر حدود بیست ساله بود) او حتی در بچگی‌اش هم آن‌ها را پیر می‌دید. پدرش در سی سالگی، پنجاه ساله به نظر می‌رسید؛ کار، کمرش را خم کرده بود و به قطعه زمینی بی‌آب و علف که خانواده را از سالی تا سال دیگر سر پا نگه می‌داشت ناامیدانه خیره می‌شد. مادرش با بردباری به زندگی نگاه می‌کرد، گویی عمر، حکم لحظه‌ای طولانی را داشت که باید آن را تاب می‌آورد. چشمانش بی‌رنگ و تار بودند و موهای کم‌پشت خاکستری و صافش که آن‌ها را در پشت گوجه می‌کرد، چین و چروک‌های اطراف چشمانش را بیشتر جلوه می‌داد.

    ویلیام استونر از زمانی که به خاطر می‌آورد مسئولیت انجام بعضی کارها را به دوش کشیده بود. در سن شش سالگی گاوهای استخوانی را می‌دوشید، خوک‌ها را در خوکدانی سیراب کرده و تخم مرغ‌های کوچک را از میان مرغ‌های لاغرمردنی جمع می‌کرد. حتی وقتی مدرسه‌اش در روستایی سیزده کیلومتر دورتر از مزرعه شروع شد، باید پیش از طلوع آفتاب تا بعد از غروب، کارهایی از این قبیل را به آخر می‌رساند. در سن هفده سالگی، شانه‌هایش کم‌کم زیر بار این وظایف خم شد.

    آن‌ها خانواده‌ی کم‌جمعیتی بودند و او تنها فرزند آن‌ها بود. مشقات زندگی که گریزی از آن نداشتند آن‌ها را به هم پیوند زده بود. غروب‌ها هر سه‌شان در آشپزخانه‌ی کوچکی می‌نشستند که فقط‌ گردسوزی روشن‌اش می‌کرد و به شعله‌ی زرد آن خیره می‌شدند. اغلب در فاصله‌ی یکی دو ساعت میان شام و خواب تنها صدایی که شنیده می‌شد تکان‌خوردن‌های کسالت‌بار کسی روی صندلی راست بود و غژغژ نرم الواری که نسبت به سن خانه کمی نوتر به نظر می‌رسید.

    خانه را شکل مکعبی ساده ساخته و الوارهای رنگ نشده‌ی دور ایوان و درها شکم داده بودند. گذشت سال‌ها آن‌ها را به رنگ زمین خشک، خاکستری و قهوه‌ای با رگه‌های سفید درآورده بود.

    یک طرف خانه، اتاق نشیمن درازی بود که چند صندلی راست به طور پراکنده و چندتایی میز بدقواره در آن گذاشته بودند. کنار این اتاق، آشپزخانه بود که افراد خانه اوقات اندکی را که با هم بودند در آن می‌گذراندند. طرف دیگر دو اتاق خواب بود که در هر یک تختی فلزی با لعاب سفید، یک صندلی راست و میزی قرار داشت که روی آن چراغ و لگن روشویی قرار داده بودند. کف اتاق‌ها از الوار بی‌رنگ و نامتوازن پوشیده بود که در اثر گذشت زمان ترک برداشته و گرد و خاک دائم در آن نفوذ می‌کرد و مادر استونر هر روز آن‌ها را جارو می‌زد.

    در مدرسه، درس‌هایش را طوری می‌خواند که گویی اعمال شاقه‌ هستند ولی کمتر از وظایف مزرعه خسته‌کننده‌اند. وقتی در بهار 1910 دبیرستان را تمام کرد، انتظار داشت کارهای بیشتری در مزارع انجام دهد. به نظرش می‌آمد پدرش با گذشت ماه‌ها کندتر و ضعیف‌تر می‌شود.

    اما غروب روزی در اواخر بهار وقتی هر دو مرد یک روز کامل را صرف کندن ذرت‌ها کرده بودند، پدرش در آشپزخانه، بعد از پاک کردن ظرف‌های شام با او حرف زد.

    «هفته‌ی پیش، مأمور ناحیه آمده بود.»

    ویلیام از رومیزی روغنی چهارخانه و قرمز و سفید روی میز گرد آشپزخانه چشم برداشت اما چیزی نگفت.

    «می‌گفت دانشکده‌ی جدیدی در دانشگاه کلمبیا باز شده. اسمش را گذاشته‌اند کالج کشاورزی. می‌گفت به نظرش تو باید بروی آن‌جا. دوره‌اش چهار ساله است.»

    ویلیام گفت:«چهار سال. هزینه هم دارد؟»

    «اتاق و غذات جور است. مامانت عموزاده‌ای دارد که خانه‌اش نزدیک کلمبیاست. فقط باید هزینه‌ی کتاب و این چیزها را بدهی. من می‌توانم ماهی یکی دو دلار برایت بفرستم.»

    ویلیام دست‌هایش را که زیر نور چراغ بی‌حالت می‌نمود روی رومیزی گذاشت. هرگز از بونویل، در شصت کیلومتری خانه دورتر نرفته بود. آب دهانش را فرو داد تا صدایش صاف شود.

    «فکر می‌کنی بتوانی تنهایی کار مزرعه را انجام بدهی؟»

    «من و مامانت با هم از پسش برمی‌آییم. بیست جریب از بالای مزرعه را گندم کاشتم تا کارِ دستی کم شود.»

    ویلیام به مادرش نگاه کرد. «مامان؟»

    مادرش با صدایی که لحن خاصی از آن مفهوم نبود گفت: «هر چی بابات می‌گوید همان کار را بکن.»

    «تو واقعاً می‌خواهی من بروم؟» انگار کمی امیدوار بود که مادرش مخالفت کند. «واقعاً می‌خواهی؟»

    پدر خودش را روی صندلی جا‌به‌جا کرد. به انگشتان کلفت و پینه‌بسته و ترک‌ خورده‌اش چشم دوخت، ترک‌هایی که خاک چنان در عمق آن فرو رفته بود که دیگر شسته نمی‌شد. انگشتانش را در هم گره کرد و آن‌ها را بالای میز گرفت، طوری که گویی می‌خواهد دعا بخواند.

    به دستانش نگاه کرد و گفت: «هیچ وقت فکر تحصیلات نبودم. از وقتی کلاس ششم را تمام کردم تو مزرعه کار می‌کنم. وقتی جوان بودم هیچ وقت با درس خواندن موافق نبودم. اما حالا نمی‌دانم. به نظر می‌رسد زمین دارد خشک‌تر می‌شود و هر سال کار کردن سخت‌تر. مثل آن وقت‌ها که بچه بودم دیگر حاصلخیز نیست. مأمور ناحیه می‌گوید آن‌ها ایده‌های جدید دارند، راهکارهایی که توی دانشگاه بهت یاد می‌دهند. شاید حق با او باشد. گاهی وقتی دارم تو مزرعه کار می‌کنم به فکر فرو می‌روم.» او مکث کرد. انگشتانش محکم به هم چسبیده بودند و دستانش روی میز افتادند. «به فکر می‌افتم که...» با اخم به دستانش نگاه کرد و سرش را تکان داد. «همین پاییز برو دانشگاه. من و مامانت اوضاع را اداره می‌کنیم.»

    این طولانی‌ترین سخنرانی‌ای بود که تا به حال از پدرش شنیده بود. پاییز آن سال به کلمبیا رفت و به عنوان دانشجوی سال اول در کالج کشاورزی ثبت نام کرد.

    از مجله‌ی سیرز ‌اند روباک[4] کت و شلوار پشمی سیاهی برای خود سفارش داد و از فروش پالتوی ضخیم و کهنه‌ی پدر، تخم مرغ‌های مادر، شلوار فاستونی آبی که ماهی یک بار در کلیسای متودیست بونویل می‌پوشید، دو پیراهن سفید، دو دست لباس کار و بیست و پنج دلار نقدی که پدرش در قبال گندم پاییزه از همسایه قرض کرده بود پولش را پرداخت و با آن به کلمبیا رفت. پدر و مادرش او را با گاری تخت و مال‌کش مزرعه تا بونویل رساندند تا از آن‌جا پای پیاده راهش را ادامه دهد.

    روزی گرم در فصل پاییز بود. جاده‌ی بونویل تا کلمبیا خاکی بود. بعد از تقریباً یک ساعت پیاده‌روی گاری حمل کالایی کنارش رسید و راننده پرسید که می‌خواهد سوار شود. ویلیام سر تکان داد و روی صندلی گاری پرید. شلوار فاستونی‌اش تا زانو از خاک، قرمز شده بود. صورتش آفتاب سوخته و سوز خورده‌اش، کثیف شده و خاک جاده با عرقش در آمیخته بود. در طول سواری طولانی دائم شلوارش را با دست‌های زمختش می‌تکاند و انگشتانش را لای موهای صاف و شنی رنگش می‌برد تا روی سرش بخوابند.

    چیزی به پایان روز نمانده بود که به کلمبیا رسیدند. راننده، استونر را نزدیک شهر پیاده کرد و با انگشت، ساختمآن‌هایی را نشانش داد که درختان نارون بر آن‌ها سایه انداخته بودند. «دانشگاهت آن‌جاست. آن‌جا باید درس بخوانی.»

    چند دقیقه بعد از رفتن مرد، استونر هم چنان بی‌حرکت ایستاده و به مجموعه‌ی ساختمآن‌ها خیره شده بود. تا به حال چنین ابهتی ندیده بود. ساختمآن‌های آجر قرمز در امتداد زمینی سرسبزو وسیع قرار داشتند. پیاده‌روهای سنگی و باغچه‌های کوچک زمین را قطعه‌قطعه کرده بودند. هرچند ابهت فضا او را گرفته بود اما ناگهان احساس امنیت و آرامشی کرد که تا آن موقع تجربه‌اش نکرده بود. با این که دیروقت بود، اما مدتی طولانی در اطراف دانشگاه قدم زد و فقط تماشا کرد؛ گویی اجازه‌ی داخل شدن نداشت.

    دیگر هوا تقریباً تاریک شده بود که از رهگذری آدرس اشلند گریول[5] را پرسید، همان جاده‌ای که به مزرعه‌ی جیم فوت[6]، اولین عموزاده‌ی مادرش می‌رسید و استونر قرار بود برایش کار کند. هوا کاملاً تاریک شده بود که به خانه‌ی روستایی سفید و دو طبقه‌ای رسید که باید در آن زندگی می‌کرد. تا آن موقع، فوت را ندیده و سختش بود آن موقع شب به خانه‌شان برود.

    آن‌ها با سر تکان دادن به او خوشامد گفتند و سراپایش را ورنداز کردند. بعد از لحظه‌ای که استونر دست از پا درازتر، همچنان پای در ایستاده بود، جیم فوت به او اشاره کرد به اتاق‌نشیمن کوچک و کم نوری وارد شود که اثاثیه در آن تلنبار شده بود و خرت و پرت‌هایی روی میزهای مات به چشم می‌خورد. استونر ننشست.

    فوت پرسید: «شام خوردی؟»

    استونر جواب داد: «نه آقا.»

    خانم فوت با انگشت اشاره‌اش به او فرمان داد دنبالش برود. استونر دنبال او راه افتاد، از چند اتاق گذشت و به آشپزخانه رسید. خانم فوت اشاره کرد پشت میز بنشیند. یک پارچ شیر و چند تکه نان ذرت سرد جلویش گذاشت. استونر شیر را سر کشید اما آن‌قدر از هیجان دهانش خشک شده بود که نمی‌توانست نان را بخورد.

    فوت وارد آشپزخانه شد و کنار زنش ایستاد. او مرد ریزنقشی بود با صورتی کشیده و دماغی نوک‌تیز که قدش به صدو شصت سانتی‌متر هم نمی‌رسید. زنش چاق‌تر و ده سانتی‌متری بلندتر بود. چشمانش پشت عینکی بدون قاب پنهان شده و لب‌های باریکش سفت روی هم نشسته بودند. هر دو استونر را با اشتیاق نگاه می‌کردند که چطور شیر را سر می‌کشد.

    فوت با شتاب گفت: «صبح، به حیوآن‌ها آب و غذا بده و خوراک‌ خوک‌ها را برایشان بریز.»

    استونر با قیافه‌ای که احساسی از آن خوانده نمی شد، به او نگاه کرد و گفت: «چی؟»

    «صبح‌ها قبل از این که بروی دانشگاه باید این کارها را بکنی. بعد از ظهر هم باید دوباره این کار را تکرار کنی، تخم مرغ‌ها را جمع کنی و گاوها را بدوشی. وقت کردی هیزم خرد کن. آخر هفته‌ها هم به من کمک می‌کنی.»

    استونر گفت: «بله آقا.»

    فوت لحظه‌ای به او چشم دوخت و بعد گفت: «کالج.» و سر تکان داد.

    به این ترتیب در ازای نه ماه اتاق و غذا، استونر به حیوانات غذا می‌داد، خوراک خوک‌ها را برایشان می‌ریخت، تخم مرغ‌ها را جمع می‌کرد، گاوها را می‌دوشید و هیزم‌ها را خرد می‌کرد. همچنین زمین‌ها را شخم می‌زد و چنگک می‌کشید و ریشه‌ی درختانی را که در زمستان از هشت سانتی‌متری زمین یخ‌زده شکسته بودند از خاک بیرون می‌آورد. وقتی برای خانم فوت از شیر کره می‌گرفت، او مراقبش بود و هم‌زمان با شلپ و شلوپ همزن در شیر با قیافه‌ای عبوس برای تأیید سر تکان می‌داد.

    او را در طبقه‌ی بالا جا دادند، در اتاقی که پیش از آن به عنوان انباری استفاده می‌کردند. تنها اثاثیه‌ی اتاق، تخت‌خواب فلزی سیاهی بود که چهارچوبش شل شده و تشک نازک پردار را نگه می‌داشت و میز شکسته‌ای که روی آن گردسوزی قرار داشت و صندلی راستی که روی زمین لق می‌خورد و جعبه‌ی بزرگی که از آن به عنوان میز تحریر استفاده می‌کرد. هنگام زمستان تنها منبع گرما، حرارتی بود که از اتاق‌های طبقه‌ی پایین، کف اتاقش را گرم می‌کرد. خودش را در پتوها و لحاف‌های پاره‌پوره‌ای می‌پیچید که در اختیار داشت و دست‌هایش را‌ ها می‌کرد تا موقع ورق زدن کتاب‌ها را پاره نکند.

    کارش را در دانشگاه مثل کارهایش در مزرعه، کامل و موشکافانه انجام می‌داد؛ نه از آن‌ها لذت می‌برد نه رنج می‌کشید. در پایان سال اول معدل نمراتش نزدیک ب بود. خوشحال بود که از این کمتر نشده و نگران نبود که چرا بیشتر نشده است. متوجه این بود که چیزهایی یاد گرفته که پیش از آن نمی‌دانسته است اما می‌دانست که سال دوم هم باید مثل سال اول تلاش کند.

    تابستانی که سال اول دانشگاه را تمام کرد به مزرعه پدری برگشت و در چیدن محصول کمک کرد. یک بار پدرش از او پرسید، از دانشگاه خوشش آمده است و او پاسخ داد که خوشش آمده. پدرش سر تکان داد و دیگر حرفی به میان نیاورد.

    ویلیام استونر وقتی برای سال دوم برگشت تازه فهمید برای چه به دانشگاه آمده است.

    سال دوم دیگر او را در محوطه‌ی دانشگاه می‌شناختند. همه‌ی فصل‌ها همان کت شلوار پشمی سیاه و پیراهن سفید را می‌پوشید و کراوات باریکش را می‌زد. مچ دست‌هایش از آستین کت بیرون می‌زد و پاچه‌ی شلوار به شکل بدریختی دور ساق‌هایش می‌پیچید، گویی لباس‌کاری بود که پیش از آن به دیگری تعلق داشته است.

    ساعت کارش در مزرعه با تن‌آسایی روزافزون صاحب‌کار افزایش یافت و استونر باید شب‌های دراز را در اتاقش صرف انجام تکالیف کلاس می‌کرد. طبق روالی که آغاز کرده بود باید از کالج کشاورزی، مدرک کارشناسی علوم می‌گرفت. در نیم‌سال اول سال دوم، دو درس علوم پایه داشت، یکی درس شیمی خاک در دانشکده کشاورزی و دیگری بررسی ادبیات انگلیسی که برای همه‌ی دانشجویان، اجباری اما بیشتر برای سمبل کردن بود.

    بعد از چند هفته‌، دروس علمی کمی برایش سخت شد چون کارهای زیادی باید انجام می‌داد و خیلی چیزها را باید به خاطر می‌سپرد. درس شیمی خاک بیشتر توجهش را جلب کرد. تا به حال به ذهنش نرسیده بود که کلوخ قهوه‌ای رنگی که بیشتر عمرش با آن سر و کار داشت هر چیزی می‌تواند باشد غیر از آن‌چه در ظاهر به نظر می‌رسد و تازه کم‌کم می‌فهمید که چیزهایی که یاد می‌گیرد ممکن است در بازگشت به مزرعه پدری به کارش بیاید. اما درس اجباری بررسی ادبیات انگلیسی برایش مشکل‌ساز شد و طوری نگرانش کرد که تا به حال هیچ چیزی آن‌قدر نگرانش نکرده بود.

    استاد، مردی میانسال در اوایل پنجاه سالگی بود به نام آرچر اسلون[7]. با قیافه‌ا‌ی حاکی از نفرت و کسر شأن سر کلاس حاضر می‌شد، گویی فهمیده بود بین دانشش و آن‌چه می‌توانست بگوید چنان شکاف عمیقی وجود دارد که سعی در برداشتنش بی‌فایده است. بیشتر دانشجویانش از او می‌ترسیدند و دوستش نداشتند. او با بی‌اعتنایی و طعنه نشان می‌داد که از این بابت مایه‌ی سرگرمی‌اش فراهم شده است. قدش متوسط بود و صورتی کشیده، کاملاً اصلاح کرده با خطوطی عمیق داشت. انگشتانش را با حرکات بی‌قرار میان موهای مجعد و خاکستری به هم ریخته‌اش می‌برد. صدایش یکنواخت و بی‌روح بود و بی‌آن که لحن یا حالتی داشته باشد از میان لب‌هایی بیرون می‌آمد که چندان تکان نمی‌خورد، اما انگشتان درازش با چنان باور و ظرافتی تکان می‌خورد که گویی شکلی را به کلمات می‌بخشید که صدایش قادر به نشان دادن آن نبود.

    استونر بیرون از کلاس وقتی کارهای سخت مزرعه را انجام می‌داد یا وقتی در اتاق زیر شیروانی بی‌پنجره، زیر نور بی‌رمق گردسوز پلک می‌زد و درس می‌خواند اغلب متوجه این قضیه می‌شد که تصویر این مرد در ذهنش پررنگ‌تر شده است. او به سختی می‌توانست چهره‌ی اساتید دیگر را توصیف کند یا نکته‌ی خیلی خاصی در مورد بقیه‌ی کلاس‌هایش به یاد آورد. اما شکل و شمایل آرچر اسلون، صدای بی‌روحش و حرف‌های بی‌مقدمه و تحقیرآمیزش در مورد قطعه‌ای از بیوولف[8] یا ابیاتی از چاسر[9]، همیشه در محدوده‌ی آگاهی‌اش حاضر بود.

    استونر فهمید که درس ادبیات برایش به آسانی درس‌های دیگر نیست. با این که نویسندگان، آثارشان، تاریخ اثر و تأثیر آن‌ها را حفظ کرد ولی از اولین امتحان رد شد و در دومی هم نتیجه‌ی بهتری نگرفت. آن‌قدر درس‌های مربوط به ادبیات را خواند و بازخواند که درس‌های دیگرش کم‌کم دچار مشکل شد. با این همه واژه‌هایی را که می‌خواند فقط واژه‌های روی کاغذ بودند و هنوز نمی‌توانست بفهمد فایده‌ی کاری که می‌کند چیست.

    به واژه‌هایی که آرچر اسلون در کلاس به کار می‌برد به دقت فکر می‌کرد، طوری که گویی قرار بود در ورای معنای بی‌روح و سطحی آن‌ها سر نخی بیابد که او را به جایی که می‌خواهد برساند. روی صندلی‌ کوچک و ناراحتی می‌نشست، روی میز قوز می‌کرد و از لبه‌های میز چنان محکم می‌گرفت که بند انگشتانش در برابر پوست زبر و قهوه‌ایش به سفیدی می‌زد. با قیافه‌ای جدی اخم می‌کرد و لب پایینی‌اش را می‌گزید. اما با کمتر شدن علاقه‌ی استونر و هم‌کلاسی‌هایش، تحقیرهای آرچر اسلون بیشتر می‌شد. یک بار هم تحقیرهایش به خشم تبدیل شد و فقط دامن ویلیام استونر را گرفت.

    تمام دانشجویان کلاس، دو نمایشنامه از شکسپیر خوانده بودند و در پایان هفته قرار بود غزل‌ها را مطالعه کنند. دانشجویان دلخور و سردرگم بودند و تا حدودی از تنشی می‌ترسیدند که میان آن‌ها و هیکل قوز کرده‌ای در حال افزایش بود که از پشت میزش  آن‌ها را مورد خطاب قرار می‌داد . اسلون غزل هفتاد و سوم را با صدای بلند برایشان خوانده بود. نگاهش در کلاس می‌گشت و لب‌هایش را با لبخندی جدی به هم می‌فشرد.

    اسلون دست از خواندن کشید و بی‌مقدمه پرسید: «مفهوم این غزل چیست؟» چشم‌هایش با بی‌رحمی و نومیدی رضایت‌مندی در کلاس می‌گشت. «آقای ویلبر؟» پاسخی نیامد. «آقای اشمیت؟» کسی سرفه کرد. چشمان تیره و براقش را به طرف استونر برگرداند و گفت: «آقای استونر، معنی این غزل چیست؟»

    استونر آب دهان را فرو داد و سعی کرد دهانش را باز کند.

    اسلون با لحنی بی‌روح گفت: «این غزل است، آقای استونر. نوشته‌ای است منظوم که از 14 بیت تشکیل شده و الگوی ویژه‌ای دارد. مطمئنم حفظش کرده بودید. به زبان انگلیسی نوشته شده، همان زبانی که فکر کنم چندین سال است به آن صحبت کرده‌اید. سراینده‌اش ویلیام شکسپیر، شاعری است که مُرده اما جایگاهی حائز اهمیت در اذهان عده‌ای دارد.» مدتی به استونر نگاه کرد، سپس چشمانش بی‌آن که ببیند به فضایی ماورای کلاس خیره و بی‌حالت شد. بی‌آن که به کتابش نگاه کند دوباره شعر را خواند. صدایش عمیق‌تر و نرم‌تر شد، گویی واژه‌ها، صداها و آهنگ آن‌ها، لحظه‌ای به خود او تبدیل شده بودند:

    « نیک اگر بنگری، در من آن موسم سال را بینی

    که برگان زرد، تک‌و‌توکی، یا اصلا هیچ.

    آویخته بر شاخه‌هایی که می‌لرزند از هیبت سرما،

    ویرانه جایگاه لخت‌و‌عورسرودخوانان، که دوش بر آن نغمه‌سرایی می‌کردند مرغان خوش‌الحان.

    شفق چنان روزی را تو در من همی بینی،

    که می‌بازد رنگ در کران مغرب به شامگاهان،

    پس آنگاه می‌بردش با خود اندک‌اندک شب تار،

    آن مرگ را همزاد، آن فکنیده بر همگان چادر بازارگان.

    شرار چنان آتشی را تو در من همی بینی،

    خفتیده و آرمیده بر خاکستر جوانی خویش،

    همچون بستر مرگی که ناچار باید بفسرد بر آن،

    شده در کام همان که پروریده بود با آن.

    این را که می‌بینی عیان، مهرت فزون‌تر می‌شود،

    در ظلّ ممدودش کسی کز عمر او نمانده بسی.[10]»

    لحظه‌ای که همه ساکت بودند کسی گلویش را صاف کرد. اسلون ابیات را تکرار کرد، صدایش بی‌حالت شده بود، دوباره خودش بود.

    « این را که می‌بینی عیان، مهرت فزون‌تر می‌شود،

    در ظلّ ممدودش کسی کز عمر او نمانده بسی.»

    نگاه اسلون دوباره به ویلیام استونر برگشت و با لحنی بی‌احساس گفت: «آقای شکسپیر از سیصد سال پیش با تو حرف می‌زند، آقای استونر. صدایش را می‌شنوی؟»

    ویلیام استونر متوجه شد که مدتی است نفسش را حبس کرده است. نفس را آرام بیرون داد. می‌دانست هر لحظه‌ که نفسش را از ریه‌ها بیرون می‌دهد، لباس روی بدنش تکان می‌خورد. از اسلون چشم برداشت و به اطراف نگاه کرد. نور به طور مورب از پنجره‌ها روی صورت هم‌کلاسی‌هایش افتاده بود و چنین به نظر می‌رسید که روشنایی از درون آن‌ها منشأ می‌گیرد و وارد فضای نیمه تاریک خارج می‌شود. دانشجویی پلک زد، سایه‌ی کمرنگی بالای گونه‌ای افتاد که زیرش را نور خورشید احاطه کرده بود. استونر متوجه شد که انگشتانش که لبه‌ی میز را محکم چسبیده بودند از هم باز شده‌اند. دست‌ها را به پشت برگرداند و با حیرت به رنگ قهوه‌ای‌شان چشم دوخت و به ناخن‌هایش که با پیچیدگی تمام در سر انگشتان پهنش جای گرفته بودند. فکر کرد می‌تواند جریان خونی را حس کند که با ظرافت به طور نامرئی در سیاهرگ‌ها و سرخرگ‌های ریز می‌تپید و نامطمئن از سر انگشتانش به دیگر قسمت‌های بدن وارد می‌شد.

    اسلون دوباره داشت حرف می‌زد. «او به تو چه می‌گوید آقای استونر؟ معنای غزلش چیست؟»

    چشمان استونر به آرامی و بی‌میلی بالا را نگاه کرد و با حرکتی جزئی دستانش را در هوا بلند کرد و گفت: «یعنی» احساس کرد چشمانش تار شدند و دنبال هیکل آرچر اسلون می‌گردند. دوباره گفت: «یعنی» ولی نتوانست آن‌چه را شروع کرده بود به پایان برساند.

    اسلون کنجکاوانه نگاهش کرد. سپس ناگهان سر تکان داد و گفت: «پایان کلاس.» و بی‌آن که به کسی نگاه کند برگشت و از کلاس بیرون رفت.

    ویلیام استونر چندان حواسش به دانشجویان اطرافش نبود که با غرولند از صندلی‌هایشان بلند می‌شدند و لخ‌لخ‌کنان از کلاس بیرون می‌رفتند. پس از چندین دقیقه که همه بیرون رفته بودند او بی‌حرکت نشسته بود و به بیرون از کلاس بر کف‌پوش چوبی زمینی خیره شده بود که پاهای بی‌قرار دانشجویانی که هرگز ندیده بود و نمی‌شناخت جلایش را از بین برده بودند. پاهای خودش را هم روی زمین کشید و صدای سایش خشک چوب را بر کف پاهایش شنید و زمختی آن را از ورای چرم کفشش احساس کرد. سپس او هم برخاست و آرام از کلاس بیرون رفت. خنکای اندک اواخر پاییز از لباسش رسوخ کرد. به اطراف خود نگاهی انداخت، شاخه‌های لخت و پیچ خورده‌ی درختانی را دید که به سوی آسمان رنگ‌باخته، تاب خورده و به هم تنیده بودند. دانشجویان با عجله از محوطه‌ی دانشگاه سمت کلاس‌هایشان می‌رفتند و به او تنه می‌زدند. صداهای نامفهوم و ضربه پاشنه‌هایشان را روی سنگ‌فرش می‌شنید و صورت‌هایشان را می‌دید که چطور از سرما برافروخته و از نسیم ملایمی رو به پایین خم شده‌ است. طوری کنجکاوانه نگاهشان می‌کرد که گویی تا به حال آن‌ها را ندیده است. احساس کرد از آن‌ها بسیار دور و در عین حال بسیار نزدیک‌شان است. احساسش را در خود نگه داشت و سوی کلاس بعدی شتافت. در طول سخنرانی استاد شیمی خاک هم همان احساس را داشت و صدای یکنواخت او که نکاتی را برای نوشتن در دفاتر یادداشت و حفظ کردن از طریق جان کندن گوشزد می‌کرد دیگر برایش نامأنوس شده بود.

    نیم‌سال دوم همان سال تحصیلی، ویلیام استونر از دروس علوم پایه افتاد و میان درس‌های دانشکده‌ی کشاورزی وقفه ایجاد کرد و به جای آن درس‌های پیش‌نیاز فلسفه و تاریخ باستان و دو درس از ادبیات انگلیسی را انتخاب کرد. هنگام تابستان دوباره به مزرعه‌ی والدینش برگشت و در چیدن محصول به پدر کمک کرد ولی حرفی از وضعیت‌اش در دانشگاه به میان نیاورد.

    وقتی سنش بالاتر رفت، دو سال آخر فارغ التحصیلی‌اش را طوری به خاطر می‌آورد که گویی واقعی نبودند و به دیگری تعلق داشتند، دوره‌ای که گذشت اما جریان منظمی که او به آن عادت داشت، پشتش نبود و بیشتر دستخوش ناپیوستگی بود. یک لحظه را کنار لحظه دیگر می‌گذاشت ولی آن‌ها با هم یکی نمی‌شدند و استونر احساس می‌کرد از زمان کنارگذاشته شده است و آن را از شهرفرنگی نگاه می‌کند که نامنظم از جلو چشمش می‌گذرد.

    استونر نسبت به خود به نوعی از آگاهی رسید که پیش از آن تجربه نکرده بود. گاهی به تصویر خود در آینه نگاه می‌کرد و صورتی کشیده، پوشیده از موهای قهوه‌ای خشک و پوشال‌مانند می‌دید و بر استخوآن‌های برجسته‌ی گونه‌اش دست می‌کشید. مچ باریک دست‌هایش را می‌دید که از آستین کت چند سانتی بیرون زده بودند. از خود می‌پرسید آیا به چشم دیگران هم همان‌قدر مسخره به نظر می‌رسید.

    برنامه‌ای برای آینده نداشت و با کسی در مورد بلاتکلیفی‌اش حرف نمی‌زد. هم‌چنان به کار کردن در خانه‌ی فوت‌ها ادامه داد تا خرج اتاق و غذایش را بدهد اما دیگر مانند دو سال اول دانشگاه وقت صرف کار نمی‌کرد. اجازه داد آن‌طور که جیم و سرنا[11] فوت می‌خواهند هر روز بعد از ظهر به مدت سه ساعت و آخر هفته‌ها نصف روز را از او کار بکشند. بقیه‌ی زمان مال خودش بود.

    قسمتی از این زمان را در اتاقک زیرشیروانی خانه‌ی فوت‌ها سپری می‌کرد اما هر وقت می‌توانست، بعد از کلاس‌ها و اتمام کارش در مزرعه‌ی فوت به دانشگاه برمی‌گشت. گاهی غروب‌، بین زوج‌هایی که با هم قدم می‌زدند و زیر لب زمزمه می‌کردند در محوطه‌ی باز و وسیع دانشگاه پرسه می‌زد. با این که هیچ یک از آن‌ها را نمی‌شناخت و با آن‌ها حرف نمی‌زد ولی احساس می‌کرد خویشاوندش هستند. گاهی اوقات وسط محوطه می‌ایستاد و پنج ستون عظیم مقابل جس‌هال[12] را تماشا می‌کرد که چه‌طور در دل شب از میان علف‌های سرد، سر به فلک کشیده بودند. فهمیده بود که این ستون‌ها باقیمانده‌ی ساختمان اصلی دانشگاه است که سال‌ها پیش در آتش سوخته بود. رنگ نقره‌ای-خاکستری این ستون‌ها زیر نور مهتاب و برهنگی و اصالت‌شان، مثل معبدی برای خدایان، سبکی از زندگی را در نظر استونر مجسم می‌کرد که او با اشتیاق پذیرفته بود.

    در کتابخانه‌ی دانشگاه میان قفسه‌ها و لابه‌لای هزاران کتاب پرسه می‌زد و بوی نای چرم، پارچه و ورق‌های در حال خشک شدن را طوری درون ریه‌ها می‌کشید که گویی رایحه‌ای شگفت‌انگیز است. گاهی دست از راه رفتن می‌کشید، کتابی را از قفسه‌ای برمی‌داشت و لحظه‌ای آن را در دست‌های بزرگش می‌گرفت و از لمس عطف، جلد و ورق‌ در حال خشک شدن آن که هنوز برایش حسی ناآشنا بود دستش مورمور می‌شد. آن وقت کتاب را ورق می‌زد و این‌جا و آن‌جا پاراگرافی می‌خواند. انگشتان زمختش هنگام ورق زدن مراقب

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1