Sorooshan
()
About this ebook
رمان سروشان دارای سه شخصیت اصلی است:
شخصیت اول: راوی داستان
راوی داستان، کارمند سادهای است با مدرک کارشناسی ارشد که آرزوی داشتن پول هنگفتی را د
Related to Sorooshan
Related ebooks
گیلیاد: مریلین رابینسون, #1 Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsLight & Delight: Stories of Old Greece Rating: 5 out of 5 stars5/5همسر مسافر زمان Rating: 5 out of 5 stars5/5برفها و سکوت Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبه گلاریس عزیزم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsمن و برفهای سهیل Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsThe 48 Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsلیلا: مریلین رابینسون Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsهنوز نه -مجموعه شعر: " Still Not- a Persian poetry collection " Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsگریس نادر ذخیره شده برای یک هدف Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsگفتیم نه و ایستادیم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبالهای بی قافیه Rating: 5 out of 5 stars5/5جوانههای آبی چخماق Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسلاح صلاح صلح Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsFrom Iran to America: Changes, Choices, and Challenges (Farsi Edition) Rating: 2 out of 5 stars2/5سرگردانی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآلو و پودر استخوانهاي پدرم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsThe Promised Age’s Sights فرهنگ و تمدّن جهان در عصر موعود Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsفریاد Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدری به بینهایت Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsارواح پیر Rating: 1 out of 5 stars1/5اپدر پرویز و من Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsلولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsاغوا Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsالله جبار الضار جلد سوم فقه: الله جبار الضار, #3 Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsشیروود Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدارالمجانین Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsMaghze soogvar Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsThe World’s Outlook Rating: 0 out of 5 stars0 ratings
Related categories
Reviews for Sorooshan
0 ratings0 reviews
Book preview
Sorooshan - Mehran Masdari
بنام خالق هستی ها
سروشان
SOROOSHAN
دکتر مهران مصدری/ مجید آذرشاهی
اینجا قلمرو اثبات و نفی نیست ،
اینجا قلمرو اقناع است.
پیشگفتار
در طول تاریخ بشریت، بودند کسانیکه فراتر از دانش زمان خود، فراتر از افکار زمان خود، فراتر از جامعه زمان خود و به عبارت کلی فراتر از زمان خود میزیستهاند و این محقق نشده مگر به دلیل پیدایش دو کلمه چرا و چگونه در فکر انسان، همزمان با حضور و ظهور انسان متفکر در روی کره زمین، این افراد انسانهای بزرگی بودند که داشتههای امروز بشریت بسیار مدیون آنها میباشد. از طرفی آنچه که هنوز علم به عنوان ابزار تعقل و تفکر در صدد اثبات آن میباشد، نقش آگاهی انسان در سرنوشت خود و نحوه انتقال این آگاهی به نسلهای دیگر است که یکی از چالشهای دنیای مدرن امروز میباشد. آگاهی، که تعریف آن نیز خود در بین مجامع علمی دنیا چالش برانگیز است، عنصر آینده ساز و قابل اندازهگیری است که ساز و کارهای تأثیر آن بر عقل جمعی و اثر پذیری آن از روابط اجتماع انسانی بخوبی درک نشده است. آنچه مسلم است جایگاه کنونی جوامع بشری باید قدران تلاش افرادی باشد که در حیطه علم و فلسفه، خود و زندگیشان را وقف بدست آوردن جواب چراها و چگونهها نمودهاند، مسلماً گوهر عرفانی سرزمین فلسفه، بایزید بسطامی است، شخصیتی که بسیاری از بزرگان علم و فلسفه در مقابل تواناییها و افکار والای او سر تعظیم فرود آورده، و حسودان و مغرضان بسیاری نیز به تکفیر و رد عقاید و کرامات او پرداختهاند .
در خانوادهای با پیشینهای کهن در تاریخ خطه قومس (بسطام) بدنیا آمدم، خاندان و خانوادهای با شجرهای که به بایزید بسطامی و در نهایت به سروشان نسب میبرد. در این خاندان، بزرگان فراوانی در عرصههای مختلف وجود داشتهاند که پس از بایزید، ملا فضلالله معروف به ملاباشی از مفاخر اعظم خاندان سروشان میباشد. ملاباشی در قرن سیزده قمری مدرک پزشکی خود را از کشور فرانسه دریافت نموده و جهت خدمت به مردم، به میهن باز میگردد. نماینده دوره اول مشروطه مجلس بوده و سه کتاب به زبان فرانسه از ایشان در کتابخانه ملی شاهرود موجود است.
مطالعه کتب مختلف، نقل قولها، شخصیت استثنایی و بیمانند، افکار و عقایدی که تحولی عظیم در جهان بینی آن روزگاران و پس از آن بوجود آورد، زندگانی عجیب و حیرت آور که به افسانهای میماند و حکایات عجیب و سخت باور از بایزید که تحسین و تمجید خیل عظیمی از متفکران و فلاسفه همانند: شیخ شهاب الدین سهروردی، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، ابوحامد اماممحمدغزالی، مولانا جلاالدین محمد بلخی و بسیاری دیگر از بزرگان، دلایلی گردیدند تا ارادتم به بایزید مبدل به عشق گردد و عطش فراوان برای انجام اقدامی یا حداقل قدمی برای شناساندن بایزید در وجودم حادث گردید و این دغدغه وجود داشت تا اینکه شرایطی مهیا شد که به اتفاق نویسنده و پژوهشگر فرهیخته آقای مجید آذرشاهی تلاشی تحقیقاتی داشته باشیم جهت تفسیر کرامات بایزید با توسل به علوم و فنون روز و مخصوصاً دانش نوپای کوانتوم، البته تا جایی که میسر میباشد و این کتاب حاصل همین تلاش میباشد که در قالب داستانی ارائه گردیده است.
مهران مصدری / تابستان 1397
چند نکته
*
اسم بایزید را شنیده بودم و یک بار هم در راه مشهد بازدیدی از بسطام داشتم و توفیق زیارت مرقد بایزید برایم فراهم شده بود ولی شناخت تفکرات و عقاید و کرامات و اقوال بایزید از همنشینی و هم صحبتی جناب دکتر مهران مصدری که ایشان اصالتاً بسطامی میباشند برایم حاصل گردید. خداوند را شاکر هستم که در سرنوشتم آشنایی با ایشان را رقم زد و توفیق مشارکت در قدمی جهت آشتی علم و فلسفه را نصیبم نمود.
**
آنچه از احوال و سخنان سلطان العارفین بایزید بسطامی در اینجا نقل شده فقط از کتاب دفتر روشنایی که ترجمهای است توسط استاد محمد رضا شفیعی کدکنی از کتاب عربی النور که در قرن پنجم هجری- حدود سه قرن پس از بایزید- توسط ابوالفضل محمد بن علی سهلگی بسطامی گردآوری و نگارش گردیده، اقتباس شده است. لازم به ذکر است که کتاب النور سهلگی معتبرترین اثر در باره بایزید میباشد.
***
بسیاری از ادبا و عرفا و فلاسفه و شیوخ در تحسین و تمجید بایزید بسطامی؛ مطالبی، اشعاری، تعاریفی و اراداتی را مبذول داشتهاند ولی از بین همه اینها، شعری از حکیم سنایی غزنوی شاعر متصوف قرن پنجم و ششم هجری در کتابی از آقای عبدالرفیع حقیقت دیدم که مجذوبم نمود به این مضمون:
روزها باید تا گردون گردان یک شبی
عاشقی را وصل بخشد یا غریبی را وطن
هفته ها باید که تا یک مشت پشم از پُشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل
شاهدی را حُله گردد یا شهیدی را کفن
سالها باید که تا یک کودکی از ذات طبع
عالمی دانا شود یا شاعری شیرین سخن
عمرها باید که تا یک سنگ خاره ز آفتاب
دُر بدخشان لعل گردد یا عقیق اندر یمن
قرنها باید که تا از لطف حق پیدا شود
بایزیدی در خراسان یا اویسی در قَرَن
****
مطالبی که در قالب داستان در این کتاب تحریر گردیده، بر مبنای بخشی واقعیات و بخشی تخیل رقم زده شده اما اینکه درصد هر کدام چقدر است، آنقدر واقعیت و تخیل در این کتاب در هم تنیده شدهاند که مشخص نمودن آن اگر غیر ممکن نباشد مسلماً بسیار مشکل است.
*****
جهان بینی علمی و جهان بینی فلسفی دو دیدگاه اصلی در تفکرات بشریت میباشند که در ظاهر در تضاد و تقابل یکدیگر مطرح بوده و هستند، در صورتی که تلاش هر دو دیدگاه در جهت توجیه، شناخت، سعادت و علت وجودی انسان است. این کتاب حاصل یک کار پژوهشی است جهت قراردادن دو دیدگاه جهان بینی علمی (از منظر کوانتوم) و جهان بینی فلسفی (از منظر عرفان) در کنار یکدیگر که هیچکدام منفک از زندگی روزمره نمیباشند.
******
لازم است در اینجا یادی نماییم از دوست فاضل و ارجمند جناب آقای امیرخان احمدی که همواره حامی و مشوق تلاشگران عرصه علم و ادب و فرهنگ میباشند. بهترینها را برای ایشان آرزومندیم.
*******
و کلام آخر، از ویژگیهای سلطان العارفین را دیدم؛ توحید در سخن، عشق به الله در هر دم و بازدمی، محبت و دوست داشتن همه آفریدگان خداوند، مراقبت از نفس، و اصرار در دور کردن خلق از خویش.
مجید آذرشاهی
1
فاصله خانه ما تا ایستگاه مترو پیاده حدود پانزده دقیقه میشود که هر روز از شنبه تا چهارشنبه الزاماً برای رفتن به اداره باید این مسیر را طی کنم. این مسیر پانزده دقیقهای پیاده در مواقعی بسیار خوب و لذتبخش است اگر، صبحانه خورده باشم، وقت کافی برای رسیدن به اداره داشته باشم، هوا خوب و مطبوع باشد و از همه مهمتر تازه حقوق گرفته باشم. و در مواقعی بسیار بد و زجرآور است اگر، صبحانه نخورده باشم، وقت کافی برای رسیدن به اداره نداشته باشم، هوا سرد و بارانی و زمین گل آلود باشد و از همه بدتر بیپول باشم. امروز وضعیتم بین این دو حالت است. یعنی امروز صبح فرصت داشتم یک لیوان شیر بخورم، احتمالاً به موقع به اداره میرسم، هوا سرد پاییزی است بدون بارندگی و حدود ده روز از واریز حقوقم گذشته است.
همراه جمعیت زیادی که برای رسیدن به محیط کارشان عجله دارند از پلههای مترو پایین میروم و پس از گذشتن از گیت، روی سکو منتظر رسیدن قطار میشوم، چند دقیقه بعد قطار میرسد و به سختی و فشار زیاد خودم را وارد قطار میکنم. در این حالت که بین مردم در حال لِه شدن هستم تنها کاری که میتوانم انجام بدهم فکر کردن است. به زندگی گذشتهام فکر میکنم و نتیجه میگیرم که کل زندگیم به دو مرحله تقسیم شده، اول کودکی و نوجوانی و دوم کار. از دوران کودکیام تصاویر مبهمی در ذهنم باقی مانده، دورترین تصویر کودکی من مربوط میشود به حدود دو یا سه سالگی، خیلی کوچک بودم بنظرم اوایل شب بود لحاف بزرگی با رویه قرمز وسط اتاق پهن بود و من وسط لحاف با چند قرقره خالی در حال بازی و مادرم مشغول دوختن ملحفه سفید رنگ حاشیه لحاف بود. پدرم از کار برگشته بود، وارد اتاق شد، بغلم کرد و چند مرتبه من را بالا انداخت و گرفت و روی زمین گذاشت، با هر بار بالا و پایین انداختن حس خوب و شادی به من دست میداد و صدای خندههای بلندم را هنوز در گوش و ذهنم احساس میکنم.
از دوران کودکستان چیز زیادی به خاطر ندارم فقط یک حیاط با سرسره و تاب، لباس تمیز و مرتب، موهای یک ور شانه شده، کیف چمدانی کوچک و خانم مربی مهربان.
روز اول دبستان، دبستان دولتی فروغی با حیاط بسیار بزرگ و طبیعتاً بسیار شلوغ، من هم مثل بقیه محصلهای آن دبستان کت و شلوار پوشیده بودم با یقه پلاستیکی کوک شده روی یقه کت، یادم نیست که کیف داشتم یا نه ولی به یاد دارم که موهایم با نمره 2 ماشین شده بود. در حیاط مدرسه همه دانش آموزان به ترتیب کلاس اولیها، کلاس دومیها، سومیها و.... به صف شدیم و ناظم مدرسه پشت بلندگو مرتباً سعی میکرد هیاهوی بچهها را کم کند. همه به کلاسهایشان رفتند و ما کلاس اولیها توی حیاط ماندیم بعد همان آقای ناظم، ما را به چهار یا پنج کلاس اولی تقسیم کرد و راهی کلاسهایمان شدیم. خانم معلم ما که خوشگل و بسیار شیک پوش و مهربان بود وارد کلاس شد، با مهربانی برایمان صحبت کرد و بر مبنای قد، محل نشستن روی نیمکتهای چهار نفره و پنج نفره را تعیین کرد و از خوبیهای مدرسه برایمان گفت. اما روز دوم دبستان، از ورود خانم معلم به کلاس، زمان زیادی نگذشته بود که آقای ناظم آمد و پس از کمی صحبت با خانم معلم پنج نفر از دانش آموزان را انتخاب کرد که من هم یکی از آنها بودم و گفت وسایلتان را جمع کنید و همراه من بیایید. به کلاس دیگر رفتیم و آقای ناظم ما پنج نفر را تحویل خانم معلم کلاس جدید داد و به ما گفت از فردا کلاس شما اینجاست. خانم معلم جدید که سن بالا و سر و وضعی نامرتب داشت، با اخم و صدایی دو رگه به ما گفت :
- برید تو نیمکتهایی که چار نفرهاند، بشینید.
نزدیک به آخر کلاس یک نیمکت چهار نفره پیدا کردم و به زور کنار آنها نشستم. بعد از تعطیل شدن مدرسه با گریه به خانه رفتم و در جواب پرسش مادرم که علت گریهام را میپرسید گفتم:
– من فردا مدرسه نمیروم، من دیگه مدرسه نمیروم.
مادرم با مهربانی بغلم کرد و مرا بوسید و گفت:
- مگه چی شده؟
و من در حالی که از گریه به هق و هق افتاده بودم گفتم:
- من را از کلاس خانم خوشگله بردند کلاس خانم زشته، بد اخلاق هم هست، من دیگه مدرسه نمیروم.
مادرم نوازشم کرد و سعی کرد من را قانع کند که همه معلمها خوب و مهربان هستند و شاگردان را دوست دارند و از این جور نصیحتها، اما من مصرانه تأکید میکردم که دیگه مدرسه نمیروم تا اینکه بالاخره مادرم قول داد فردا با من به مدرسه بیاید و از مدیر مدرسه بخواهد که مرا به همان کلاس خانم خوشگله منتقل کند و همینطور هم شد.
شادمان،
مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت فرهنگسرا یا صادقیه را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط دو شوند.
به نظر من دوران تحصیلی راهنمایی و دبیرستان برزخی حدود پنج ساله است بین؛ دوران بچگی و کودکی، با دوران جوانی و بزرگسالی، در این دوره که به آن دوره بلوغ هم گفته میشود بنا بر گفته پژوهشگران اشخاصی که در عبور از این مقطع هستند نسبت به مسائل مختلف مثل مسائل شخصی، مسائل اجتماعی، مسائل فلسفی و غیره نیز بالغ میگردند که مهمترین و بارزترین آنها بلوغ جسمی و بعد بلوغ جنسی است. پژوهشگران میگویند پس از شروع بلوغ جسمی و بلوغ جنسی و در کنار روند تکاملی این دو، حس کنجکاوی شخص از نظر اجتماعی و سیاسی و فکری و... نیز بیدار میشود و او میخواهد همه چیز را درباره خودش و اطرافش بداند و تجربه کند، موضوعاتی در باره تغییرات جسمی بوجود آمده، در باره تفاوتها و لذتها و هیجانات جنسی، در باره مسائل معنوی و فلسفی، در مورد حالات مختلف ارتباط با دیگران و بالاخره تجربه عشق مخصوصاً عشق نسبت به جنس مخالف و در کنار همه این کنجکاویها تمایل به رفتارهای نامطلوب مانند سیگار کشیدن و اعمال خشونت بار و انجام رفتارهای خارج از عُرف و قانون جامعه. و همچنین از ویژگیهای این دوره تمایل و علاقه به فعالیتهای هنری، ورزشی، مطالعه و غیره است. با توجه به این پژوهش نتیجه گرفته میشود که دوران راهنمایی و دبیرستان دوران گذر انسان از کودکی به بزرگسالی است و به عقیده من عبارت صحیحتر این است: گذر از مرحله پسر- دختر به مرحله مرد- زن.
ایستگاه بعد میدان انقلاب اسلامی
ظهر بود سنگک به دست در حالی که قلوه سنگی را مثل توپ با پا به جلو ضربه میزدم به طرف خانه میرفتم. چند روزی میشد که کارنامه قبولی خرداد دوم راهنماییام را گرفته بودم. حواسم به قلوه سنگ بود و هر چند ضربهای که میزدم به جلو نگاه میکردم که به مانعی برخورد نکنم، با دقت چند ضربه به قلوه سنگ زدم و به جلو نگاه کردم که فرزانه را روبرو و در چند قدمی خودم دیدم. هر دو ایستادیم و چشم در چشم یکدیگر، دفعه اولی نبود که او را میدیدم ولی این مرتبه قلبم به شدت شروع به تپش کرد، احساس کردم دچار تب شدید شدهام، شتابزده و مضطرب آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- سلام
و او با گونههایی که سرخ شده بود و با شرم و حیای خاصی نگاهش را از نگاهم بر گرفت و گفت:
# سلام
و با سرعت از کنارم گذشت. فرزانه دخترخاله سعید بود.
تعطیلات تابستان سال گذشته سه چهار هفتهای خانه خالهاش که مادر سعید بود و ما خاله خانم صدایش میکردیم گذرانده بود و آن روزها نظارهگر بازی فوتبال ما روی آسفالت داغ خیابان بود و گهگاهی که بازی دیگری بجز فوتبال انجام میدادیم فرزانه و خواهر سعید و افسانه هم همبازی ما میشدند. اما از آن روز که با نان سنگک او را دیدم، احساس جدید و خوشایندی بین ما بوجود آمد. آن تابستان با وجود فرزانه تابستان متفاوتی برایم شد. اما ماندگاری این دوران خوش خیلی کم بود. به ماه آخر تابستان نزدیک میشدیم. غروب یکی از روزهای گرم اواخر مرداد ماه بود، من و سعید و شهرام و حسین و بهزاد و خواهر سعید و افسانه و فرزانه روی جدول آسفالت نشسته بودیم و بستنی قیفیهایمان را لیس میزدیم، لیس میزدیم که دیرتر تمام شود، حسین پیشنهاد داد که جمعه برویم سینما
گفتم: خوش بگذره، ما که جمعه میریم مشهد و برای همه نخوچی کشمش خوش مزه میارم.
شهرام گفت: نخوچی کشمش خیلی خوبه
سعید گفت: کم نباشه
افسانه گفت: کشمش