Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی
لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی
لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی
Ebook1,112 pages9 hours

لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

"لولیتا خوانی در تهران" داستانی در قالب خاطرات و تجربیات شخصی آذر نفیسی، نویسنده ایرانی-آمریکایی، است. این کتاب در دو بخش روایت می‌شود:موضوعات:نکات برجسته:

  • بخش اول: به زندگی نفیسی در ایران پس از انقلاب ۱۳۵۷ می‌پردازد. او که استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه تهران است، با چالش‌های متعددی از جمله قوانین سختگیرانه جمهوری اسلامی برای زنان و محدودیت‌های اعمال شده در دانشگاه روبرو می‌شود.
  • بخش دوم: به شرح تجربه نفیسی در تشکیل یک کلاس خصوصی رمان‌خوانی با حضور هفت دانشجوی دختر می‌پردازد. در این کلاس، آن‌ها به خوانش و نقد رمان‌های مشهوری مانند "لولیتا" اثر ولادیمیر ناباکوف، "گتسبی بزرگ" اثر اسکات فیتزجرالد و "غرور و تعصب" اثر جین آستین می‌پردازند.

  • نقش ادبیات در زندگی: نفیسی در این کتاب نشان می‌دهد که چگونه ادبیات می‌تواند به عنوان ابزاری برای رهایی و روشنگری در شرایط دشوار عمل کند.
  • وضعیت زنان در ایران: نفیسی به بررسی چالش‌ها و محدودیت‌هایی که زنان در ایران پس از انقلاب با آن روبرو بودند، می‌پردازد.
  • مقایسه فرهنگ‌ها: نفیسی با مقایسه فرهنگ ایران و غرب، به بررسی تفاوت‌ها و شباهت‌های موجود در زمینه‌های مختلف از جمله آزادی بیان، حقوق زنان و روابط اجتماعی می‌پردازد.

  • "لولیتا خوانی در تهران" به عنوان یک رمان خاطرات، به دلیل لحن صمیمی و داستان‌های جذابش مورد توجه بسیاری از خوانندگان قرار گرفته است.
  • این کتاب به دلیل پرداختن به موضوعات مهمی مانند آزادی بیان، حقوق زنان و وضعیت فرهنگی ایران، به عنوان یک اثر سیاسی و اجتماعی نیز شناخته می‌شود.
  • "لولیتا خوانی در تهران" به زبان‌های متعددی ترجمه شده و به عنوان یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز شناخته می‌شود.
Languageفارسی
Publishershahin book
Release dateMar 6, 2024
ISBN9791223016800
لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی

Related to لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی

Related ebooks

Related articles

Reviews for لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    لولیتا خوانی در تهران ترجمه به فارسی - Nafisi Azar

    لولیتا خوانی در تهران

    از : پرفسور آذر نفیسی

    Translated by:Z.Zagros

    چند کلام از مترجم :

    در اینجا مباحث مهمی را که نویسنده کتاب آنان را موردبررسی قرار می‌دهد را خلاصه‌وار بیان می‌کنم .صداقت و شجاعت کلام این بانوی فرهیخته ایرانی فریاد اعتراضی است که ایرانیان باپوست و خون خود آن را لمس کرده‌اند. زحمات ایشان را  شایان تقدیر  میدانم .و ترجمه این کتاب را به کسی تقدیم می‌کنم که به خاطر من کفش‌های آهنین به پا کرد.

    1-ادبیات و آزادی:

    این کتاب قدرت تحول‌آفرینی ادب را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه ادبیات به‌عنوان وسیله‌ای برای فرار فکری و عاطفی برای زنان در گروه عمل می‌کند. این کتاب‌های ممنوعه فضایی برای آن‌ها فراهم می‌کنند تا ایده‌ها و تجربیاتی که در جامعه‌ی سرکوب‌کننده‌شان تحت‌  فشار آنان قراردارند . را مورد بررسی و بحث و تبادل‌نظر قرار دهند

    2-توانمندسازی زنان  :

    خواندن لولیتا در تهران". زنان در گروه، از طریق بحث‌ها و تجربیات مشترک، احساس توانمندی و انسجام میکنند.

    3-سانسور و سرکوب:

    نفیسی به چالش‌های زندگی در یک رژیم سرکوب گر که قوانین اسلامی سختی را به ادبیات و فرهنگ تحمیل می‌کند، اشاره می‌کند. جلسات مخفی گروه و بحران‌ها به شکلی از مقاومت در برابر این سانسور عمل می‌کند.

    4-ادبیات غرب به‌عنوان یک عدسی: استفاده از ادبیات غرب به‌عنوان یک عدسی برای بررسی جامعه و سیاست‌های ایرانی  یک موضوع مهم است. نفیسی تشابه‌هایی میان شخصیت‌ها و موضوعات داستان‌ها را با تجربیات زنان گروه در ایران مقایسه می‌کند.

    5-روایت‌های شخصی:

    نفیسی داستان شخصی خود و  شخصیت‌های دانشجویان خود را بافته و در آن به زندگی و آرمان‌های افراد تحت محدودیت‌های یک رژیم استبدادی پرداخته است.

    به‌طورکلی :خواندن لولیتا در تهران یک بررسی قدرتمند از ادب، آزادی و اندیشه زنان در برابر سرکوب است. این کتاب نمایانگر تأثیر قابل‌توجهی ادب بر آزادی شخصی و روح انسان، حتی در شرایطی که بسیار دشوار هستند، می‌باشد.

    فصل اول :

    یادداشت نویسنده :

    جنبه‌ها.شخصیت‌ها و وقایع در این داستان بیشتر به‌منظور حفاظت از افراد به‌طور اساسی تغییریافته‌اند،نه‌فقط از دید سانسور گر بلکه  از کسانی که داستان‌های مشابه را می‌خوانند تا بفهمند که کی چه کرده و به چه کسی کرده است.آن‌ها از طریق افشاء اسرار دیگران به دنبال پر کردن حس تهی بودن خود هستند .

    حقایق در این داستان در حدی واقعی هستند که هر خاطرهای همیشه واقعیت دارد.

    اما من همه تلاشم را انجام دادم تا حریم دوستان و دانش‌آموزان را حفظ کنم، به آن‌ها نام‌هایی جدید دادم و شاید حتی از خودشان نیز پنهان کرده‌ام، جنبه‌ها و جوانب مختلفی از زندگی‌شان را تغییر دادم تا اسرارشان در امان بمانند .

    لازم است که قبل از شروع .کتاب‌های دیگری که  در متن کتاب از آن‌ها نام‌برده شده  را مطالعه بفرمایید تا در ک بهتری از موضوع پیدا کنید . من به‌صورت  بسیار خلاصه  در طول کتاب و ‌بصورت پاورقی مختصر توضیحی را ذکرمیکنم..

    کتاب بهار زندگی دوشیزه جین برودی اثر شارلوت برونته، داستان زندگی و تجربیات دختر جوانی به نام جین ایر را به تصویر می‌کشد. دوشیزه جین برودی، یتیمی با آینده‌ای نامعلوم، بااراده و اعتمادبه‌نفسی بالا برای پیشبرد اهداف زندگی‌اش می‌جنگد. او به مدرسه لوود فرستاده میشود، یک مدرسه که شرایط ناعادلانه و سختی‌های زیادی دارد و در آنجا شروع به رشد و پیشرفت خود می کند.

    در پس‌زمینه داستان، جین به‌عنوان معلم خصوصی دختری به نام آدلرید به خانواده‌ای ثروتمند به نامروچسترفرستاده می‌شود. او در این خانه به‌عنوان معلم آدل خدمت می‌کند و با آقایروچستر، میزبان خود، آشنا میشود. این داستان پر از رازها و مخفی‌کاریهای خانوادهروچستراست که به تدریج آشکار میشوند و رابطه عاشقانه ای بین جین و آقایروچسترشکل می گیرد .

    این کتاب به تبعات اجتماعی، تفاوتهای طبقاتی، و نقش زنان در جامعه نیز اشاره می کند و به‌عنوان یکی از نمونه‌های معتبر از دوره ویکتوریایی شناخته می‌شود که تاثیرگذاری گسترده‌ای بر ادبیات انگلیسی داشته و از دیدگاه‌های عمیق و تأملی به مسائل انسانی می‌پردازد.

    کتاب 1984 نوشته جرج اروول، یک اپیک دیستوپیایی است که در آن دنیایی تاریک و خفاشوار به تصویر کشیده شده است. داستان در سال 1984 در دیکتاتوری فاشیستی به نام اُشینیا اتفاق می‌افتد، جایی که حکومت کاملاً کنترل بر جوانان، اطلاعات، و حتی تاریخ دارد.

    خلاصه داستان: داستان 1984 حول محور شخصی به نام وینستون اسمیت می‌چرخد. وینستون یک کارمند معمولی در وزارت اطلاعات است که وظیفه‌اش تغییر تاریخ‌ها و اخبار رسمی برای تطبیق آن‌ها با اهداف دولت است. وی بی‌رغبت در این کار شرکت می‌کند اما به‌تدریج به انقلاب می‌پیوندد.

    وینستون شروع به نشان دادن علاقه به جولیا، دختری جوان و شیطان می‌کند. آن‌ دو نفر به‌صورت مخفیانه در خارج از شهر دیدار می‌کنند و احساسات خود را به همدیگر نشان می‌دادند.. این رابطه غیرقانونی و انقلابی به داستان عشق و مقاومت در برابر حکومت فاشیستی تبدیل می‌شود.

    دولت اُشینیا تحت رهبری دیکتاتوری به نامبیگ برادرقرار دارد و به کمک نظام امنیتی خشنی به نام پلیسی امنیتیتمامی جوانان و شهروندان را تحت نظر دارد. افرادی که انقلابی می‌شوند یا نقدهایی به حکومت می‌کنند، از بین می‌روند و تاریخ و واقعیت‌ها تغییر می‌کنند.

    داستان به‌تدریج سعی در پاسخ دادن به این سؤال دارد که آیا عشق و انسانیت می‌تواند در برابر ظلم و کنترل حکومت فاشیستی ایستادگی کند یا خیر. 1984 یک اثر معروف در ادب دیستوپیایی است که مسائلی ژرف در مورد قدرت، زبان، و طبیعت انسان را مطرح می‌کند و به‌عنوان یکی از شاهکارهای ادبی قرن بیستم شناخته می‌شود.

    دعوت به اعداماثر ولادیمیرنابوکوف

    یکی از  برجسته‌ترین آثار ادبی قرن بیستم، یک داستان دیستوپیایی است که در آن ناباکوف به تأکید بر جنبه‌های پوچی در طرز تفکر اجتماعی می‌پردازد. در این داستان، شخصی به نام کینوت پس از توقیف به جرم خیال‌پردازی و نقض اصول حکومت توتالیتریستی، به اعدام محکوم می‌شود.

    خلاصه داستان: کینوت، شخصی با ذهنی فرهنگی و متفکر، در یک جامعه طراحی‌شده برای انطباق و تطابق با نهادها و اصول حکومت زندگی می‌کند ، او به‌عنوان یک عامل مخرب و نادرست محسوب می‌شود. او دچار بی‌تفاوتی اندرویدی  نسبت به اعدام می‌شود، اما تصمیم به مقاومت می‌گیرد.

    کتاب تلاش کینوت برای یافتن معنا در دنیای بی‌معنا و تهدیدی برای حکومت توتالیتریستی را به تصویر می‌کشد. او توسط مقامات و افراد جامعه به عنوان غریبه محسوب می‌شود. در حالی که زندگی او به اعدام نزدیک می‌شود، او تلاش می‌کند تا آخرین لحظات آزادی فکری و شخصیتی خود را حفظ کند.

    دعوت به اعدام از زاویه انسانیت در دنیایی که فرهنگ و طرز تفکر آن مبتنی بر تطابق اجتماعی است، با مسائلی مانند تطبیق و مقاومت در برابر سلطه و نابرابری اجتماعی روبرو می‌شود. این کتاب یکی از آثار مهم ادبی ناباکوف است و پر از نمادها و تأملات فلسفی است.

    دیستوپیا (Dystopia) یک واژه‌ای است که به یک نوع ادبی و اجتماعی اشاره دارد که در آن جوامع و جهان‌ها به‌گونه‌ای تصور می‌شوند که ناامید‌کننده، تاریک، و نامطلوب هستند. در یک دیستوپیا، عواملی مانند سلطه‌گری حکومت، کنترل جامعه، نابرابری اجتماعی، و از بین رفتن آزادی شخصیت‌ها برجسته می‌شوند.

    دیستوپیا در معماری داستانی به‌عنوان یک زمینه یا تنظیم برای روایت داستان‌هایی با مضامینی مانند تعصب، سرکوب، افول جامعه، و تباهی به کار می‌رود. در این داستان‌ها، شخصیت‌های اصلی اغلب با چالش‌های اخلاقی و انسانی در مقابل قوانین و ساختارهای سیاسی یا اجتماعی متناظر با ارزش‌ها و ایده‌های انسانی مواجه می‌شوند.

    دیستوپیا اغلب برای بیان مسائل و انتقادات جامعه‌ای و سیاسی به کار می‌رود و به‌عنوان یک وسیله برای تفکر نقدی و تأمل در مسائل اجتماعی و فرهنگی مورداستفاده قرار می‌گیرد. اثرهای مشهوری مانند 1984 از جرج اروول و در جستجوی زمان ازدست‌رفته اثر آلدوس هاکسلی نمونه‌هایی از داستان‌هایدیستوپیایی هستند.

    در کتاب دعوت به اعدام نوشته ولادیمیرنابوکوف، اصطلاح غریبه (stranger) به معنای فردی که ازنظر فرهنگی، رفتاری، یا اعتقادی با دیگران متفاوت و بیگانه است به کار می‌رود. غریبه در اینجا نمایانگر شخصیت اصلی داستان، کینوت، می گردد.

    آندروید (android) هم به معنای مصنوعی و غیرانسانی به کار می‌رود. در داستان، کینوت به‌عنوان یک غریبه و انسانی متفاوت از دیگر افراد جامعه تصور می‌شود. او برخلاف افراد دیگر، قدرت تفکر و احساسات چندانی ندارد و به‌عنوان یک آندروید مصنوعی محسوب می‌شود. این مفهوم ازآنجا به وجود آمده که حکومت توتالیتریستی در داستان سعی دارد همه را به تطبیق و تطابق با مقررات و اصول خود وادار کند و افرادی که به‌عنوان متفاوت معرفی می‌شوند، به‌عنوان غریبه‌ها و آندرویدها در نظر گرفته می‌شوند. این نماد به تمرکز بر روی اهمیت تفاوت‌ها و انسانیت در داستان اشاره دارد.

    لولیتا، رمانی نوشته ولادیمیرنابوکوف، داستانی تاریک و پیچیده است که از دیدگاه یک مرد به نام همبرت هامبرت روایت می‌شود. داستان درواقع بیانگر عشق ممنوعه و انحراف جنسی است و به‌عنوان یکی از شاهکارهای ادبی قرن بیستم شناخته می‌شود. در ادامه، خلاصه‌ای از داستان لولیتا" ارائه می‌شود:

    همبرت هامبرت، یک مرد با سن متوسط ، به ایالت نیو انگلند در آمریکا می‌رود و به یک شهر کوچک به نام رموس می‌آید. او تصمیم می‌گیرد که در این شهر تعطیلات خود را بگذراند. هنگامی‌که به اتاقی می‌رود تا اجاره کند، با یک دختر نوجوان به نام لولیتا که ۱۲ سال دارد، آشنا می‌شود. همبرت به لولیتا علاقه‌ی جنسی عمیقی پیدا می‌کند و تصمیم می‌گیرد که به‌عنوان معلم خصوصی او کار کند تا به نزدیک‌ترین فرد به او برسد.

    همبرت به همراه لولیتا در سفرهایی به سراسر آمریکا می‌رود و دراین‌بین به عشق بی‌پایان خود به لولیتا ادامه می‌دهد. او تمام تلاش‌هایش را می‌کند تا این علاقه‌ی ممنوعه را پنهان کند و از دستگیری نیز جلوگیری کند.

    در طول داستان، روابط همبرت با لولیتا پیچیده می‌شود و مسائل جنسی و اختلاف سنی اوج می‌گیرد. داستان از زاویه همبرت روایت می‌شود و نگاهی انسانی به عشق و انحراف ارائه می‌دهد. این کتاب هم‌زمان با تراژدی و طرح مسائل اخلاقی و اجتماعی، در قالب یک داستان جذاب و پیچیده شناخته می‌شود.

    شروع لولیتا خوانی در تهران :

    تهران پاییز سال ۱۳۷۷ شمسی بود که از آخرین پست دانشگاهی خود به خاطر فشار دستگاه حکومت و انقلاب فرهنگی استعفا دادم و عزم خود راجرم کردم که خودزا باور کنم و دست بکاری بزنم که رضایت خاطرم فراهم شو دوبه رؤیاهایم جامع عمل بپوشانم . کاریکه در چهارچوب‌های دانشگاهی اسلامی ایران غیرممکن بود.

    هفت نفرازبهترین و متعهدترین شاگردانم را انتخاب وازآن‌ها دعوت کردم که هر پنجشنبه به منزلم بیایند. تا درباره ادبیات به بحث و تبادل‌نظر بپردازیم فقط دختران را انتخاب کردم .چون برگزاری کلاس درس به‌صورت مختلط در حریم خصوصی منزل شخصی ما کاری بسیار خطرناک بود. حتی اگر بحث ما درباره مباحث ساده ادبی و مسالمت‌آمیزمی‌بود.

    در میان دانش‌آموزانم پسری کوشا و پیگیر به نام نیما بود. با توجه به اینکه از حضور در کلاس‌ها برخلاف حقوقش محروم شده بود بر حق خود پافشاری می‌کرد .بدین ترتیب نیما مطالب محول شده را می‌خواند؛ و روزهای خاص برای بحث و بررسی به خانه من می‌آمد.

    معمولاً با تمسخر کتاب بهار زندگی دوشیزه جین برودینوشتهمارویل اسپارکرابه او یاد آوردمی‌شدم و می‌پرسیدم بالاخره کدام یک از شما به من خیانت خواهید کرد؟

    کتاب بهار زندگی دوشیزه جین برودی نوشته میوریل اسپارک، داستان زندگی خانم جین برودی، معلمی خلاق و پرشور را روایت می‌کند. خانم برودی در مدرسه دخترانه مارسیابلین، در ادینبورگ، اسکاتلند تدریس می‌کند. او به هنر، ادبیات و تاریخ علاقه‌مند است و تلاش می‌کند تا دانش‌آموزانش را نیز به این موضوعات علاقه‌مند کند.

    خانم برودی گروهی از دانش‌آموزان را انتخاب می‌کند که به نظر او استعداد و پتانسیل بالایی دارند. او این گروه را «گروه برگزیده» می‌نامد و تلاش می‌کند تا آن‌ها را به بهترین شکل ممکن آموزش دهد.

    اعضای گروه برگزیده، هرکدام شخصیت و ویژگی‌های منحصربه‌فرد خود رادارند. یونیس، دختری روشنفکر و کنجکاو است. جنی، زیبا و جذاب است. ماری، دختری باهوش و بااستعداداست. مانیکا، دختری اهل هند است که ازنظر فرهنگی با دیگر دانش‌آموزان متفاوت است. رز، خانم کم رو و کم است. و سندی، دختری سرزنده و پرانرژی است.

    خانم برودی بر دانش‌آموزانش تأثیر عمیقی می‌گذارد. او آن‌ها را به فکر کردن و پرسشگری تشویق می‌کند. او به آن‌ها می‌آموزد که چگونه مستقل فکر کنند و چگونه برای خود تصمیم بگیرند.

    اما زندگی خانم برودی و گروه برگزیده‌اش باخیانت یکی از دانش‌آموزان، دچار تغییر می‌شود. این خیانت باعث می‌شود که خانم برودی از مدرسه اخراج شود و گروه برگزیده نیز از هم بپاشد.

    بااین‌حال، تأثیر خانم برودی بر زندگی دانش‌آموزانش همچنان باقی می‌ماند. آن‌ها هرگز فراموش نمی‌کنند که چگونه او آن‌ها را به دنیایی جدید و هیجان‌انگیز معرفی کرد.

    کتاب بهار زندگی دوشیزه جین برودی، داستانی جذاب و ماندگار است که به موضوعاتی مانند اهمیت آموزش، تأثیر معلمان بر زندگی دانش‌آموزان و قدرت خیانت می‌پردازد.

    ازآنجاکه من ذاتاً موجود بدبینی هستم، مطمئن بودم بالاخره یکی از بچه‌ها به من مخالفت خواهد کرد و بدین ترتیب بود که نسرین یک‌بار با شیطنت جواب داد:

    خود شما به ما گفتی که در تحلیل نهائی‌مان خائنان به خودخواهیم بود و نقش یهودا را برای مسیح خود بازی خواهیم کرد.

    مانا دانش‌آموز دیگرم اشاره کرد که من خانم برودینیستم و اگر دیگران علاقه به نقش خانم برودی علاقه دارند برای من فرقی نمی‌کند.

    او یک هشدار که من علاقه‌مند به تکرار آن بودم را یادآوری کرد و گفت:

    با کپی کردن یک اثر داستانی در زندگی واقعی به‌هیچ‌وجه و در هیچ شرایطی، یک اثر ادبی را کوچک نشمارید.

    ؛ آنچه ما در ادبیات به دنبال آن هستیم، نه به قدرت تمثیل واقعیت، بلکه به شهود حقیقت است؛ اما حدس می‌زنم اگر قرار بود برخلاف نظرات شخصی خودم یک اثر ادبی را انتخاب می‌کردم که بیشترین بازتاب را در زندگی در زیر سیطره حکومت اسلامی ایران را داشته باشد ...یقیناً از اولین دوشیزه ژان  برودی یا حتی ۱۹۸۴٫ جرج اروول صرف‌نظرمی‌کردم شاید انتخاب من دعوت به اعدام از ناباکوف و یا حتی بهتر از آن لولیتا بود.

    چند سال بعدازاینکه ما سمینارها را در صبح پنج‌شنبه‌ها شروع کرده بودیم در آخرین شبی که در تهران بودم ،چند تن از دوستان و دانش آموزان برای خداحافظی کردن و کمک به جمع‌کردن لوازم به منزلم آمدند.

    وقتی منزل را جمع‌وجور کردیم و  از اشیا خالی شدند و رنگ‌ها در هشت چمدان خاکستری محو شدند ،همانند جن‌های که در بطری به بخار تبدیل می‌شوند ، من و دانش آموزان در مقابل دیوارهای لخت اتاق پذیرایی ایستادیم و دو عکس گرفتیم.

    هم‌اکنون دو عکس در مقابلم قرار دارد. در عکس اول، هفت زن در مقابل دیوار سفید ایستاده‌اند. طبق قانون کشور، آن‌ها بالباس‌های سیاه و روسری هستند و تنها قسمت صورت‌ها و دست‌هایشان پیدا  است. در عکس دوم، همان گروه در همان جایگاه، در برابر همان دیوار ایستاده‌اند. تنها کاری که کرده‌اند، لباس‌های اجباری را درآورده بودند. تراوش  رنگ‌ها، هرکدام را از دیگری مجزا می‌کرد. و هر فرد از طریق رنگ و سبک لباس‌هایش، رنگ و طول موهایش، منحصربه‌فرد شده است؛ حتی دو تن که هنوز هم روسری سرشان است ، شبیه به هم نیستند در عکس دوم اولی در سمت راست.

    شاعر ما، مانا، با یک تی‌شرت سفید و شلوار جین بود. او با استفاده از عناصری شعر می‌سرود که اکثر مردم آن‌گونه مباحث را به کناری گذاشته بودند, عکس در تجسم ایهام چشمان سیاه مانا عاجز بود و دلالتی بر شخصیت گوشه‌گیر و خصوصی او بود.

    در کنار مانا مهشید است که روسری بلند مشکی‌اش با ویژگی‌های ظریفش در تضاد بود ، در عمق لبخند مهشید دنیایی از خوبی‌ها نهفته بود و ظرافت زنانه خاصی را  به او می‌بخشید ما او را خانمی صدا می‌زدیم.

    نسرین همیشه می‌گفت که باید بیشتر از یک تعریف  برای مهشید قائل شد، ما موفق شده‌ایم ابعاد جدیدی به کلمه خانمی اضافه کنیم.مهشید بسیار حساس است. یاسی یک‌بار به من گفت، او مانند چینی است، به نظر شکننده می‌رسد. به همین دلیل، برای کسانی که او را خوب نشناسند، ظاهراً شکننده به نظر می‌رسد. اما وای بر کسی که او را برهم زند. ، یاسی با خوش‌رویی ادامه داد به عقیده من، او مانند پلاستیکی خوب قدیمی است؛ هر اتفاقی هم برای او بیافتد ، شکسته نمی‌شود.

    یاسی جوان‌ترین عضو گروه ما بود. او کسی است که در عکس بالباس زرد، به جلو خم‌شده و  انفجار خنده او را فراگرفته است. ما عادت داشتیم به شوخی او را کمدینمان صدا می‌زدیم. یاسی  طبعاً خجالتی بود، اما برخی موارد او را هیجان‌زده می‌کرد و موجب می‌شد که محدودیت‌های خود را ازدست بدهد. صدای او یک طنز طبیعی و سؤال‌برانگیز داشت که نه‌تنها بر دیگران، بلکه بر خودش نیز تأثیر می‌گذاشت.

    من بالباس قهوه‌ای هستم ، در کنار یاسی ایستاده‌ام .با دستی بر شانه‌ای او.دقیقاً پشت سر من آذین است ، او بلندقدترین دانش‌آموز من است ، با موهای طلایی بلند و تی‌شرت صورتی ،او همانند ما در حال خندیدن است ،لبخندهای آذین هرگز شبیه لبخند نبود آن‌ها بیشتر به‌پیش درآمد  یک وجد و سرور عصبی و مهارنشدنی  شبیه بودند،حتی زمانی که او درباره آخرین مشکلات با همسرش صحبت می‌کرد،گویی باحالت عجیبی می‌درخشد.

    آذین  صریح سخن می‌گفت ، و گفتارش پرحاشیه بود و همیشه با مهشید و مانا به بحث‌وجدل می‌پرداخت ،ما نام وحشی را برای او انتخاب کرده بودیم.

    او شاید ساکت‌ترین فرد در جمع ما بود.در سمت دیگر میترا همانند رنگ‌های پاستل در نقاشی‌هایش،به نظر می‌رسید،عقب‌نشینی کرده ،و در ثبت رنگ‌ها محو می‌شد .

    یقیناً زیبایی او به‌وسیله دو فرورفتگی روی چانه ایجادشده بود که به طرز صحیح و در زمان مناسب توسط او مورداستفاده قرار می‌گرفت.

    ساناز که تحت‌فشار خانواده و جامعه ازیک‌طرف و حس استقلال‌طلبی و نیاز او به تأیید از طرفی دیگر مانند پاندول ساعت آونگ می‌خورد، بازوی میترا را گرفته است. ما همه می‌خندیم.

    و نیما، شوهر مانا .او یکی از منتقدان ادبی واقعی من بود به شرطی که پشتکار به اتمام رساندن  مقالاتی درخشانی را که شروع به نوشتن کرده بود را می‌داشت. - شریک نامرئی ما، عکاس است

    یکی دیگر هم بود، نسرین. او در عکس‌ها نیست - او به پایان نرسید. بااین‌حال داستان من بدون کسانی که نبودند یا نمی‌توانستند با ما بمانند ناقص بود.

    غیبت‌های آن‌ها تداوم داشت، مانند دردی حاد که به نظر می‌رسید منبع فیزیکی ندارد. اینجا برای من تهران است غیبت آن‌ها واقعی‌تر از حضورشان بود.

    وقتی نسرین را در تجسم بصری خود می‌بینم، کمی از فوکوس خارج‌شده، محو است، به‌نوعی دور است.

    عکس‌هایی که شاگردانم در طول سال‌ها با من گرفته‌اند را بررسی می‌کردم و نسرین در بسیاری از آنها حضور دارد اما همیشه در پشت چیزی پنهان شده است - یک شخص، یک درخت.

    دریکی از عکس‌ها، من با هشت نفر ایستاده‌ام دانش آموزان و من در باغی کوچک روبروی ساختمان دانشکده هستیم و صحنه خداحافظی است او در پشت یک درخت بید پناه گرفته است، ما داریم می‌خندیم.

    در یک‌گوشه، از پشت دانش‌آموز بلندقد، نسرین مثل جن به مراسمی سرک می‌کشد که به آن دعوت نشده ،در گوشه‌ای دیگر به‌سختی می‌توانم چهره‌اش را در فضای کوچک و عمدتاً پشت شانه‌های دو دختر دیگر ببینم. در این عکس او ناآگاهانه به تماشا مشغول است ، او  ابرویش را درهم‌کشیده به‌طوری‌که انگار نمی‌داند که در کادر عکس قرار دارد .

    چگونه می‌توانم نسرین را توصیف کنم  ؟یک‌بار او را گربه شیلر صدا زدم ظاهر و ناپدید شدنش در چرخه دانشگاهی من غیرمنتظره  بود .حقیقت قادر به توصیف شخصیت نسرین نیست. او معنای خودش را داشت.

    گربه شیلر شخصیت کارتونی هالیوود است که درصحنه ظاهر و ناپدیدمی‌شود .

    تنها چیزی که می‌توانم بگویم این بود که "نسرین فقط..نسرین بود.نزدیک به دو سال، تقریباً هر پنجشنبه صبح، بارانی یا آفتابی به خانه من می‌آمدند ،من نمی‌توانستم به حس شوک شدن خود غلبه کنم زمانی که مشاهده  می‌کردم آن‌ها حجاب اجباری خود را درمی‌آوردند و جهان دستخوش انفجار رنگ‌ها می‌شود.

    زمانی که دانشجویان من وارد اتاق می‌شدند. پیش از هر کاری روسری و مانتو خود را درمی‌آوردند.

    به‌تدریج، هر یک طرح و شکلی به دست می‌آوردند که به خود واقعی تبدیل می‌شدند . خود تکرار نشدنی دنیای ما و  اتاق نشیمنی که پنجره‌اش  کوه محبوب من . البرز را قاب کرده بود .کوهستانی که به معبد مقدس ما تبدیل‌شده بود  ،خودی مقدس که شامل کائناتی بود که واقعیت روسری سیاه شده بر اندام وحشت زدگانی که در شهر پایین‌دست پراکنده‌شده‌اند را به سخره می‌گرفت.

    موضوع کلاس رابطه بین افسانه و واقعیت بود.ادبیات کلاسیک فارسی می‌خواندیم ، افسانه بانوان کهن ما ، مانند شهرزاد و هزارویک‌شب، همراه با کلاسیک‌های غربی-غرور و تعصب، مادام بواری، دیزی میلر، دسامبر .دین و بله، لولیتا. همان‌طور که عنوان هر کتاب را می‌نویسم ، خاطرات همچون باد  می‌چرخند تا آرامش یک روز پاییزی را در کشوری دیگر و در اتاقی دیگر را بر هم  بزنند.

    .اینجا و در حال حاضر در  دنیای دیگری که پارها در بحث‌های ما ظاهرشده، می‌نشینم و خودم و شاگردانم را دوباره تصورمی کنم . آه ه دخترانم,درخواستم این است که لولیتا را در یک اتاق آفتابی اغواکننده بخوانید.

    اما برای دزدیدن کلمات همبرت، شاعر جنایتکار لولیتا، نیاز دارم شمای، خواننده، ما را تصور کنید، زیرا اگر شما این کار را نکنید، ما واقعاً وجود نخواهیم داشت. در برابر ستم زمان و سیاست، ما را به نحوی تصور کنید که بعضی‌اوقات جرئت تصور خودمان را نداشتیم: در لحظاتی که بیشترین شخصیت و راز آلودگی را داشتیم، در مواقع بسیار عادی و معمول زندگی، به موسیقی گوش می‌دادیم، عاشق می‌شدیم، در خیابان‌های سایه‌دار قدم می‌زدیم یا لولیتا را در تهران می‌خواندیم.

    و سپس ما را دوباره مجسم کنید.با همه زندگی مصادره شده که تبدیل به زیرزمینی  شده است . اگر امروز درباره ناباکوف می‌نویسم، این برای جشن خواندن ناباکوف در تهران است، در برابر همه سختی‌ها. از بین تمام زمان‌های او، من رمانی را انتخاب می‌کنم که آن را آخرین بار تدریس کرده‌ام، و آن رمان با بسیاری از خاطرات مرتبط است.

    من می‌خواهم درباره لولیتا بنویسم، اما در حال حاضر هیچ راهی ندارم که بتوانم درباره این رمان بنویسم و تهران را نادیده بگیرم .. بنابراین، این داستان لولیتا در تهران است، چگونه لولیتا رنگ واقعیت جدیدی به تهران داد و چگونه تهران به بازتعریف رمان ناباکوف کمک کرد و آن را به این لولیتا، لولیتا ی ما تبدیل کرد.

    و بدین گونه در یک پنج‌شنبه در اوایل مهرماه، ما در اتاق نشیمن برای اولین جلسه دورهم جمع شدیم. دوباره آن‌ها هستند. ابتدا صدای زنگ را می‌شنوم، یک سکوت و صدای بسته شدن درب حیات شنیده می‌شود . سپس صدای گام‌ها را که از پله‌های پیچ‌دار بالا می‌آیند و از کنار آپارتمان مادرم عبور می‌کنند، را می‌شنوم. هم‌زمان با حرکتم به سمت درب اصلی،  از پنجره آسمان را نگاه می‌کنم و لحظه را به‌عنوان یادگاری ثبت می‌کنم . هر دختر، به‌محض رسیدن به در، مانتو و روسری خود را درمی‌آورد، گاهی سرخود را به سمت چپ و راست تکان می‌دهد. پیش از ورود به اتاق،  توقف می‌کند. اما تنها  اتاق وجود ندارد، بلکه خلأ آزاردهنده خاطرات را نیز احساس می‌کنم.

    بیش از هر قسمت دیگری از خانه‌ها، اتاق نشیمن نمادی از زندگی فارغ از سکون  و وام‌دار من بود. قطعات پراکنده و متفاوتی از زمان و مکان‌های مختلف باهم ادغام‌شده بودند،  به دلیل نیاز مالی و  به دلیل سلیقه متفاوت من. بطورعجیبی .این عناصر نامتجانس .هارمونی هماهنگی را بوجوداورده بودند  ، که اتاق‌های دیگر که چیدمان متعارفی داشتند.فاقد آن بودند.

    مادرم  هر بار که تابلوهای تکیه داده‌شده به دیوار و گلدان‌ها  روی زمین و پنجره‌های بدون پرده که حاضر نشده بودم  آن‌ها را بپوشانم  را می‌دید عصبانی می‌شد تا بالاخره یادآور شد که اینجا یک کشور اسلامی است و باید پنجره‌ها  پوشانده شوند.

    مادرم ناله سر می‌داد که واقعانمی دانم تو فرزند منی یا نه ؟آیا من تو را باانضباط تربیت نکرده‌ام ؟

    لحن مادرم کاملاً جدی بود .ولی ازآنجاکه این موضوع برای سال‌های متمادی تکرار شده بود ،برای من یک مراسم تشریفاتی تلقی می‌شد .

    آذی، این نام مستعار من بود، مادرم می‌گفت آذی: تو آلان یک خانم‌بزرگ شدی؛ مانند یک خانم عمل کن. اما چیزی در لحن صدایش بود که باعث می‌شد من همچنان جوان و شکننده و سرسخت باقی بمانم. هنوز هم، وقتی در خاطره‌هایم صدای او را می‌شنوم، می‌دانم که هرگز انتظارات او را برآورده نکردم. هرگز نتوانستم آن خانمی شوم که او سعی می‌کرد با تلاش و اراده به خودم تحویل دهد.

    آن اتاق، که در آن زمان به آن کمتر توجه می‌کردم، اکنون به یک گنجینه گرانبها در خاطراتم تبدیل‌شده و جایگاهی متفاوت و الهام‌بخشی برایم پیداکرده است. آن اتاق، فضای بزرگی داشت که مبلمان و تزئیناتی کمی در آن قرارگرفته بود. دریکی از گوشه‌ها، شومینه قرار داشت  که همسرم، بیژن، با خلاقیت خود آن را طراحی کرده بود. یک صندلی عاشقانه دونفره در کنار یکی از دیوارها وجود داشت که من بر روی آن پوششی  توری می‌انداختم ، آن هدیه مادرم از گذشته‌های دور بود. یک مبل به رنگ آلبالویی روشن در برابر پنجره قرارگرفته بود و همراه آن دو صندلی هماهنگ و یک میز بزرگ مربعی با سطح شیشه‌ای در کناران قرار داشت .

    همیشه جای من در صندلی پشت به پنجره بود، که به بن‌بست وسیعی به نام آذر گشوده می‌شد. در مقابل پنجره، بیمارستان آمریکایی قدیمی قرار داشت، درگذشته کوچک و انحصاری بود، اما اکنون به یک مرکز درمانی پرسروصدا و اتاق‌های پر از جانبازان زخمی و معلولان جنگ تبدیل‌شده بود. در روزهای آخر هفته - پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها در ایران - خیابان کوچک با بازدیدکنندگان بیمارستان پر می‌شد که همانند پیک‌نیک رفتن ، با ساندویچ و کودکانشان می‌آمدند . حیاط جلوی همسایه، که مایه مباهات و افتخار او بود، اصلی‌ترین قربانی حملات آنان بود، به‌خصوص در تابستان، زمانی که آن‌ها به گل‌های رز دستبرد می‌زدند.

    ما صدای فریاد، گریه و خنده کودکان را می‌شنیدیم و صدای مادرانشان نیز به آنان می‌پیوست، ، نام کودکانشان را صدا می‌زدند آن‌ها را تهدید  به مجازات، می‌کردند. گاهی یک یا دو کودک  زنگ منزل ما را می‌زدند و فرار می‌کردند،و این حرکت خطرآفرین را مرتب تکرار می‌کردند.

    آپارتمان ما در طبقه دوم و مادرم در طبقه اول  بود و آپارتمان برادرم در طبقه سوم قرار داشت که اغلب خالی از سکنه بود، او به انگلستان رفته بود - ما می‌توانستیم دوردست را از بالای یک درخت پرشاخ و برگ ببینیم و ازفرای ساختمان‌ها، کوهستان البرز را به نظاره بنشینیم . ما قادر نبودیم خیابان، بیمارستان و بازدیدکنندگانش را ببینیم . ما فقط از طریق صداهای ناشی از حرکاتشان از کف خیابان حضور آن‌ها را احساس می‌کردیم .

    از جایی که نشسته بودم، نمی‌توانستم کوهستان‌های موردعلاقه‌ام را ببینم، اما در مقابل صندلی‌ام، روی دیوار  اتاق غذاخوری، یک آینه بیضی‌شکل قدیمی قرار داشت که هدیه‌ای از طرف پدرم بود و در بازتاب آن، می‌توانستم کوهستان را با برف روی قله آن. حتی در تابستان مشاهده کنم و تغییر رنگ درختان  نیز دیده می‌شد .

    دید محدودم از پنجره ، باعث می‌شد حس شنواییم تقویت شود و احساس کنم صدایی را که می‌شنوم  نه از خیابان بلکه از جایی دوردست است .جایی که صدای ثابتش تنها پیوند ما با دنیایی بود که ما در طی آن چند ساعت، انکار می‌کردیم و از قبول آن خودداری می‌ورزیدم.

    قبل از شش صبح . روز اول کلاس. بیدار شدم. خیلی هیجان‌زده بودم که صبحانه را زود بخورم، قهوه‌جوش را روشن کردم و سپس یک حمام طولانی و آرام گرفتم. آب گرم به گردنم، پشتم و پا‌هایم برخوردمی‌کرد.هم‌زمان ایستاده بودم و احساس استواری و سبکی می‌کردم, برای اولین بار پس از سال‌ها، حسی از انتظار را احساس می‌کردم که توسط تنش و اعصاب خوردگی روزانه خراب نشده بود، نیازی نداشتم که از آداب‌ورسوم دردناکی که در روزهایی که در دانشگاه تدریس می‌کردم و به من تحمیل‌شده بود پیروی کنم ،مانند اینکه  باید چه چیزی بپوشم، چگونه عمل کنم و چه حرکاتی را باید به خاطر بسپارم و کنترل کنم . برای این کلاس، به‌صورت متفاوتی آماده‌ترمی‌شدم .

    زندگی در جمهوری اسلامی همانند ماه آوریل بود، که ظرف مدت کوتاهی  آفتاب ناگهان به باران و طوفان تبدیل می‌شود. غیرقابل‌پیش‌بینی بود , رژیم با استفاده‌های چرخه‌هایی  از بردباری برخی مسائل ناشی از سرکوب را طی می‌کرد، سپس ، پس از دوره‌ای از آرامش نسبی نتیجه را آزادی می‌نامید ،و دوباره  به دوره‌ای از سختی‌ها وارد می‌شدیم. دانشگاه‌ها دوباره هدف حمله از سوی محافظه‌کاران فرهنگی قرار می‌گرفت که در حال اعمال مجموعه‌های سخت‌گیرانه‌تری از قوانین بودند تا جایی که به تفکیک جنسیتی در کلاس‌ها و مجازات اساتید نافرمان پرداخته می‌شد.

    دانشگاه علامه طباطبائی که از سال ۱۹۸۷ در آن تدریس می‌کردم، به‌عنوان آزادترین دانشگاه در ایران مشهور بود. شایعاتی وجود داشت که شخصی در وزارت آموزش عالی، به صورتی دستور گونه، از اساتید علامه پرسیده بود که آیا فکر می‌کنند در سوئیس زندگی می‌کنند، سوئیس به‌نوعی به‌عنوان نمادی برای لیبرالیسم غربی شناخته می‌شد، هر برنامه یا اقدامی که غیر اسلامی تلقی می‌شد، با یادآوری تمسخر آمیز که ایران به‌هیچ‌عنوان سوئیس نیست، مورد سرزنش قرار می‌گرفت.

    بیشترین تأثیر فشار بر دانشجویان بود، همان‌طور که به داستان‌های بی‌پایان و غمناک آنان گوش می‌دادم، ناتوانی را احساس می‌کردم. دانشجویان زن به خاطر دویدن در پله‌ها هنگامی‌که کلاسشان دیر می‌شد ، به خاطر خنده در راهروها و صحبت با اعضای جنس مخالف مورد مجازات قرار می‌گرفتند. یک روز ساناز در آخر جلسه به کلاس وارد شد و گریه می‌کرد. در بین اشک‌هایش، توضیح داد نگهبانان زن در هنگام ورود به دانشگاه در هنگام تفتیش او رژ گونه‌ای را در کیفش پیداکرده بودند، و سعی کرده‌اند او را با تنبیه به خانه بازگردانند.

    چرا به‌طور ناگهانی تدریس را رها کردم؟ این سؤال را بارها از خود پرسیده بودم، آیا به دلیل کاهش کیفیت دانشگاه بود؟ بی‌توجهی روزافزون بین اساتید و دانشجویان باقیمانده؟ مبارزه روزمره با قوانین و محدودیت‌های خودسرانه؟

    هر موقع که من به این موارد فکر می‌کردم و لبخندی بر لبانم نقش می‌بست.

    هنگامی‌که اساتید دانشگاه  نامه استعفای من را دریافت کردند واکنش نشان دادند،آن‌ها به انواع و اقسام شیوه‌ها مرا مورد اذیت و محدودیت قراردادند، بازدیدکنندگانم را نظاره می‌کردند، اقداماتم را کنترل می‌کردند و منصب دانشیاری که برای مدت طولانی در صف انتظارش بودم را رد کردند؛ و وقتی استعفا دادم،آن‌ها با دلسوزی ناگهانی و با امتناع از پذیرش مرا خشمگین کردند.

    دانشجویان تهدید کرده بودند که کلاس‌ها را تحریم می‌کنند . و این حرکت آنان برایم لذت‌بخش بود. بعدها متوجه شدم که علیرغم تهدیدات انتقام‌جویانه مقامات، درواقع کلاس‌های جایگزینم را تحریم کردند .

    همه فکر می‌کردند که من دچار شکست شده و درنهایت به کار بازخواهم گشت. دو سال دیگر طول کشید تا سرانجام استعفای من را قبول کنند. یادم می‌آید یکی از دوستان به من گفت، تو قادر به درک روحیه آنان نیستی . آن‌ها استعفای تو را قبول نخواهند کرد زیرا فکر می‌کنند تو حق نداری که کارت را ترک کنی. آن‌ها خودشان هستند که تصمیم می‌گیرند که چقدر باید بمانی و کی باید بروی. بیش از هر چیز دیگر، این خودسری و خودخواهی آنان بود که غیرقابل‌تحمل شده بود.

    دوستانم از من می‌پرسیدند: "حالا چه‌کار خواهی کرد؟ آیا دیگر خانه‌نشین خواهی شد ؟

    خب، به آن‌ها می‌گفتم می‌توانم یک کتاب دیگر بنویسم. اما درواقع برنامه‌ دقیقی نداشتم. هنوز با عواقب کتابی درباره ناباکوف که تازه منتشر کرده بودم دست‌وپنجه نرم می‌کردم و فقط ایده‌های مبهمی، مانند توده‌ای از غبار در ذهنم، شکل می‌گرفتند وقتی به تفکر درباره شکل کتاب بعدیم می‌پرداختم. حداقل برای یک مدت، می‌توانستم به کار خوشایند مطالعه کلاسیک‌های فارسی ادامه دهم، اما یک پروژه خاص، ایده‌ای که سال‌ها در ذهنم پرورش می‌دادم، برترین اولویت ذهنم بود. برای مدت طولانی، رویای ایجاد یک کلاس ویژه را داشتم، یک کلاسی که به من آزادی‌هایی را می‌داد که در کلاس‌هایی که در جمهوری اسلامی از من دریغ شده بود .

    من می‌خواستم به آن دسته از دانشجویانی که به‌طور کامل به مطالعه ادبیات متعهد بودند، تدریس کنم. دانشجویانی که توسط دولت انتخاب‌نشده بودند، کسانی که ادبیات انگلیسی را انتخاب نکرده بودند فقط به این دلیل که در رشته‌های دیگر پذیرفته‌نشده بودند یا به دلیل اینکه فکر می‌کردند درجه انگلیسی می‌تواند حرکتی بهتر درزمینهٔ کاریابی باشد .

    تدریس در جمهوری اسلامی، مانند هر شغل دیگری، وابسته به سیاست  و تابع قوانین خودسرانه بود. همیشه، لذت تدریس توسط مسائل جانبی و در نظر گرفتن امور اجباری توسط رژیم، آلوده می‌شد. چقدر می‌توانستید خوب تدریس کنید وقتی‌که اصلی‌ترین نگرانی مقامات دانشگاهی، کیفیت کار شما نبود، بلکه رنگ لب‌های شما، قابلیت مخرب یک تار مو بود؟ آیا واقعاً می‌توانستید روی کار خود تمرکز کنید وقتی‌که  دغدغه همه اعضای هیئت‌علمی  آن بود که چگونه کلمه شراب را از  داستان همینگوی حذف کنند، آنان تصمیم گرفتند برونته را تدریس نکنیم زیرابه نظر می‌رسید زنا را تشویق می‌کند؟

    ارنست میلر همینگوی (۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ – ۲ ژوئیه ۱۹۶۱) نویسنده برجسته آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات بود. او به خاطر سبک نگارش ساده و قدرتمند، و همچنین به دلیل داستان‌هایش که اغلب در مورد جنگ، عشق و طبیعت بودند، مشهور است.

    من به یاد دوستی نقاش می‌افتم که با نقاشی از صحنه‌های زندگی، در اصل از اتاق‌های خالی از سکنه و رهاشده  و عکس‌های  از زنان تنها ، شروع به کارکرده بود. به‌تدریج، آثار او بیشتر انتزاعی شدند و در نمایشگاه آخرش، نقاشی‌های او پراکنده‌هایی از رنگ‌های شورانگیز بودند، مثل دو اثر نصب‌شده در اتاق پذیرایی من،که ازلکه‌های تیره‌ با قطرات کوچک آبی  بوجود آمده یود.

    از تحول او و تغییر سبک او از واقعیت مدرن به انتزاع سؤال کردم.و پرسیدم :آیا واقعیت به این حد غیرقابل‌تحمل شده است ؟ او در جواب گفت:

    خیلی تاریک، به‌طوری‌که هر چیزی که می‌توانستم نقاشی کنم، فقط رنگ‌های رؤیاهایم بودند.

    وقتی از زیر دوش آب گرم  بیرون می‌آمدم، پاهایم به سرامیک‌های خنک می‌خورد. رنگ‌های رؤیاهایم را به خود تکرارمی کردم. چه دوست‌داشتنی بود. چند نفر از ما فرصتی برای نقاشی کردن رنگ‌های رؤیاهای خود رادارند؟ درحالی‌که داشتم خودم را در یک حوله تن‌پوش حمام می‌پیچیدم احساس حفاظت و آرامشی را که آب گرم به من بخشید بود . به حوله انتقال می‌یافت و برایم احساس امنیت را به ارمغان می‌آورد.

    بدون پاپوش وارد آشپزخانه شدم و چند قاشق قهوه را در فنجانی با تصویر توت‌فرنگی که موردعلاقه‌ام بود ریختم . بی‌خیال از هر چیز دیگر، روی کاناپه در  پذیرایی نشستم.

    این کلاس درس رنگ رؤیاهای من بود .لازم بود از حقیقتی فعال که در حال تبدیل‌شدن  به دشمن بود عقب‌نشینی می‌کردم، خیلی دلم می‌خواست روحیه کمیاب شادی و خوش‌بینی خود را حفظ کنم. در افق ذهنم نمی‌دانستم چه چیزی منتظر پایان این پروژه است.

    یک دوست از من پرسید که  شما بیشتر و بیشتر در حال عقب‌نشینی در خود هستید و اکنون‌که رابطه خود را با دانشگاه قطع می‌کنید تمام مخاطب‌های شما در دنیای خارج تنها به یک اتاق محدود خواهد شد. ازاینجا به کجا می‌روید ؟

    عقب‌نشینی به یک خواب‌وخیال می‌تواند خطرناک باشد

    واکنش من این بود که پاورچین به سمت اتاق جهت تعویض لباس رفتم . این را از رؤیاپردازان دیوانه ناباکوف، مانند کین بوته و همبرت آموخته‌ام.

    در انتخاب دانش‌آموزانم، به سبب و علت اعتقادات و زمینه‌های ایدئولوژیکی و مذهبی‌شان توجه نکردم. بعدها، این را به‌عنوان یک دستاورد عظیم کلاس در نظر گرفتم  که یک گروه متنوع با زمینه‌های شخصی، مذهبی و اجتماعی متفاوت و در بعضی موارد متضاد، به هدف‌ها و ایده آل‌های خود پایبند می‌ماندند.

    یکی از دلایل انتخاب این دختران به خاص بودن ترکیب آنان از ضعف و شجاعتی بود که در آن‌ها حس می‌کردم.

    آن‌ها همان‌هایی بودند که شما آن‌ها را تنها می‌خوانید،که به گروه یا طبقه خاصی تعلق نداشتند.

    من آن‌ها را برای توانایی‌شان در نجات خود تحسین نمی‌کردم بلکه تحسین من برای توانایی آن‌ها برای زندگی با اعتقادات انفرادی و خود شخصی آن‌ها بود.

    ما می‌توانیم کلاس را فضای شخصی خود به نامیم

    مانا پیشنهاد داده بود که کلاس را فضای شخصی خود نام‌گذاری کنیم، نوعی نسخه اجتماعی که از اتاق خصوصی ویرجینیا ولفالهام گرفته بود.

    صبح روز اول، من بیش‌ازحد معمول , برای انتخاب لباسم زمان صرف کردم. چندین لباس را امتحان کردم، تا اینکه درنهایت یک پیراهن خطی قرمز و جین کور دروی سیاه را انتخاب کردم  . آرایشم را با دقت انجام دادم و روی لب‌هایم رژ لب قرمز روشنی زدم. هنگامی‌که گوشواره‌های کوچک طلا را می‌بستم ، ناگهان ترسیدم. اگر این ایده عملی نشود؟ اگر آن‌ها نیایند؟

    به خودم التماس کردم .نه، نه این کار را نکن! حداقل برای پنج یا شش ساعت آینده، همه ترس‌ها را به تعویق بینداز. لطفاً، لطفاً، به خودم تضرع کردم، کفش‌هایم را پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم.

    4

    درحالی‌که داشتم چای درست می‌کردم، زنگ در خانه به صدا درآمد ، به دلیل تمرکز بیش‌ازحد بر افکارم،  اولین بار به آن توجه نکردم و سپس درب را برای مهشید باز کردم. او گفت:

    فکر کردم خانه نبودی؟

    درحالی‌که مانتو سیاهش را درمی‌آورد. به من یک دسته‌گل نرگس سفید و زرد داد.

    او قبل از باز کردن روسری بلند و سیاه خود مردد بود،

    به او گفتم: "

    هیچ مردی تو خونه نیست - می‌تو نی درش بیاری !.

    . مهشید و یاسی هر دو حجاب را رعایت می‌کردند ، اما یاسی اخیراً در نحوه پوشیدن روسری‌اش آزادانه‌تر رفتار می‌کرد.

    او روسری  را با یک گره ضعیف و کم‌جان زیر گردن خود می‌بست، موهای قهوه‌ای تیره‌اش را که به دونیم تقسیم‌شده بودند، را از زیر روسری به بیرون می‌پیچید.

    به یاد نمی‌آورم که مهشید از کی در دانشگاه به کلاس‌های من می‌آمد.  به نظر می‌رسد که همیشه در آنجا بوده است. پدرش، یک مسلمان متدین، طرفدار پرشور انقلاب بود. او حتی قبل از انقلاب حجاب را رعایت می‌کرد . در دفترچه روزانه درسی خود در مورد  حس صبح‌های تنهایی‌اش می‌نوشت که به یک کالج دخترانه شیک می‌رفت، جایی که احساس می‌کرد به دلیل لباس‌های مد روز آن زمان مورد غفلت و نادیده گرفتن قرارگرفته است.

    بعد از انقلاب، به دلیل عضویت او در یک سازمان مذهبی مخالف،  پنج سال را در زندان  سر برد و پس از آزادی از زندان، به مدت دو سال از ادامه تحصیل محروم شد.

    او را در آن روزها ، در صبح‌های  آفتابی متمادی، در حال قدم زدن روی شیب رو به بالا در خیابانی که به دانشگاه منتهی می‌شد در پیش از انقلاب را تصور می‌کنم.

    او را تجسم می‌کنم که به‌تنهایی و سرافکنده در حال قدم زدن است و هم‌اکنون نیز او از درخشش روز لذت نمی‌برد.

    حال می‌گویم آنگاه و اکنون زیرا انقلابی که حجاب را بر سایرین تحمیل کرده است، مهشید را از تنهایی خود رها نکرد.

    . پیش از انقلاب، درواقع او می‌توانست باافتخار از انزوای خود برخوردار باشد. در آن زمان، او حجاب را به‌عنوان شهادتی برای ایمانش می‌پوشید. تصمیم او یک عمل داوطلبانه بود. اما وقتی انقلاب حجاب را بر سایران به‌زور تحمیل کرد، عمل او بی‌معنی می‌شد.

    مهشید به معنای واقعی کلمه، کامل بود: او دارای لطف و وقار خاصی بود. پوست اورنگ مهتابی  و چشمانی  بادامی‌شکل و موهایی پرکلاغی داشت. او لباس‌هایی در رنگ‌های پاستلی می‌پوشید و صحبت کردنش ملایم بود. پیشینه متدین او باید او را محافظت می‌کرد، اما این اتفاق نیفتاد. نمی‌توانم تصور کنم که او در زندان باشد.

    در طول سال‌های زیادی که مهشید را می‌شناختم،  به‌ندرت اشاره‌ای به تجربیات زندان خود می‌کرد.که باعث آسیب دائمی به کلیه او شده بود.

    . یک روز در کلاس، هنگامی‌که درباره وحشت‌ها و کابوس‌های روزمره‌مان صحبت می‌کردیم، او اشاره کرد که خاطرات زندان گاه‌گاهی به سراغش می‌آیند و هنوز راهی برای بیان آن‌ها پیدا نکرده است اما، او افزود، زندگی روزمره وحشتی کمتر از زندان ندارد.

    از مهشید پرسیدم:

    آیا چای میل داری؟

    همواره ملاحظه گر بود و  گفت که ترجیح می‌دهد برای دیگران صبر کند و به خاطر اینکه کمی زودتر رسیده، عذرخواهی کرد.

    او می‌خواست کمک کند و من در جواب گفتم راحت باش.درحالی‌که به دنبال گلدان می‌گشتم زنگ دوباره به صدا درامد .مهشید با صدای بلند گفت من باز می‌کنم.صدای خنده را شنیدم مانا و یاسی رسیدند.

    مانا وارد آشپزخانه شد و یک بوته کوچک از گل رز را در دست داشت.و گفت  از طرف  نیما استاو می‌خواهد تصمیم شمارا برای حذف کردنش از کلاس تغییر دهد. او می‌گوید یک بوته گل رز را در دست می‌گیرد و در طول ساعات کلاس جلوی منزل شما به‌عنوان اعتراض راهپیمایی می‌کند . درخششی در چشمانش دیده ‌شد و سپس خاموش شد.

    پس از گذاشتن شیرینی‌ها روی سینی بزرگ، از مانا پرسیدم آیا او تصور کلمات شعرهایش را در رنگ‌ها می‌بیند ؟ من به او توضیح دادم که ناباکوف در خاطرات خود می‌نویسد که او و مادرش حروف الفبا را بارنگ‌ها می‌بینند. او درباره خودش می‌گوید که یک نویسنده نقاش گونه است.

    مانا، درحالی‌که برگ‌های گل‌های رز را با انگشتانش لمس می‌کرد، گفت:

    جمهوری اسلامی، طعم رنگ‌ها را در من زمخت کرده. من می‌خواهم رنگ‌های شوخ‌طبعی مثل صورتی شوکه کننده یا قرمز گوجه‌فرنگی بپوشم. برای دیدن رنگ‌ها، خیلی حریص هستم تا به آن‌ها  کلماتی را که دقیقاً انتخاب‌شده در شعرها را ببینم. مانا از آن دسته افرادی بود که خلسه و وجد را تجربه می‌کرد اما خوشبختی را خیر.

    گفتم بیا اینجا، می‌خواهم به شما چیزی را نشان بدهم،  و او را به اتاق‌خواب راهنمایی کردم. وقتی‌که خیلی کوچک بودم .شیفته رنگ‌های مکان‌ها و اشیا و داستان‌های شبانه‌ای که  پدرم  راجع به آن‌هامی‌گفت بودم .

    من می‌خواستم رنگ لباس شهرزاد، رو بالشتی او، رنگ جن و چراغ جادو را بدانم و یک‌بار از او درباره رنگ بهشت پرسیدم. او گفت که می‌تواند هر رنگی که من بخواهم باشد.

    آن کافی نبود. در یک روزی که میهمان داشتیم و من در اتاق ناهارخوری داشتم سوپم را می‌خوردم، چشمانم بر روی یک تابلو افتاد که از زمانی که به یاد دارم همیشه روی دیوار دیده بودم، و به‌طور ناگهانی رنگ بهشت خود را درک کردم.

    و اینجاست، باافتخار به تابلوی  رنگ‌روغن در یک قاب چوبی قدیمی اشاره کردم, یک چشم‌انداز سبز از برگ‌های زمخت با دو پرنده، دو سیب قرمز پررنگ،  و یک گلابی طلایی و اشاره لمسی به رنگ  آبی.

    رنگ بهشت من آبی است، صدای مانا را شنیدم که همچنان چشمانش به تابلو متمرکز بود. و گفتما در یک باغ بزرگ که متعلق به پدربزرگ و مادربزرگ من بود زندگی می‌کردیم،

    به‌سوی من برگشت و گفت : شما  باغ‌های قدیمی ایرانی را می‌شناسید، با درختان میوه‌ هازقبیل هلو، سیب، گیلاس، خرما و چند تابید. بهترین خاطراتم از شنا کردن در استخر بزرگ وبی نظم و ترتیبمان است.

    من قهرمان شنا در مدرسه بودم، و این موضوع برای پدرم بسیار افتخارآمیز بود. حدود یک سال پس از انقلاب، پدرم به علت حمله قلبی درگذشت و سپس دولت‌خانه و باغ ما را مصادره کرد و ما به یک آپارتمان نقل‌مکان کردیم. من دیگر هرگز شنا نکردم.

    رویای من در این استخر است. رویای تکراری  که در آن به غوطه‌ور شدن در استخر می‌پردازم تا یادی از خاطره پدرم و کودکی‌ام را بازیابی کنم،  به سمت اتاق نشیمن می‌رفتیم، زیرا زنگ درب دوباره به صدا درآمد.

    آذین و میترا به همراه هم آمده بودند. آذین شروع کرد به درآوردن کیمونوی سبک ژاپنی خود که آن زمان مد روز بود . و زیر آن‌یک بلوز سفید به سبک روستایی که شانه‌هایش را پوشش نمی‌داد .همراه با گوشواره‌های بزرگ طلایی و رژلب صورتی که آن را کامل می‌کرد.

    او دسته‌ای ازگل‌های کوچک ارکیده زرد برای من و میترا به همراه آورده بود  و گفت این روش خاص او برای بیان احساسات است و من تنها می‌توانم آن را به‌عنوان یک شیوه دلیرانه و دهن‌کجی شوخ طبعانه توصیف کنم.

    سپس نسرین وارد شد. او دو جعبه ناگت آورده بود و اعلام کرد این‌ها  هدایایی از اصفهان است، . او بالباس معمولی خود بود - لباس و روسری زردی تیره‌رنگ و کفش‌های بدون پاشنه . وقتی آخرین بار او را در کلاس دیده بودم، او یک چادر سیاه بزرگ به تن داشت که فقط بخش گرد و صورت بیضوی او و دودست بی‌قرارش که همیشه درحرکت بودند را نشان می‌داد ، به نظر می‌رسید که سعی می‌کنند از محدودیت پارچه سیاه ضخیم خارج شوند، مگر زمانی که نوشتن یا تصویرسازی نمی‌کردند.

    اخیراً، او چادر را با مانتوی بلند و بی‌شکل در رنگ‌های زرد تیره، سیاه یا قهوه‌ای تیره، که همراه با روسری‌های ضخیم همرنگ بود،عوض کرده بود. این مانتوها موهایش را پنهان می‌کرد و چهره‌اش را قاب می‌گرفت. او چهره‌ای کوچک و  پوست روشن داشت، پوستی تقریباً شفاف تا جایی که رگ‌های آن را می‌توانستید بشمارید. ابروهای پر، مژه‌های بلند، چشمان پرحرکت قهوه‌ای‌رنگ، بینی کوچک و راست همراه با کلامی خشمگین . گویی یک اثر مینیاتوراست .اثری از یک استاد مینیاتور که ناگهان  کار خود را رها کرده بود و چهرهٔ دقیقاً رسم شده را در یک پاشش بی‌اهمیت رنگ تیره رها کرده بود.

    ما صدای لغزش لاستیک و ترمز ناگهانی خودرویی را شنیدیم. من به پنجره نگاه کردم: یک رنو کرمی رنگ کوچک و قدیمی، لبه پیاده‌رو پارک شده بود. در پشت فرمان، یک مرد جوان با عینک مد روز و در حالتی جسور گونه ، بازوی خود را روی لبه پنجره قرار داده بود  آن‌چنان به نظر می‌رسید گویی که او یک پورشه را رانندگی می‌کند. او با نگاهی مستقیم به جلو، با زنی کنار خود صحبت می‌کرد.

    فقط یک‌بار او سرخود را به سمت راست برگرداند، من حدس می‌زنم او از حالت طبیعی خارج‌شده بود و آن  زمانی بود که زن از ماشین پیاده شد و  باخشم درب را در پشت خود بست. همان‌طور که او به سمت در ورودی ما قدم برمی‌داشت، پسر سرخود را بیرون آورد و چند کلمه فریاد زد، اما  پاسخی دریافت نکرد. رنوی قدیمی متعلق به ساناز بود، که آن را با پولی که از کار کردنش پس‌انداز کرده بود خریده بود.

    به سمت اتاق برگشتم  برای ساناز دلم سوخت . فکر کردم که باید برادر بی‌ادبی داشته باشد. چند ثانیه بعد، زنگ در به صدا درآمد و صدای گام‌های عجولانه او را شنیدم و درب را برایش باز کردم.  به نظر می‌رسید مضطرب باشد، انگار که ازدست یک شکارچی یا دزد فرار کرده باشد. به‌محض اینکه من را دید، سعی کرد حالت چهره خود را تغییر دهد و خود را شادمان نشان داد و با نفس زدن گفت: "امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم؟

    در آن زمان، دو مرد بسیار مهم در زندگی ساناز نقش اساسی بازی می‌کردند . نخستین آن‌ها برادرش بود. او نوزده‌ساله بود و هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود پس از دو دختر که یکی از آن‌ها در سن سه‌سالگی فوت کرده بود،.  عزیز خانواده شده بود .

    خانواده با پیدا کردن یک پسر به رضایت و خوشبختی لازمه رسیده بودند. او خوب تربیت‌نشده بود و تنها وسواس زندگی او ساناز بود.

    برادرش جهت اثبات مردانگی خود به تجسس در زندگی ساناز، گوش دادن به مکالمات تلفنی او، رانندگی با ماشین او و نظارت بر رفتارهای او می‌پرداخت.

    . والدین ساناز سعی کرده بودند تا ساناز را تسکین دهند و به او التماس کرده بودند که به‌عنوان خواهر بزرگ‌تر، صبور و فهیم باشد و از غریزه لطیف زنانه‌اش برای یاری‌کردن او در این دوران دشوار استفاده کند.

    دیگر مردی که زندگی ساناز را تحت تأثیر قرارداد، عشق دوران کودکیش بود.پسری که از زمانی که ساناز یازده‌ساله بود، با او آشنا بود. والدین آن‌ها بهترین دوستان هم بودند و خانواده‌هایشان بیشتر وقت و تعطیلات خود را باهم می‌گذراندند.

    ساناز و علی به نظر می‌رسید همیشه عاشق هم بودند. والدینشان این ارتباط را تشویق کرده و آن را مثل تقدیری از آسمان توصیف می‌کردند. وقتی علی شش سال پیش به انگلستان رفت، مادرش عادت کرد ساناز را عروس من صدا کند.

    آن‌ها به یکدیگر نامه می‌نوشتند، عکس می‌فرستادند و اخیراً وقتی تعداد خواستگاران ساناز افزایش می‌یافت،صحبت‌هایی درباره دیدار مجدد و نامزدی  در ترکیه که ایرانیان نیازی به ویزای ورود ندارند،  صورت می‌گرفت. احتمالاً در هرلحظه،احتمال داشت به وقوع بپیوندد  رویدادی که ساناز با ترس و اضطراب منتظر آن بود.

    وقتی او مانتو و روسری خود را کنار  ‌گذاشت.من تقریباً خو شکم زد.هرگز ساناز را بدون لباس مدرسه ندیده بودم او یک تی‌شرت نارنجی‌رنگ و شلوار جین تنگ را به همراه چکمه پوشیده بود ، اما تغییری که بیشترین تأثیر را داشت، دسته‌های زیادی از موهای قهوه‌ای تیره و درخشان بود که اکنون چهره‌اش را در اطراف محیط می‌پوشاند. او موهای فوق‌العاده‌اش را از این‌طرف به آن‌طرف تکان داد، حرکتی که بعدها متوجه شدم که عادت اوست؛ گاهی او سرخود را تکان می‌داد و انگشتانش را از میان موهایش عبور می‌داد، به‌گونه‌ای که اطمینان حاصل کند که گرانبهایترین مایملکش هنوز  وجود دارند .

    ویژگی‌های او نرم‌تر و درخشان‌تر به نظر می‌رسید. روسری سیاهی که در جلوی عموم می‌پوشید، چهره کوچک او را لاغر  و تقریباً سخت به نظر می‌رساند، او. با صدای عجولانه گفت: متأسفم که کمی دیر رسیدم و انگشتانش را از میان موهایش عبور داد. "و اضافه کرد :

    برادرم اصرار می‌کرد که رانندگی کند و سروقت از خواب بیدار نشد . او هیچ‌وقت قبل از ساعت ده صبح بیدار نمی‌شود،  می‌خواست بداند . کجا می‌روم. فکر می‌کرد دنبال مخفی‌کاری باشم ..مثلاً قرار عاشقانه  یا چیزی شبیه به این .

    من گفتم :

    نگران بودم که به خاطر این کلاس ممکن است برای شما مشکلی ایجاد شود ،

    همه را دعوت کردم تا جای خود را در اطراف میز در اتاق نشیمن بگیرند. و پرسیدم : امیدوارم والدین و همسران شما با این با این گردهمایی مشکل نداشته باشند ؟

    نسرین،  در اتاق می‌گشت و نقاشی‌ها را بررسی می‌کرد و گویی برای اولین باراست که آن‌ها را می‌بیند، عجولانه گفت: "من این ایده را  خیلی اتفاقی با پدرم در میان گذاشتم ، فقط برای اینکه واکنش اورا بدانم ، و او به‌شدت مخالفت کرد.

    پرسیدم ؟ چطور توانستی او را متقاعد کنی و به این کلاس بیایی؟" .جواب داد :

    دروغ گفتم،

    متعجبانه پرسیدم :. "تو دروغ گفتی؟

    چه‌کار دیگری می‌توان با فردی کرد که به‌اندازه‌ای مستبد است که دخترش را در این سن به یک کلاس ادبیات مخصوصاً زنانه نمی‌برد؟ علاوه بر این، آیا رفتار ما شبیه آنچه  ما با رژیم می‌کنیم نیست ؟ می‌توانیم به سپاه پاسداران حقیقت را بگوییم؟ ما به آن‌ها دروغ می‌گوییم؛ ما دیش‌های ماهواره‌هایمان را پنهان می‌کنیم.

    . نسرین با قاطعیت گفت : ما به آن‌ها می‌گوییم کتاب غیرقانونی و الکل  در خانه‌های ما وجود ندارد. حتی پدربزرگ  من که اعتقادات مذهبی دارد و دروغ گفتن را امری نادرست می‌دانست وقتی امنیت خانواده‌اش در معرض خطر باشد هم دروغ می‌گوید.

    به شوخی پرسیدم ؟  اگر او برای بررسی وضعیت با شما تماس بگیرد؟ چه جوابی می‌دهید ؟

    او  زنگ نخواهد زد. یک بهانه عالی آوردم من گفتم که ما داوطلب شده‌ایم تا در ترجمه متون اسلامی به زبان انگلیسی به همدیگر کمک کنیم.

    آیا او باور کرد؟

    خب، او هیچ دلیلی برای عدم اعتماد به من نداشت.

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1