Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

A Serenade To The Sunrise: Morning Glory's Lament
A Serenade To The Sunrise: Morning Glory's Lament
A Serenade To The Sunrise: Morning Glory's Lament
Ebook740 pages7 hours

A Serenade To The Sunrise: Morning Glory's Lament

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

در کوهستانی سرد و دورافتاده در شهر هاربین، دو قبیله به نام لوئل و کائل زندگی می کنند. سالهاست که میان آنها دشمنی دیرینه ای برقرار است. فرمانروایان دو قبیله تصمیم می گیرند با برقراری یک ازدواج اجباری میان فرزندان ارشد دو قبیله- شاهدخت فانگ آن نینگ و شاهزاده تونگ یونگ هان- در میان قبایل صلح ایجاد کنند، اما نفرت آن  دو جوان از همدیگر منجر به روی دادن یک سلسله وقایع تلخ، گریز ناپذیر و ناخوشایند می شود. از سویی دیگر، دلباختن آن نینگ به یک انسان و عشق ممنوعه ی خواهرش آن لیانگ، ماجراهای تلخ و شیرینی در مسیر هردوی آنها قرار می دهد. سرانجام آن نینگ بر سر دوراهی رنج آوری قرار می گیرد. انتخاب او چه خواهد بود؟ آیا او در جبهه ی موجودات اساطیری و خانواده اش خواهد ایستاد یا با یک انسان به مردمش پشت خواهد کرد؟

درباره ی داستان
داستان در ایالت هاربین، واقع در حکومت مَنچوری سابق (شمال شرق چین) و در دهه ی 1960 رخ می دهد. شهر هاربین (Harbin) در استان هِی لُونگ جیانگ (Heilong Jiang) واقع شده که محل زندگی انسانهاست. در مجموع دو خاندان جادویی در شهر هاربین ساکنند: لوئِل (Louel) و کائِل (Kael). دو قصبه به نام های فانگ ژِنگ (Fang Zheng) و تُونگ هِه (Tong He) در شهر هاربین وجود دارد که به ترتیب در پایین دست (دامنه جنوبی) و بالادست (دامنه شمالی) کوهستان واقع شده اند. در میان این دو دهکده، رودخانه سونگ هوا (Song Hua) واقع شده است که به دریاچه های طاقی شکلش مشهور است. تعدادی از افراد کائلها بیست سال پیش از قبیله جدا شده و تحت نام قبیله سو رِن (Su Ren)، در شهر بی قانون، واقع در شهر شِنیانگ (Shenyang) در ایالت لیائونینگ (Liaoning) زندگی می کنند. از دیگر خاندان های ساکن در منچوری می توان به شیاطین سیاه اشاره کرد که در عمق زمین ساکنند و یا اژدرها، که گاهی در شمار افسانه ها به حساب می آیند و تعداد نادری از آنان وجود دارد.
Languageفارسی
PublisherCRYPTIA
Release dateDec 28, 2020
ISBN9791220243087
A Serenade To The Sunrise: Morning Glory's Lament

Related to A Serenade To The Sunrise

Titles in the series (1)

View More

Related ebooks

Related articles

Reviews for A Serenade To The Sunrise

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    A Serenade To The Sunrise - Mary Lu

    «موخره»

    «مقدمه»

    آشنایی با شخصیت ها و محیط داستان

    داستان در ایالت هاربین، واقع در حکومت مَنچوری سابق (شمال شرق چین) و در دهه ی 1960 رخ می دهد. شهر هاربین (Harbin) در استان هِی لُونگ جیانگ (Heilong Jiang) واقع شده که محل زندگی انسانهاست. در مجموع دو خاندان جادویی در شهر هاربین ساکنند: لوئِل (Louel) و کائِل (Kael).

    دو قصبه به نام های فانگ ژِنگ (Fang Zheng) و تُونگ هِه (Tong He) در شهر هاربین وجود دارد که به ترتیب در پایین دست (دامنه جنوبی) و بالادست (دامنه شمالی) کوهستان واقع شده اند. در میان این دو دهکده، رودخانه سونگ هوا (Song Hua) واقع شده است که به دریاچه های طاقی شکلش مشهور است. تعدادی از افراد کائلها بیست سال پیش از قبیله جدا شده و تحت نام قبیله سو رِن (Su Ren)، در شهر بی قانون، واقع در شهر شِنیانگ (Shenyang) در ایالت لیائونینگ (Liaoning) زندگی می کنند. از دیگر خاندان های ساکن در منچوری می توان به شیاطین سیاه اشاره کرد که در عمق زمین ساکنند و یا اژدرها، که گاهی در شمار افسانه ها به حساب می آیند و تعداد نادری از آنان وجود دارد. در زیر، نام و ویژگی شخصیت های داستان آورده شده است.

    «لوئل ها»

    -1-

    نام کامل: فانگ جیان شیائو (Fang Jian Xiao)

    نام کوچک (جیان شیائو): به معنای ارباب لبخند

    لقب: ارباب لبخندها

    قدرت ها: سپر معنوی از جنس آب و باد

    منصب: فرمانروای قبیله ی لوئل (Louel) و ارباب دهکده ی فانگ ژنگ (Fang Zheng)

    -2-

    نام کامل: شیائو ژنگ یی (Xiao Zheng Yi)

    نام کوچک (ژنگ یی): به معنای عدالت

    لقب: ملکه ی سایه ها

    قدرت ها: برقراری ارتباط ذهنی با نگاه، سحر کردن، سلطنت به تمامی سایه ها

    منصب: ملکه ی قبیله ی لوئل و بانوی یکم دهکده ی فانگ ژنگ

    -3-

    نام: فانگ آن نینگ (Fang An Ning)

    نام کوچک (آن نینگ): به معنای آرام و صلح جو

    قدرت ها: انتقال روح

    منصب: شاهدخت یکم قبیله ی لوئل

    -4-

    نام: فانگ آن لیانگ (Fang An Liang)

    نام کوچک (آن لیانگ): به معنای آرام و روشن ضمیر

    قدرت ها: سفر با سایه بدون محدودیت، سپر معنوی از جنس باد

    منصب: شاهدخت دوم قبیله ی کائل

    -5-

    نام: دائو شین یینگ (Dao Xin Ying)

    نام کوچک (شین یینگ): به معنای قلب روشن و قدرتمند

    منصب: از درباریان سابق قبیله ی لوئل

    «کائل ها»

    -6-

    نام: تونگ دی شان (Tong Di Shan)

    نام کوچک (دی شان): به معنای امپراطور کوهستان

    لقب: امپراطور کوهستان

    قدرت ها: برقراری ارتباط ذهنی با نگاه، کنترل خاک و رعد و برق

    منصب: فرمانروای قبیله ی کائل (Kael) و ارباب دهکده ی تونگ هه (Tong he)

    -7-

    نام: تینگ چانگ شینگ (Ting chang Xing)

    نام کوچک (چانگ شینگ): به معنای سفر ابدی

    لقب: بانوی اژدها

    قدرت ها: احضار شیاطین

    منصب: ملکه ی فعلی قبیله ی کائل ها و بانوی دوم دهکده ی تونگ هه

    -8-

    نام: فانگ شی هوئی (Fang Shi Hui)

    نام کوچک (شی هوئی): به معنای بخشایش

    لقب: بانوی پریان

    قدرت ها: تنفس زیر آب

    منصب: شاهدخت سابق قبیله ی لوئل ها، ملکه ی درگذشته ی قبیله ی کائل ها و بانوی یکم دهکده ی تونگ هه

    -9-

    نام: تونگ یونگ هان (Tong Yong Han)

    نام کوچک (یونگ هان): به معنای شجاع بودن

    قدرت ها: سپر معنوی از جنس باد

    منصب: شاهزاده ی ارشد قبیله ی کائل

    -10-

    نام: تونگ شیو بای (Tong Xiu Bai)

    نام کوچک (شیو بای): به معنای شب برفی

    منصب: ملکه ی شهر بی قانون و بانوی یکم قبیله ی سو رن (Su Ren)

    -11-

    نام: تونگ شون تائو (tONG Xun Tao)

    نام کوچک (شون تائو): به معنای اثر گذار

    منصب: شاهدخت شهر بی قانون و قبیله ی سو رن

    «انسان ها»

    -12-

    نام چینی: شی شون (Xi Xun)

    نام کوچک (شون): به معنای نور

    نام ژاپنی: واتانابه شُون (Watanabe Shon) / نام کوچک (شُون): به معنای لطف خداوند

    هویت: انسان

    -13-

    نام: واتانابه تاتسوئو (Watanabe Tatsuo)

    نام کوچک (تاتسوئو): به معنای فرزند اژدها

    هویت: انسان

    مقام: ژنرالی بازنشسته در ارتش ژاپن که در گذشته در منچوری فعالیت می کرده است.

    -14-

    نام: واتانابه ناگیسا (Watanabe Nagisa)

    نام کوچک (ناگیسا): به معنای ساحل

    هویت: انسان

    -15-

    نام: ماریه اُکازاکی (Marie Okazaki)

    نام کوچک (ماریه): به معنای شکفتن

    هویت: انسان

    -16-

    نام: تونگ چن لین (Tong Chen Lin)

    نام کوچک (چن لین): به معنای جنگل صبحگاه

    هویت: انسان (به طور افتخاری نام خانوادگی تونگ را از خانواده ی تونگ اخذ کرده است).

    منصب: فرمانروای شهر بی قانون و ارباب دهکده ی سو رن

    -17-

    نام: ما ژان شان (Ma Zhan Shan)

    نام کوچک (ژان شان): به معنای اشغال کننده ی کوهستان

    هویت: انسان

    منصب: ژنرالی که در گذشته در منچوری فعالیت می کرده است.

    -18-

    نام: ما تیان شان (Ma Tian Shan)

    نام کوچک (تیان شان): به معنای کوهستان بهشتی

    هویت: انسان

    منصب: ژنرالی که در گذشته در منچوری فعالیت می کرده است.

    -19-

    نام: هونگ نیوشن (Hong Niu Shen)

    نام کوچک (نیوشن): به معنای الهه

    لقب: الهه ی سرخ (ترکیب نام و نام خانوادگی وی به معنای الهه ی سرخ است).

    هویت: انسان

    «سرناد یکم»

    دو شاهدخت

    زیبایی دو خواهر در میان قبایل زبانزد خاص و عام بود.

    کمتر کسی بود که از کوهستان مرتفع و رود دره ی عمیق سُونگ هوا گذشته و از مردمان خوش خلق دو دهکده ی تُونگ هِه و فانگ ژِنگ چیزی درباره ی زیبایی افسانه ای آن دو نشنیده باشد. درباره ی هر دو شاهدخت، نغمه ها و سرودهای بسیاری در شب نشینی ها و مهمانی های دهکده نقل می شد و همه جا حرفِ قصه هایی از چهره و خلق و خوی فرشته گون آنان بود که دهان به دهان می چرخید و حسرت دیدار آن دو خواهر را به دل هر شنونده ای می انداخت. با این همه، شمار سعادتمندانی که چشمانشان به فانوس آن دو چهره روشن شده بود، به تعداد انگشتان دست هم نمی رسید... و از میان آنان نیز کمتر کسی موفق شده بود که صدای آواز حزن آلود و شهدآگین آن دو را بشنود.

    پس از گذشت شانزده سال از دوران تاریک و خاموش اشغال منچوری توسط حکومت ژاپن، این نخستین بار بود که دو قبیله ی لوئِل و کائِل آزادانه به جشن و سرور می پرداختند. جمهوری خلق چین آنان را آزاد گذاشته بود تا میان انسانها رفت و آمد کنند و جان موجودات جادویی را به آنها بخشیده بود. به همین منظور، تمام اهالی دو دهکده ی تونگ هه و فانگ ژنگ، در دشت مشرف به کوه که با گلهای پاییزی آراسته و به زیبایی هرچه تمام تر چراغانی شده بود، جمع شده بودند تا روز آزادی قبایل خود را جشن بگیرند. گفته می شد امشب قرار است دشمنی دیرینه ای که در بیست سال اخیر، توسط روسای قبایل اندک اندک کمرنگ شده بود، به اتمام برسد. مردم قبیله ی لوئِل با شادمانی در کنار مردم قبیله کائِل نشسته بودند و هیچ اثری از قهر و دشمنی در میان آنها به چشم نمی خورد. مردم دو روستا می خوردند و می آشامیدند و همانطور که زمزمه ها، صدای خنده ها و شوخی هایشان بالا و بالاتر می رفت، در انتظار غروب آفتاب و از راه رسیدن روسای دو قبیله بودند.

    امشب، شبی بود که برای نخستین بار قرار بود شاهدخت های قبیله ی لوئل از کاخ کوچک نیلوفر پا به دنیای بیرون بگذارند. دو خواهر شاهدخت تنها توسط عده ی معدودی از درباریان خوش اقبال دیده شده بودند و سهم مردم قبایل، تنها شنیدن افسانه هایی بود که از آن دو زیبای آسمانی، سینه به سینه نقل می شد. مردان جوان برای دیدن شاهدخت ها بی تاب بودند؛ شاید یکی از آنان را دلباخته می کردند و راهی به کاخ نیلوفر بر آنها باز می شد... اما هیچ کدام از حاضرین جشن خبر نداشتند که قرار است فاجعه ای قریب الوقوع رخ دهد. اتفاقی که سرنوشت دو خاندان را به کلی تغییر می داد. سرانجام با فرا رسیدن غروب، روسای دو قبیله، غرق در شکوه و جلال به همراه همسران و ملازمان خود وارد شدند.

    رئیس قبیله ی لوئل، فانگ جیان شیائو؛ دست در دست همسرش شیائو ژِنگ یی، در حالی که هر دو تاجی از گلهای سرخِ نیلوفر ارغوانی و لباس هایی ارغوانی رنگ بر تن داشتند، به جلو آمدند. همزمان با آنان، از سمت مخالف، رئیس قبیله ی کائِل؛ تُونگ دی شان، در هیبت و اندامی استوار که نشان می داد مرد جنگ است، به پیش می آمد. در پشت سر، همسر تازه اش، تینگ چانگ شینگ ایستاده بود. زنی که به تازگی وارد کاخ کوهستان شده و به همسریِ دی شان درآمده بود. دوشادوش او، تنها شاهزاده ی قبیله ی کائل، تونگ یُونگ هان ایستاده بود. پدر و پسر هر دو هانفو [1] هایی سیاه رنگ پوشیده بودند و شمشیرهای جواهرنشان آنان که آویزی از گل نیلوفرِ بنفش بر آن بود، نشان از اصالت و اشرافیتشان می داد. دی شان کمی دیگر جلو آمد و در برابر جیان شیائو ایستاد. همزمان با تعظیمِ روسای قبایل به همدیگر، همسرانِ آنان و مردم دو قبیله نیز به هم احترام گذاشتند. ژنگ یی سر بلند کرد و با نگاهی سرشار از عطوفت به دی شان خیره شد؛ سالیان سال بود که این مرد را ندیده بود... در نگاه ژنگ یی، مخلوطی از حس دلتنگی، صمیمیتی دوستانه و محبتی غریب خوانده می شد؛ اما در پاسخِ این نگاه و لبخند، تنها صورتی عبوس و نیم نگاهی سرد دریافت کرد. او بی توجه به اخم عمیق آشنای قدیمی اش لبخند وسیعی زد و با صدای بلند گفت:

    - درود بر رهبر قبیله ی کائل... مشتاق دیدار، عالیجناب تونگ.

    - درود بر ملکه ی خاندان لوئل. اجازه بدید هرچه زودتر جشن رو آغاز کنیم، بانو شیائو.

    هم صحبت شدنِ دی شان و ژنگ یی، اندکی جیان شیائو را رنجاند، اما در طول بیست سال ریاستش یادگرفته بود به خوبی بر احساساتش سرپوش بگذارد. از این رو به موسیقی دانان، آوازخوان ها و شاعرانی که برای سرگرم کردن مردم به آنجا فراخوانده شده بودند، فرمان داد تا هرچه زودتر جشن را شروع کنند.

    ***

    عمارتِ اربابیِ شی در انتهای خیابان طویل و پرپیچ و خم لُونگ بِی، در محله ی سرسبز و اشرافیِ چینگ لائو واقع شده بود. بنای عمارت به سبک خانه های ژاپنی سه دهه ی گذشته ساخته شده و در اطراف آن، باغی ژاپنی با آبگیرهای کوچک و متعدد که پلهای چوبی و گیاهان مینیاتوری آنان را احاطه کرده بودند، وجود داشت. هنگام غروب بود و در این لحظه، میهمانانِ ارباب زاده ی جوان، گروه گروه از راه می رسیدند. داخل خانه به سبک کلبه های سنگی شمال اروپا پرداخته شده بود و چند سالن بزرگ و یک آشپزخانه مجهز، به همراه چهار اتاق خواب اشرافی و سه اتاق میهمان، تمام فضای آن را تشکیل می داد. نوای شیرین موسیقی همه جا طنین انداز بود. دسته دسته، گلهای سرخ مخملین در گلدانهای چینی اطراف سالن پذیرایی چیده شده بود. عتیقه ها و اشیای جالب توجهی از سراسر جهان، گرداگرد اتاق بر روی عسلی های کوتاهی گذاشته شده و تصاویری جوهری از نقاشی منظره ی چینی که توسط استادان زبردست کشیده شده بود، در قابهای طلایی بر دیواره های سنگی سالن پذیرایی جا خوش کرده بود.

    در گوشه ای از سالن، دو دختر جوان با چهره هایی با زیبایی فرازمینی، با هانفوهایی اشرافی ایستاده بودند. گیسوان بلند خرمایی رنگ و چشمهای طوسی روشنی داشتند. بینی هر دو کوچک، کوتاه و سر بالا بود و بالای چانه های ظریفشان، لبهایی باریک و ستودنی جای گرفته بود... تمام میهمانان با تعجب به ظاهر غیر متعارف آن دو دختر خیره شده بودند. برخلاف ظاهر آسمانی شان، میهمانان به دیده ی شک و تردید به آنها نگاه می کردند و طوری زیر لب سرزنششان می کردند و به آنها می خندیدند، که گویی دیوانه اند! در این زمان، در پاییز سال 1961، چنین ظاهری کاملا از مد افتاده تلقی می شد... موهای بلند و لباس های سنتی و قدیمی آن دو با لباس های مد روز و اروپایی جمع، در تضاد آشکاری بود. آن دختران نه تنها نمی توانستند ژاپنی صحبت کنند، نه تنها لباس هایی غریب به تن داشتند، که از نوشیدن شراب سرخ اعلایی که صاحبخانه تدارک دیده بود و از کشیدن تنباکوهای دست سازی که از هندوستان آمده بود نیز اجتناب می کردند. ظاهر و رفتارشان طوری بود که انگار از پانصد سال پیش به این زمان آمده اند!

    اندکی نگذشته بود که ارباب زاده ی جوان، پوشیده در فراک سیاهرنگ، شلوار ابریشمی خوش دوخت، دستکش ها و کفش های چرم فرانسوی اش از راه رسید. تمام بانوان زیباروی مهمانی در انتظار این بودند که ارباب زاده نیم نگاهی به آنها بیاندازد، اما ارباب جوان تنها نگاهی بی تفاوت به جمع انداخت و کمی بعد، چشمانش به سمت دو دختر فرشته روی با لباس هایی سنتی چرخید... طولی نکشید که اخمی کرد و با شتاب خاصی به استقبال آنان رفت. استقبالی که موجی از حسادت در میان حاضرین بر انگیخت. آن دو دختر که بودند و چرا ارباب زاده شی، بی آن که با شخص دیگری خوش و بش کند مستقیما به استقبالشان رفته بود؟

    ارباب جوان همانطور که به سمتشان می رفت، با خود اندیشید؛ از شباهت چهره، رفتار و اندامشان اینطور بر می آید که خواهر باشند. ناگهان در فاصله ی کمی از آن دو متوقف شد. یکی از آن دو قد کوتاه تر بود و چهره ای پسرانه داشت. خال کوچک زیر لبش و ابروهای کشیده اش به او ظاهری جذاب می بخشید؛ و آن دیگری که قد بلندتر بود، چهره ای به زیبایی و ظرافت فرشته ها داشت با چشمانی آهومانند و درشت و پوستی مثل برف... ارباب جوان اخمی کرد و دختر قد کوتاه تر را به یاد آورد. ماه گذشته او را در جشن ازدواج ارباب جوان، دائو شین یینگ دیده بود. قدمی به سمت دختر برداشت. نامش را به خاطر نداشت اما می دانست که او را به خاطر دوستی اش با شین یینگ به اینجا دعوت کرده است:

    - عصر به خیر، دوشیزگان جوان.

    دختر قد کوتاه با شنیدن لحن رسمی مرد جوان که به پیرمردها شبیه بود، به خنده افتاد. خواهر قد بلندتر سقلمه ای به بازویش زد. سپس به زیبایی و بی نقصی هرچه تمام تر به ارباب زاده ی جوان تعظیم کرد:

    - عصر به خیر. عذرخواهی من رو بپذیرید، ارباب زاده. خواهر من هنوز جوانه و از آداب معاشرت بی اطلاع. متاسفم، من اون رو به خوبی تربیت نکردم.

    - نیازی به عذرخواهی نیست دوشیزه ی جوان. از ظاهر و چهره ی شما دو خواهر اینطور پیداست که ساکن شهر هاربین نیستید. شما رو به چه نامی خطاب کنم؟

    نگاه و چهره ی سرد ارباب زاده شی، با کلمات و طنین گرم صدای او در جنگ بود. خواهر بزرگتر که به خوبی توسط پدر و مادر اشراف زاده اش تربیت شده بود، مودبانه جواب داد:

    - من و خواهرم در دهکده ی فانگ ژنگ در کوهستان سُونگ هوا- یکی از قصبه های شهر هاربین- بزرگ شده ایم. نام من فانگ آن نینگِ و خواهر کوچکترم رو آن لیانگ صدا می کنند. از ملاقات با شما مفتخرم، ارباب زاده.

    چشمان یخی شی شون، ناگهان با برقی آکنده از شیطنت درخشید. لبخندی محو بر لب های کودکانه و خوش حالتش نقش بست و همانطور که دست راستش را جلو می برد، در دل زیبایی دو خواهر را ستود.

    - از اونجایی که میزبان این مهمانی هستم، شکی نیست که اسم من رو شنیده اید اما دور از ادبه که خودم رو معرفی نکنم. اسم رسمی من شی شونِ و دوستانم در ژاپن من رو واتانابه شُون صدا می کنند. البته به شما اجازه می دم هرطور که میل دارید من رو صدا بزنید، دوشیزه فانگ.

    - این از لطف شماست، ارباب زاده شی.

    شی شون در حین گفتن این جملات، دست کوچک و گرم آن نینگ را کمی بیش از حد معمول در دست نگه داشت و با شصت پوست لطیف و برفی او را نوازش کرد. آن نینگ سرخ شد و به ناگهان دستش را پس کشید. شی شون در دل به سادگی و معصومیت او خندید . آن لیانگ که متوجه شده بود که ارباب زاده شی، سر به سر خواهر بزرگترش گذاشته است، جلو آمد و با شیطنتی آمیخته به گستاخی گفت:

    - ارباب شی... جدا که میزبان بدی هستید! حقیقتا که مهمانی باشکوهیه، شراب های اعلا، تنباکو، مردان خوش قیافه... اما چیزی کم دارید. باور نمی کنم... بهم نگید که خاطرات خوبمون رو فراموش کردید؟ این حافظه ی ضعیف آخر شما رو به دردسر می اندازه... شون- چان!

    آن لیانگ دلبرانه لبخند زد و در حین زدن این حرفها سرش را کج کرد و آهسته پلک زد. شی شون سرانجام به خاطر آورد او از چه حرف می زند. با شنیدن این حرفها از زبان او، به یاد آورد که بار پیش، تنها کسی که در مهمانی ازدواج دائو شین یینگ، به دلش نشسته بود و از او برای رقصیدن تقاضا کرده بود، این دختر بود. نیشخندی زد و بی توجه به آن نینگ که با چشم هایی گرد شده، مات و مبهوت به گفت و گوی آن دو گوش می داد، دستش را به سمت آن لیانگ دراز کرد:

    - رقصیدن مجدد با شما افتخاره، دوشیزه ی کوچک.

    شُون با دستانش علامتی داد. خدمتکاران درها را باز کرده و چند موسیقی دان وارد سالن پذیرایی شدند. یکی از آنان ویالونی به دست گرفت و دیگری پشت پیانوی سلطنتی سیاهرنگ که در گوشه ای از سالن لمیده بود، نشست. ملودی شاد و زیبایِ ازدواجِ فیگارو از وُلفگانگ آمادئوس موتزارت، در فضای سنگی سالن طنین انداخت. آن لیانگ با شیطنت دست در کمر ارباب زاده شی انداخت و همانطور که به اطراف می چرخیدند، چشمکی به خواهرش آن نینگ زد. این کار از چشم شُون دور نماند. لبخندی زد که در نگاهش بازتاب پیدا نکرد و با حسادتی آشکار در صدایش پرسید:

    - خواهران فوق العاده ای برای هم هستید، اینطور نیست، دوشیزه ی کوچک؟

    - چه طور؟ به رابطه ی دوستانه ی ما غبطه می خورید؟

    شی شون در جواب چیزی نگفت. در حین رقص، تلاش زیادی به خرج داد تا نگاهش به سمت خواهر بزرگتر، آن نینگ، کشیده نشود اما چندان موفق نبود. آن لیانگ زیرکانه چرخید تا اجازه بدهد شی شون، آن نینگ را ببیند. در همین زمان کوتاه فهمیده بود که ارباب جوان این عمارت، که به تازگی از ژاپن به منچوری برگشته است، از آن نینگ خوشش آمده است. آن لیانگ، با وجود سن کمش تجربه بیشتری از خواهر بزرگترش که راهبه وار درهای قلبش را به روی دیگران بسته بود، داشت! او بیشتر از آداب و رسوم انسانها سر در می آورد. اگرچه دهه ی شصت میلادی به تازگی شروع شده بود، اما قبایل موجودات جادویی هنوز مانند قرون باستان زندگی می کردند و روزی نبود که آن لیانگ، بر سر این موضوع در کاخ به پدر و و مادرش غرولند نکند!

    اگرچه آن لیانگ هنوز به سن قانونی نرسیده بود و اجازه ی حضور در بیرون از کاخ نیلوفر را نداشت، اما چندین بار قوانین قبیله را شکسته و مخفیانه بین انسانها رفته بود. بار پیش، اولین باری بود که در مهمانی ازدواج دوستش-دائو شین یینگ- شی شون را ملاقات می کرد و از چهره و رفتار مردانه ی او خوشش آمده بود... اما شین یینگ آن ها را به هم معرفی نکرده بود. آن لیانگ این بار خواهرش را نیز مخفیانه به میهمانی انسان ها آورده بود تا به این بهانه بیشتر با شی شون آشنا شود؛ اما حال که می دید آن نینگ برای اولین بار به یک غریبه تمایلاتی نشان می دهد، تصمیم گرفت به نفع خواهرش از خیرِ ارباب شی بگذرد. او با شیطنت در فکر راهی بود که شُون را به سمت آن نینگ بکشاند! این بود که به دروغ گفت:

    - لطفا من رو از ادامه ی این رقص معاف کنید، شُون- چان. مچ پای من به تازگی پیچ خورده و هنوز کاملا درمان نشده. ممکنه کمکم کنید تا کنار خواهرم روی صندلی ای بنشینم؟

    شی شون که نمی دانست آن لیانگ در تلاش است تا حقه ای سوار کند و باز شیطنت کند، تنها شانه ای بالا انداخت و او را به سمت آن نینگ برد و روی صندلی کوتاهی نشاند. آن لیانگ دستی به مچ پایش کشید و آخ کوتاهی گفت. آن نینگ با ملایمت او را برانداز کرد و لبخندی زد. دقیقا چه فکری تو سرته، آن لیانگ...؟! می دانست مچ پای خواهرش واقعا پیچ نخورده است. با اینهمه، سعی کرد از این بهانه سو استفاده کند تا بتواند مهمانی را ترک کند. باید تا نیمه شب به دهکده بازمی گشتند و به موقع به جشن آزادی می رسیدند وگرنه پدرشان هردو را تنبیه می کرد. برای همین گفت:

    - عذرخواهی من رو بپذیرید ارباب زاده شی. خواهرم یک بار دیگه شما رو به دردسر انداخته... اجازه بدید از شما تشکر کنم و همینجا از هم جدا بشی...

    شی شون فورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و بر روی لبهای آن نینگ گذاشت:

    - چطور می تونم اجازه بدم میهمانان عزیزم به این زودی جشن رو ترک کنند؟ این جشن بدون شما لذتی برای من نداره دوشیزگان جوان... چطوره که قدری بیشتر بمونید تا حال دوشیزه ی کوچک رو به بهبودی بره؟

    - حق با شُون- چانِ، خواهر! من اینجا می مونم و استراحت می کنم... شُون- چان، لطفا معذرت خواهی من رو بپذیر و به جای من، این رقص رو با خواهرم همراهی کن... چطوره؟!

    آن نینگ یک بار دیگر، با حواس پرتی به شی شون و آن لیانگ خیره شد. کمی بعد دریافت که هیچ چاره ای به جز وارد شدن در دامی که خواهر شیطانش برایش دوخته و ارباب زاده شی زیر پایش پهن کرده است، ندارد! از این رو سر خم کرد و دستش را در دستان قدرتمند ارباب شی گذاشت. شی شون قبل از دور شدن، نیشخند و چشمکی به نشانه ی تشکر به آن لیانگ تحویل داد. حال فهمیده بود که آن لیانگ، در عینِ شیطنت های به ظاهر احمقانه اش، دختر باهوشی است... آن لیانگ نیز متقابلا لبخندی زد و با خودش فکر کرد؛ با وجود اینکه از این مرد خوشم اومده بود اما... با این ظاهرِ عصا قورت داده اش بیشتر به آن نینگِ راهبه مسلک میاد تا من... زوج خنده داری می شن! با حالتی از خود راضی نشست و دست زیر چانه اش گذاشت تا آن دو را خوب تماشا کند. در دل بابت تصمیمی که گرفته بود از خودش تشکر کرد و برای آشنا کردن آن دو، به خودش و نقشه ی زیرکانه اش آفرین گفت!

    ***

    تونگ دی شان نگاهی به ماه زردرنگ کرد که در آسمان پاییزی می درخشید. شاهدخت های جوانِ قبیله لوئل هنوز از راه نرسیده بودند. چند ساعتی بیشتر از شروع جشن نگذشته بود، اما کاملا خسته شده بود. فانگ جیان شیائو در فاصله ی کمی از او نشسته بود و با همسرش ژنگ یی خوش و بش می کرد. دی شان به سمت همسرش، چانگ شینگ سر چرخاند که غرق در نوای ساز و آواز بود. زنی که با وجود ظاهر زیبایش، کوچکترین جایگاهی در قلب دی شان پیدا نکرده بود... ناخودآگاه به این اندیشید که همسر سابقش، مادرِ یونگ هان نیز نتوانسته بود راهی به قلب سرد و سنگی اش بیابد.

    سالها بود که قفل زنگ زده ی دروازه ی قلب او باز نشده بود. امشب، پس از بیست سال، دی شان صدای تکان خوردن زنجیرهای آهنی را که به دور دیوارهای مرتفع زندان قلبش کشیده بود... شنید. باور کردنی نبود؛ اما صورت خندانِ آشنای قدیمی اش، نیرویی قدرتمندتر از روح معنوی دی شان- امپراطورِ کوهستان- را با خود داشت! با خود اندیشید، هنوز هم جوانه و زیبا؛ هنوز هم مثل سایه ای در تابستان فرح بخشه. بی دلیل نبود که به بانو شیائو ژنگ یی، لقب ملکه سایه ها داده شده بود. گویی با دیدنش سایه ای خنک و مطبوع بر قلبها می افتاد. ناگهان نگاه مشتاق و گرم ژنگ یی با چشمان یخی و بی تفاوت دی شان برخورد کرد. پس از گذشت یک لحظه، صدایی ظریف از تار و پود ذهن دی شان گذشت:

    - به چه چیز اینطور خیره شدی، ارباب تونگ؟

    - به اینکه چه طور می تونی با وقاحت تمام به روی مردمانی که تا دیروز دشمنانت بودند لبخند بزنی! از این همه گستاخی متحیرم.

    - زبانت هنوز هم تلخ و تندِ... اما می دونی که از شمشیر زهرآلود کلمات تو هراسی ندارم. تو هیچوقت چیزی نیستی که وانمود می کنی، امپراطور کوهستان!

    - تو چطور؟ نگذار به مردمت بگم بیست سال پیش چطور با دستهای آلوده به خون، اشک تمساح ریختی و تظاهر به بی گناهی کردی، ملکه ی سایه ها!

    - بگذار گذشته در گذشته بمونه. اگر مثل من به آینده ی شاهدخت ها اهمیت می دی، تنها برای امشب هم که شده از دشمنی بیهوده ات با من دست بردار!

    - مثل تو؟ اگر به شاهدخت های جوانت اهمیتی می دادی اونها رو طوری تربیت می کردی تا وقت شناس باشند. نیمه شب شده اما هنوز...

    - غرولند کافیه تونگ دی شان!

    ژنگ یی نگاهش را به زمین دوخت. صداهای ذهنی خاموش شدند. دی شان در دلش از جر و بحثی که بینشان بالا گرفته بود راضی نبود. دلش برای روزهای خوشِ گذشته تنگ شده بود، اما ماهرانه ظاهری عبوس تر از پیش به خودش گرفت. اگرچه تلاش او قابل ستایش بود، اما فایده ای نداشت: ملکه سایه ها می دانست که امپراطور کوهستان، در اعماق قلبش هنوز هم جایی برای او نگه داشته است!

    ***

    نوای موسیقی به آرامی تغییر کرد. قطعه ای که در حال نواخته شدن بود، باعث شد لبخندی بر لبهای فانگ آن نینگ نقش ببندد. همانطور که شی شون، دستان آن نینگ را گرفته بود و او را در سالن رقص به اطراف می چرخاند، گفت:

    - این قطعه برای شما آشناست؟

    - کمابیش... سرنادِ طلوع از گِلِن میلِر، درسته؟

    شی شون سرش را تکان داد. چشمانش ماتم زده بودند؛ انگار یک شب برفی پشت آن دو گوی یخی پنهان شده بود که هرگز قصد ذوب شدن نداشت. دستان شی شون، بیشتر به دور کمر آن نینگ حلقه شدند. صورت برفی آن نینگ کم کم به سرخی ملایمی می گرایید و طولی نکشید که دیگر نمی توانست حرکات شتاب زده ی قفسه ی سینه اش را از شی شون پنهان کند. ارباب زاده شی، از اینکه توانسته است این دختر روستایی ساده دل را به این سرعت تحت تاثیر قرار دهد اصلا تعجب نمی کرد. در دلش کمی با تمسخر و کمی با حسرت به پاکی قلب بی تجربه ی او می خندید. پس از مدتی در جواب سوالِ آن نینگ سر تکان داد و گفت:

    - از این موسیقی متنفرم... و در عین حال با شنیدنش عشق غم انگیزی در وجودم رخنه می کنه.

    - چه طور ممکنه از چیزی متنفر باشید و در عین حال... عاشقش باشید، ارباب زاده شی؟

    تعجب و حیرتی که در چشم های گرد شده آن نینگ نشسته بود، حقیقی بود. شی شون برای لحظه ای تحت تاثیر صداقت چشمان آن نینگ قرار گرفت، اما فورا دست از تحسین او برداشت. با لحنی حساب شده و سرشار از تاسف گفت:

    - این آهنگ یادگار پدر و مادر مرحوم منه. خاطره ای از عشق اون دو به هم.

    - برای فوت والدینتون متاسفم.

    - متاسف نباش. والدین من سالیان سال پیش فوت کردند.

    شی شون با حالتی غم زده به سمت آن نینگ خم شد. اشک در چشمهای آن نینگ حلقه زده بود. با خود اندیشید؛ تو واقعا برای مرگ والدین یک غریبه ناراحتی؟ سپس به سمت او خم شد و در گوشش گفت:

    - گریه نکنید بانوی جوان. من حتی صورت اونها رو به یاد ندارم.

    - اشک ریختن من به این خاطر بود که...

    قطره ای از اشک بر روی گونه ی راست آن نینگ چکید. شُون خونسردانه، مانند این که لکه ی جوهری را از روی میز تحریری پاک می کند، دست بر گونه ی او کشید. آن نینگ از جا جهید و خود را عقب کشید. حضور در این مهمانی و غرق شدن در این فضا باعث شده بود، وظایف خود را در قبال قبیله و پدرش از یاد ببرد. او شاهدخت ارشد یک قبیله بود و باید به جایی که از آن آمده بود، باز می گشت. ناگهان نوای موسیقی به پایان رسید. آن نینگ تعظیم کرد و گفت:

    - خدانگهدار ارباب شی. از ملاقات شما خوشحال شدم. اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم.

    - می تونید برید، دوشیزه فانگ آن نینگ.

    شی شون در دل گفت، اما فراموش نکن که برگردی! سپس نگاهی سرد به او انداخت و به سمت باقی مهمانان رفت. آن نینگ به سمت آن لیانگ رفت. آن لیانگ با تعجب به چهره ی سرخ و غم زده ی آن نینگ خیره شد و سپس نگاهش را به سمت ارباب زاده شی که کاملا سرد و بی تفاوت به نظر می رسید، چرخاند؛ اما هرچه فکر کرد نتوانست معمای پیش رویش را حل کند. آن نینگ با شتاب او را به دنبال خود کشید و طولی نکشید که آن دو از عمارت اربابی شی بیرون رفتند و در میان سایه های تاریک آن شب پاییزی ناپدید شدند.

    ***

    ژنگ یی با دستانش به پارچه ی گران قیمت لباسش چنگ زد. احساس شومی در قلبش رخنه کرد. هرچه تلاش می کرد نمی توانست رد یا اثری از انرژی معنوی دخترانش پیدا کند. یکی از ملازمین چند دقیقه قبل به او خبر داده بود که یکی از اهالی دهکده، شاهدخت ها را در جاده ای که به سمت شهر هاربین می رفت- شهری که محل اقامت انسانها بود- دیده است. فانگ جیان شیائو تلاش می کرد تا اضطراب و نگرانی اش را مخفی کند، اما چندان موفق نبود. به سمت ژنگ یی چرخید:

    - بانوی من، هنوز نتونستید رد یا اثری از نیروی معنوی شاهدخت ها پیدا کنید؟

    - نه سرورم. احساس خیلی بدی در این باره دارم. نگرانم که در خطر باشند.

    جیان شیائو، علی رغم اضطراب درونی اش، چهره ای آرام از خود به نمایش گذاشت:

    - نگران نباشید بانو. خطری جان فرزندانمون رو تهدید نمی کنه... حتما آن لیانگ دوباره مشغول بازیگوشیه و آن نینگ به دنبالش رفته تا لیانگ رو برگردونه. هرجا باشند مراقب هم هستند.

    ژنگ یی به زحمت لبخندی زد و سری تکان داد. در عین اینکه تظاهر می کرد اتفاقی نیفتاده است، امواجی نورانی را مخفیانه به کار گرفت تا در منطقه بچرخند و نیز به خدمتکارانش فرمان داد که سایه ها را برای جست و جوی دو شاهدخت به کار بگیرند. به حالت مراقبه فرو رفت تا شاید رد و نشانی از آنها پیدا کند، که ناگهان دو سایه بر روی تپه ای که روسای قبایل بر آن نشسته بودند ظاهر شدند. دی شان با احساسِ خطر از اینکه ناگهان به آنها حمله شده است، فورا از جا جهید و شمشیرش را بیرون کشید. جیان شیائو با حرکت دست او را از انجام هرکاری بازداشت و نفسی از سر آسودگی کشید. لحظه ای بعد، دو سایه تغییر شکل داده و ظاهری انسانی پیدا کردند. ژنگ یی با دیدن آن دو به سمتشان دوید و در آغوششان کشید. شاهدخت ها سرانجام رسیده بودند.

    دی شان شمشیرش را غلاف کرد. جیان شیائو برخواست و با صدایی رسا اعلام کرد:

    - امروز، برای نخستین بار، تمامی مردم دو دهکده ی فانگ ژنگ و تونگ هه در کنار هم جمع شده اند تا شاهد برقراری پیمان صلح و جشن آزادی باشند. تمایل دارم در این جمع، برای نخستین بار، شاهدختان قبیله ی لوئل رو به شما مردم شرافتمند و درستکار دو قبیله ی جادویی معرفی کنم... شاهدخت ارشد، فانگ آن نینگ و شاهدخت کوچک، فانگ آن لیانگ... به مردم دو دهکده تعظیم کنید!

    دو شاهدخت، با حالتی شتاب زده به سمت مردم خم شدند و تعظیم کردند. همهمه ای در میان مردم پیچید. به راستی که افسانه ها در مورد زیبایی آن دو خواهر اغراق نکرده بودند. اگرچه، در سر و وضع و لباسهای آنان اندکی آشفتگی که نشان از یک سفر کوتاه می داد، دیده می شد؛ اما هنوز چنان زیبا و موقر به نظر می رسیدند که گویی فرشتگانی هستند که با لبخند بودا تقدیس شده و از آغوش جاودان آسمان بر زمین خاکی هبوط کرده اند.

    ناگهان نگاه ها به سمت دیگری چرخید. دی شان، به همراه شاهزاده ی ارشد قبیله ی کائل ها به پیش می آمد. همانند افسانه هایی که از خواهران فرشته روی فانگ نقل می شد، مردم خوش داشتند از رشادتها و توانایی در هنرهای رزمی شاهزاده ی ارشد، تونگ یونگ هان نیز همه جا صحبت کنند. گفته می شد او در میدان نبرد سال گذشته با شیاطین سیاه، به تنهایی نیمی از آنان را قلع و قمع کرده و اژدهای کوهستان سونگ هوا را با دستان خالی کشته است! یونگ هان، با آن چهره ی مردانه و پوست محکم و تیره اش، با آن چشمان کشیده و موهای سیاهرنگ بلندش که بر پشتش آویخته بود، نماد مردانگی و شجاعت بود و قبیله ی کائل به داشتن شاهزاده ای مانند او افتخار می کردند.

    جیان شیائو و دی شان نگاهی با هم رد و بدل کردند. در دل اضطراب داشتند مبادا فرزندانشان از سر جوانی، با تصمیمی که روسای قبیله برایشان گرفته بودند مخالفت کنند و جشنی را که به مناسبت صلح برپا شده بود، به میدان جنگ مبدل کنند! این بود که دی شان مخفیانه به سمت جیان شیائو سری تکان داد. اکنون زمان آن رسیده بود که علت حقیقی برپایی این جشن بر همگان عیان گردد. روسای قبایل به سردی و از سر اجبار به همدیگر تعظیم کردند.

    فرزندان ارشد دو قبیله نیز جلو آمدند و مقابل یکدیگر ایستادند. یونگ هان از کودکی از قبیله ی رقیب متنفر بود. او برای این تنفر دلایل خود را داشت؛ اما امشب بیشتر احساس درماندگی می کرد. نمی توانست چشمانش را از شاهدخت ارشد قبیله لوئل ها بگیرد. درباره ی زیبایی او بسیار شنیده بود، اما چهره ای که رو در رویش ایستاده بود و از خشم دندانهایش را به هم می سائید، ماورای تمام افسانه ها بود... دیدن خشم درونِ چشمان آن نینگ، حس لجاجت را در یونگ هان بر انگیخت. به نظر می رسید آن نینگ نیز خوش ندارد یونگ هان را جلوی چشمانش ببیند! دو جوان با جدیت تمام همدیگر را بر انداز می کردند. برق خشم در چشمهایشان می درخشید. اگر به خاطر مردمی که پس از بیست سال قهر و دشمنی، برای اولین بار در جشنی که به پاس آزادی موجودات جادویی برپا شده بود گرد هم آمده بودند، نبود؛ دریای خون به راه می انداختند. دی شان و جیان شیائو به خشم آنان پی برده بودند، اما چاره ای نداشتند. آن دو می بایست وظیفه ای که قبایل بر گردنشان گذاشته بودند، تقبل می کردند.

    هر دو رئیس قبیله، جلو آمده و دستان آن دو را در دست همدیگر گذاشتند. هر دو جوان بودند؛ یکی از آنان، پوست شیری رنگ و موهای خرمایی داشت و دیگری، پوستی سبزه و موهایی به رنگ شب! قامت، اندام و حالت چهره ی آن دو در کنار همدیگر، به این می مانست که آهویی در کنار یک گرگ ایستاده باشد. هیچ یک از آنان نمی دانستند چه در انتظارشان است. یونگ هان با بی میلی دست آن نینگ را فشرد. آن نینگ از زیر چشم به چهره ی جذاب اما سرد یونگ نگاهی انداخت. ناخودآگاه به یاد چهره ی سردِ ارباب شی افتاد و گونه هایش رنگ گرفتند. یونگ هان به صورت آن نینگ نگاهی کرد و تصور کرد، از اینکه دستانش را در دست گرفته سرخ شده است. پوزخندی زد و با خودش فکر کرد، البته... باید هم از گرفتن دست من خوشحال باشی! تمام دخترها آرزوشونه که من یک بار نگاهشون کنم. آن نینگ نیز در این زمان با خودش فکر می کرد، احمقانه ست که دارم با یک مجسمه ی سنگی وقتم رو تلف می کنم! ظاهرا یکی از مردهایی هستی که هیچ چیز به جز فنون رزمی بلد نیستند و قلبی آهنین دارند...

    صدای جیان شیائو رشته ی افکار آن دو را برید:

    - امشب اینجا هستیم تا خبری خوش رو به همگان اعلام کنیم. خبری که صلح رو برای دو قبیله به ارمغان می آره و آرامش رو بر کوهستان سونگ هوا حکم فرما خواهد کرد.

    دی شان سخنان او را اینطور ادامه داد:

    - این تصمیم در حدود پانزده سال پیش توسط ما، روسای قبایل گرفته شده و شکستن این پیمان، توسط هیچ یک از طرفین معاهده ممکن نیست. تنها علت مخفی نگهداشتن این عهد، حفظ صلح و جلوگیری از شورش مردم و اعتراض درباریان بوده... مردمان قبیله ی لوئل و کائل! بانوان و آقایان محترم... لطفا همگی بایستید.

    مردم دو قبیله به تمامی ایستادند. آن نینگ و یونگ هان، هر دو با اضطراب به پدرانشان خیره شده بودند. ناگهان صدای بم و رسای دی شان با صدای لطیف و پدرانه ی جیان شیائو در هم آمیخت تا خبری غیر مترقبه و دور از ذهن را اعلام کند:

    - مطابق آداب و رسوم هر دو قبیله، به خاطر منافع و آرمان های مشترک میان ما و در جست و جوی صلح، در ضیافت امشب خبر خوش ازدواج قریب الوقوع دو فرزند ارشد قبایل لوئل و کائل را اعلام می کنیم!

    آن نینگ بر خود لرزید. سعی کرد دهان باز کند و اعتراضی کند، اما ناگهان متوجه شد که بدنش کاملا خشک شده است. درمانده، به یونگ هان نگاهی کرد. به نظر می رسید که او نیز نمی تواند کوچکترین حرکتی کند یا لب به سخن باز کند. یونگ هان با بدخلقی به دی شان نگاهی کرد و در دل گفت؛ فکر نکن نمی دونم... تو ما رو سنگ کردی تا نتونیم اعتراض کنیم، پدر. آن لیانگ نیز از دور خواهرش را نگاه می کرد و حس تاسف داشت. او نیز موقتا به سنگ بدل شده بود!

    در همان حال، جیان شیائو و دی شان به سمت آن دو آمدند. در مقابل چشمان حیرت زده ی مردم و چشمان سرشار از خشم دو جوان، نیرویی جادویی به رنگ بنفش و ارغوانی در آسمانها شکل گرفت. این نیرو، تلفیقی از انرژی معنوی ارباب لبخندها و امپراطور کوهستان بود... نیروی معنوی، مانند یک مار به دور آن نینگ و یونگ هان چمبره زد، از لباس های آن دو بالا خزید و خود را به انگشتان آن دو که در هم تنیده شده بودند، رساند. سپس از دستانشان بالا رفت و یک حلقه بی نهایت شکل، بر دور مچ دست آنها شکل داد. ناگهان انرژی معنوی از هم گسست و به شکل دو دستبند سنگی زیبا درآمد. یونگ هان و آن نینگ با دیدن دستبندها به کلی ناامید شدند. این دستبندهای ارغوانی و بنفش که از روح معنوی پدرانشان، همانند تار عنکبوتی بر دستان آن دو تنیده شده بودند؛ کاملا برای آنها آشنا بودند.

    دستبند نامزدی.

    دستبندهای نامزدی میان قبایل موجودات جادویی مرسوم بودند و به جای حلقه های ازدواجِ انسانی استفاده می شدند. آنها هرگز از بین نمی رفتند، مگر مراسم ازدواج میان دو نامزد به تمامی انجام شده بود. همسران روسای قبایل، یعنی ژنگ یی و چانگ شینگ، جلو آمده و دو تاج از گلهای سرخ و بنفش نیلوفر پیچ بر سر آن نینگ و یونگ هان گذاشتند. مردم تعظیم کردند و آهسته آهسته متفرق شدند. درباریان هریک هدایایی تقدیم کرده و پس از گفتن تبریک، محل جشن را ترک می کردند.

    آن نینگ و یونگ هان سرانجام از قید و بندی که دی شان بر روی آنان گذاشته بود آزاد شدند. بلافاصله از همدیگر فاصله گرفته و با خشم به پدرانشان نگاه کردند... سرمای دستبندهای سنگی نامزدی، لرزی از سر نفرت بر تن دو جوان می انداخت. ناخواسته در دامی که هرگز فکرش را نمی کردند گرفتار شده بودند: پیوندی ناخواسته، نامزدی ای شوم، ازدواجی اجباری... با کسی که تا روز پیش، دشمن خونی شان بود!


    [1] هانفو (Hanfu): به لباس های باستانی و سنتی مردم چین گفته می شود که توسط زنان و مردان پوشیده می شود اما در هر یک شکلی متفاوت دارد. لباس مردان عموما از یک ردای آستین بلند تشکیل شده که با یک شال بر کمر بسته می شود و لباس زنان، از یک کت آستین دار که با بندی بر روی قفسه سینه قابل بستن است و یک دامن بلند در زیر آن تشکیل می شود.

    «سرناد دوم»

    کاخ نیلوفر

    کاخ نیلوفر در دامنه ی جنوبی کوهستان سونگ هوا واقع شده بود.

    کوهستان سونگ هوا، از دو رشته کوه تشکیل می شد که با رود- دره ای گسترده در میانشان از هم جدا شده بودند. بر بلندای بام جنوبی کوه، ساختمان زیبایی که از سنگ های سرخ با رگه های مرواریدی ساخته شده بود، قرار داشت. ساختمان به شکل شش وجهی متقارنی طراحی شده و سه طبقه داشت. هاله سرخ سنگ ها، به سمت بام قصر روشن تر می شد؛ انگار تمام کاخ به آسمان اوج گرفته باشد. دربهای کاخ نیلوفر همگی از چوب ماهوگونی ساخته شده بود و در غروب، تمام ساختمان مانند

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1