ماسیا
5/5
()
About this ebook
داستان بلند ماسیا، داستانی فانتزی در ژانر تخیلی و گوتیک است که به ماجراهای دختربچه ای سرراهی به نام سایه می پردازد که برای یافتن پدرش، رهسپار سفری غریب می شود. سایه که روح پدر را در خواب دیده که در منطقه ای به نام منطقه ی پشیمانی سرگردان است، سرانجام موفق می شود با همراهی روح توانمند یک پسربچه ی چهارده ساله به نام ئاکام، به دنیای درون آینه سفر کند و به منطقه ی پشیمانی (عجیب المنطقه ای که جایگاه ارواح پشیمان است) وارد شود. داستان، به میانجی خرده روایت هایی از پشیمانی؛ روایت هایی که اغلب با مسأله ی شر و قتل و جنایت گره می خورد، به جستجو و سفر ادیسه وار سایه برای یافتن پدرش می پیوندد.
Related to ماسیا
Related ebooks
تبعید به شعرهای خیس Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsرِیل-مجموعه شعر -Rail- Persian poetry collection Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsقرارمان آذر Rating: 5 out of 5 stars5/5همسر مسافر زمان Rating: 5 out of 5 stars5/5آواز ماهیان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsکی خوابه Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsگفتیم نه و ایستادیم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsهنوز نه -مجموعه شعر: " Still Not- a Persian poetry collection " Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsارواح پیر Rating: 1 out of 5 stars1/5آنگاه که آینه ترک می خورد Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبالاتر از سیاهی رنگیست Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsعروسک نیز میگرید Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبرفها و سکوت Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدل گریه های قلم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsدرنگ پاره ها Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبمان تا عشق دریایی بیافریند Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsاز-مجموعه شعر-Of-poetry collection-(Persian original text) Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsمن و برفهای سهیل Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsضدّ نور Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsهشتاد نامه عاشقانه اول Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسرگردانی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsیادداشتها Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsرویای درون Rating: 5 out of 5 stars5/5بالهای بی قافیه Rating: 5 out of 5 stars5/5به گلاریس عزیزم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsماهی و شیوا Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsباریدن از ناگهان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسلاح صلاح صلح Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsHalfway Letter Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsنامه های معروف جهان Rating: 0 out of 5 stars0 ratings
Reviews for ماسیا
1 rating0 reviews
Book preview
ماسیا - تارا استادآقا
ماسیا
[داستان بلند]
تارا استادآقا
1
زمین سرد و بویناک است. هوا خفه است و از سقف، صدای جیرجیر موشها به گوش میرسد. صدای جویده شدن میآید، صدایی مشمئزکننده و سرسامآور که گوشت بدنم را باحوصله و در سکوت آب میکند و به آرامی به مغز استخوان نفوذ میکند. کاغذهای سفید دست نخورده، کنج دیوار چهارگوش اتاق، گوئی به زمین دوخته شدهاند و چون حقیقتی از ریخت افتاده، یادم میآورند، برای نوشتن اعترافات، وقت تنگ است. رویم را بر میگردانم و کلاهم را تا جائی که میشود روی صورتم پایین میکشم. تاریکی و فرسودگی با شدت و هیجانی راکد، از بدنم نشت میکنند و انتحار هجوم میآورد. دهانم تلخ است و رشتههای جسارت و شهامت لرزان و منقطع، درونم را به بازی گرفتهاند. چشمانم را میبندم و گوشهایم را میگیرم که چیزی نشنوم. اما افکار، افکار سیال بی در و پیکر، آنچنان با وقاحت هجوم میآورند که کاسهی سرم داغ میشود و خون به چشمانم میدود. تصاویر کج و کولهی آلوده را کنج اتاق دربسته گیر میاندازم و با تیرهای هفتتیر خیالی، جمجمهشان را سوراخ میکنم. اما آنها ضدگلولهاند. با چشمانی سمج، رکزده و حقیقی جلو میآیند و از شکاف تنگ شقیقههایم به سختی میگذرند و درونم آشوب میشود. عق میزنم و در کاسهی توالت بالا میآورم. حالا دیگر سبک شدهام و بوی مبهم غمگینی از درزهای دیوار چهارگوش در بسته بیرون میزند. بوی مادرم است انگار. وقتی گیسهای بلندش را در حاشیهی آفتابیِ کنار پنجره شانه میزد و ذکر میخواند. سایه، مقنعهاش را در میآورد و میایستد جلوی آینهی قدی اتاق خواب. در آینه دقیق میشود و میگوید:
«من دوتام. منِ توی آینه، امروز پررنگتر از دیروزه. اِ... نگاه کن! همون گنجشک قدیمی که بوی گوجه سبز میده، روی شاخهی درخت پیر حیاط داره خواب میبینه... بابا، تو چرا هیچ وقت تو آینه نیستی؟ شاید چون تو فقط یه سایهای؟...»
مرد بلند قامت چهارشانه با نام مستعار مصطفی وارد میشود و کاغذها را زیر و رو میکند. پوتینهای همیشه براقاش و بوی سردی که از بدنش متصاعد میشود، یادم میآورد سربند چه حوادثی در این تاریکی بیحد و حصر گرفتار شدهام. مصطفی کار بازرسی اوراق را تمام کرده و هشدار میدهد وقت زیادی ندارم؛ برگهی اعترافات را تکمیل کنم و منتظر بررسی و اعلام حکم نهائی باشم. بوی سرداب میدهد و صدای آرامی دارد. دوباره دل و رودهام را بالا میآورم و در تاریکی و سرمای زمهریر اتاق تنها میمانم. دلم میخواهد اطاعت کنم و بروم سروقت برگههای سفید دست نخورده و سیاهشان کنم. لبم شکافته و باریکه خونی حریص از آن بیرون میزند و شوری یأسآلودی دهانم را پر کرده. دلم میخواهد بر آستانهی درگاه معبودی ناشناس استغاثه و طلب عفو کنم. لابد برای تمام معبودهای ناشناس لاهوتی، شناس هستم.
دوباره رویم را بر میگردانم و خودم را پنهان میکنم. ترس مهلک و غریبی از چهار ستون بدنم به زمین میچکد و کرخت میشوم. بدنم درد میکند و سرمای اتاق در استخوانهایم کهنه شده. چشمانم سنگین شده و جسمم سبک، تا جائی که میتوانم به آسانی آن را ترک کنم و در هوا معلق شوم. در ارتفاع دیوار بلند سمت راستی اتاق، چراغ پرنوری سخاوتمندانه، روشن میشود. امواج روشنائی تا به زمین برسد، از چند لایه تاریکی میگذرد و حالا مثل تار عنکبوتی نرم و لطیف روی ارواح زجرکشیده، فاسق و نامرئی سلول، پهن شده است. نور موضعی روی کاغذهای سفید بکر جا انداخته و ته ماندههایش به آرامی در سرمای ماسیدهی اتاق محو میشود. چشمانم نیمهباز و رو به خاموشی است که صداهای درهمی میشنوم.
صدای زوزهی باد میآید، اما بادی نمیوزد. صدای باران میآید، اما اثراتش دیده نمیشود. مثل جنینی در زهدان مادر، روی زمین چماله شدهام و میلرزم و چیزی را در آغوش میفشارم. رفتهرفته از هم باز میشوم و یک مکعب یخی در میان دستانم رؤیت میشود. به سرعت از جایم بلند میشوم. مکعب، گوئی به بدنام چسبیده. از سرما میلرزم. صورتم زخمی است و منقلب و پریشانام. کمی با مکعب یخی بازی میکنم. مکعب به دستانم چسبیده و جدا نمیشود. سرمازده، دهان باز میکنم تا چیزی بگویم. لبهایم تکان میخورند و صدایم با فاصله گوئی از فیلتر فرستندهای رادیوئی به گوش میرسد که مدام قطع و وصل میشود: «اینجا هموووو... نننن... همون جاست ساااایه...»
مکعب یخی را به سایهی خیالی تعارف میکنم. صداهای درهمی شنیده میشود، چیزی مثل پایکوبی یا صدای مبهم ستوران که از دورها به تدریج واضح میشود و سایههای کشیدهای که خلوت تهی اتاق را در هم میشکنند و از کشیدگی به آدمهائی معمولی و نحیف بدل میشوند که پشت و رویشان یکی است. دستهای موی مرطوب گردنم را لمس میکند و آدمها هجوم میآورند. در حجم غلیظی از روشنائی معدوم که به خاکستری میگراید، چون گرداب غرق میشوم و کسی را صدا میزنم که سیمایش در باد گناهکار، مثل طوفان شن از هم میپاشد. پدرم است انگار که در گرگ و میش تن به آب میزند. بوی مرداب میآید و جنون... آدمها به سرعت هجوم میآورند و سایههایشان روی دیوار، بلند و کوتاه میشود. در میانشان تقلا میکنم و باد شدیدی میوزد. زنی که پشتش زنی فرتوت است و رویش زنی جوان، با سرعت خودش را از میان جمعیت بیرون میکشد، چادر از سر میکند و به طرفم هجوم میآورد. تاریکی، فضا را تسخیر میکند و سایهی در هم پیچیده شدهام، روی دیوار، کوچک و کوچکتر میشود. همانطور که سایهام کوچکتر میشود، زن جوان با صورتی مهتابی و موهائی مشکی به آرامی نزدیک میشود. جماعت متفرق میشوند و باد از وزیدن میایستد. زن جوان یک کیسه پلاستیک در میآورد و روی سرش میکشد. کیسه، روی سرش با شدت تنفس جمع میشود، باز میشود و صورتش را مخدوش میکند. صدای نفسهائی که به سختی بالا میآیند شنیده میشود. زن، رویش را بر میگرداند و زن فرتوت نمایان میشود. با صدای کوبش طبل یک گوی نورانی، شبیه ماه روی سر پیرزن مرئی میشود. تور سفیدی بر سر و عبائی بر تن دارد و چشمانش دو حفرهی تاریکاند. ناگهان دهانش را باز میکند و فریاد دلخراشی میکشد. از دهانش برگهای سوزنی کاج بیرون میریزند و صدای فریادش در صدای نی چوپانی گم میشود. پیرزن، عبایش را باز میکند و روی جمعیتی خیالی، گلهای خشک میپاشد. با صدای کوبش طبل، ماه ناپدید میشود و تصاویر پودر میشوند و به زمین میریزند.
□
چشم میگشایم. نیرویم تحلیل رفته و کف پاها و زانوانم سست است و ضعف میرود. بوی سرب میآید. دو مورچهی سیاه که از سرهایشان به هم چسبیدهاند روی دستهایم رژه میروند. سایه خم میشود و گونهام را میبوسد. بوی پرتقال میدهد. بوتهی گل سرخی را که انتخاب کرده بر میداریم و از کوچههای پاییزی اول روز میگذریم. چند مورچه، روی موهای بافتهاش جولان میدهند و با شتاب روی صورتش میافتند. به آرامی صورتش را لمس میکند و مورچهها به جائی در فضا پرتاب میشوند تا سرنوشت متزلزل و بیثباتشان را از سر بگیرند. دست کوچکش در دستم است و قرار است با کاشتن این گیاه، تولد شش سالگیاش را جشن بگیریم. در حیاط کوچک خانه، اسحاق در گوشهای آفتابگیر و دنج، کفشها را ردیف کرده و مشغول رفو است. همین چند روز پیش محلیها خبر آوردند، همراه کارگرهای چاه نفت در خارج از شهر، مشغول حفاری چاه رؤیت شده. همانجا پیدایش کردیم و آوردیمش خانه. چیزی از گذشته به خاطر نمیآورد. ساکت است و اغلب خیره به جائی در روز و شب، چای میخورد، زمان را میکاود و آرام است.
سایه بیهوا میپرد توی بغلش و میگوید: «لباسم قشنگه بابائی؟ خودم انتخاب کردم.»
بعد گزارش میدهد که امروز تولدش است و این گل و لباس جدید، کادوی تولدش است. لباس سفید و بلندی است که گلهای ریز فیروزهای با ساقههای طلائی دارد و یک کمربند ساتن سفید روی کمرش بسته میشود. بوته را در باغچهی کوچک حیاط، زیر تک درخت پرتقال میکارم. سایه خاک را بهم میزند و مراقب است لباسش کثیف نشود. جای بوتهی گل سرخ زیر درخت پرتقال چندان آفتابگیر نیست، اما تنها جای خالی باغچه است. شاید سر ظهر که خورشید وسط آسمان است، آفتاب بیشتری بتابد. سایه میپرسد: «تموم شد بابا؟»
سر تکان میدهم و میگویم: «اما به نظرم نور کافی نمیگیرد. باید صبر کنیم تا ظهر که خورشید بالا میآید.»
اسحاق کلاه آفتابگیرش را از سرش بر میدارد و میاندازد روی زمین، در دایرهی روشنی از آفتاب که مکان امن و آرامی ساخته است. باد آرامی میوزد و بوی گرم و شیرینی در هوا معلق است. سایه سلانه سلانه میرود و دور کلاه میچرخد. اسحاق میگوید: «هر وقت پر از نور شد، برش دار و بریز پای گل.»
سایه کمی میایستد و به کلاه نگاه میکند. دستش را در دایرهی نورانی، زیر آفتاب میگیرد و سعی میکند اشعههای آفتاب را بگیرد. بعد کمکم با دایرهی نورانی و کلاه و آفتاب دوست میشود. شروع میکند به خواندن و رقصیدن و دستهایش را گود میکند. آفتاب جمع میکند و با خوشحالی میریزد توی کلاه و باز آواز میخواند:
«گوسفند سیاه از رو ماه پرید،
ستاره رو چید.
گوسفند سفید خورشیدو خندوند،
آفتابو آورد.
خارپشتْ کوچولو، مثل طلادل
تنهای تنها
قلبشو برداشت
قلب طلاشو از توی سینه
انداخت تو دریا.
دریا آبی شد،
آبی و وحشی،
سبز و لاجوردی،
زرد و اخرایی...
جهان رنگی شد،
رنگی و زیبا
مثل پروانه
تو دشت لاله...»
بعد کلاه پر نور را با احتیاط، جوری که نور از کلاه سرریز نشود، بر میدارد و میآورد، میریزد پای گل سرخ. اسحاق و سایه با خوشحالی میخندند و دست میزنند. میگویم حالا باید آبش هم بدهی. سایه کلاه آفتابگیر کهنه را بر میدارد و از حوض کمکم آب میآورد و میریزد پای بوتهی گل سرخاش. آب را با زحمت در کلاه جمع میکند و با سرعت میآورد که تا رسیدنش به گل تمام نشود. نگاهم میکند و کمک میخواهد. میگویم قرار است همیشه خودش مواظب گلاش باشد. بیچون و چرا قبول میکند. گل را که سیراب میکند، میرود کنار اسحاق مینشیند، پاهایش را دراز میکند و کلاه را که چلانده و آبش را گرفته، روی پاهایش میگذارد و تکان تکان میدهد. لالائی غریبی که همیشه وقت خواب، مادرم برایم میخواند و من برایش میخوانم را به نرمی زمزمه میکند و به اسحاق تکیه میدهد.
«لالالالا، گل انجیر،
میون درهی تاریک
بابا رفته به تاکستون
ماه که در بیاد توی آسمون،
بر میگرده زود...
از تو تاکستون برای تو،
از تو آسمون برای تو،
انگور می چینه،
چندتا ستاره، کلی دلتنگی...
لالالالا، گل پنبه
میون دشت پروانه
بابا رفته به باغستون
ولی بر میگرده تنهائی با باد گلریزون
لالالالا، بابا رفته
از این راه پر از غصه
بابا رفته به دشت نور
ولی عصری
میاد با سایههای بازیگوش...
لالالالا، گل گمنام
بابا اومد، گل نازم
توی دستاش پر از بادوم
پر از ذرت
که روی گوشهای ناقلای تو
توی آفتاب، بیدلتنگی
دو گوشواره از گلای ذرت بیدار بگذاره
لالالالا...»
باد خنکی میآید و رایحهی حزنآلود گل را میپراکند. بوتهای قبراق که یک گل رسیده با گلبرگهائی براق دارد و چندین غنچهی بسته و نیمهباز، ساقههای کشیده و پرخارش را احاطه کردهاند. در زیر نور نرم روز، گوئی در هالهای جادوئی و دستنیافتنی فرو رفته و ایمن است. حالا دیگر باد هر جائیِ اول پاییز با تشر در میان کائنات میوزد و گلبرگهای گل سرخ را به آرامی با خود میبرد...
مرد بلند قامت ترکهای با نام مستعار منصور، پیالهای برنج آورده با ظرفی آب و صدای جیرجیر موشها قطع شده است. سقف ترکخوردهی ناسور، آب میدهد و قطرات متجاوز آب، بیملاحظه و با وقاحت بصورتم کوبیده میشوند. منصور کاغذها را زیر و رو میکند و تشر میزند. بوی سیگار مانده میدهد و الکل.
«اسم گروهک، نام اعضا، مأموریتها، ترورها، مکان اصلی تجمعات، نام سرکرده، شرح اعتراف مأموریتها و ... بنویس و خودت رو خلاص کن.»
ناله میکنم و جان میکنم تا مغزم را جمع کنم.
«چند بار باید بگم؟ نمیدونم... اشتباهی گرفتین. من یاوان هستم. یاوان قاف، کارگر چاپخونه. پدرم کفاشه، تو