Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

خانه‌داری
خانه‌داری
خانه‌داری
Ebook375 pages4 hours

خانه‌داری

Rating: 5 out of 5 stars

5/5

()

Read preview

About this ebook

خانه‌داری، اولین کتاب مریلین رابینسون، به عنوان رمان کلاسیک مدرن از سوی منتقدین مورد استقبال بسیار قرار گرفته است. خانه‌داری، داستان روت و لوسیل، دو خواهر یتیمی است که در شهر کوچک و دورافتاده فینگربون در شمال غربی آمریکا بزرگ می‌شوند. پس از آن که قوم و خویش‌های جانشین مادر، آن‌ها را رها می‌کنند این دو تحت مراقبت سیلوی، خواهر بی‌خیال و اسرارآمیز مادرشان قرار می‌گیرند. رابینسون، چالش این دو خواهر در پشت سر گذاشتن کودکی در فضای وهم‌انگیز و بی‌روح زمستانی زندگی‌شان  را با قدرت به تصویر کشیده است. خانه‌داری، رمانی است درباره فقدان، تنهایی و سرگشتگی.

(عاشق این کتابم و با آن زندگی کرده‌ام...این کتاب در میان آثار داستانی قرن بیستم آمریکا جایگاه ویژه‌ای دارد. (پاول بیلی

(داستانی به یادماندنی و شاعرانه، غرق در آب و روشنایی. (آبزرو

(این رمان برنده است. به یاد نمی‌آورم رمانی را برای اولین بار خوانده باشم و چنین تحت تأثیر قرار بگیرم. (تایمز

(رمانی با ظرافت خاص... خنده و اندوه در هم آمیخته است. آثار مریلین رابینسون را باید آرام و با دقت خواند تا به الهام و تذکرات ظریفش پی برد. (ایونینگ استاندارد

LanguageEnglish
Release dateJul 16, 2020
ISBN9781393938828
خانه‌داری
Author

مریلین رابینسون

مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا دارای دکترای زبان انگلیسی مدرس دانشگاه‌های کنت، امرست، .ماساچوست، ییل و آیوواست اولین رمان او، خانه داری، سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را برد. دومین رمانش گیلیاد سال 2004 منتشر شد و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. خانه، سومین رمان رابینسون سال 2008 به چاپ رسید.  چهارمین رمان مریلین رابینسون، لی‌لا، در سال 2014 به چاپ رسید.

Related to خانه‌داری

Related ebooks

Family Life For You

View More

Reviews for خانه‌داری

Rating: 5 out of 5 stars
5/5

1 rating1 review

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

  • Rating: 5 out of 5 stars
    5/5
    ممنونم از خانم محمدی که این شاهکار رو ترجمه کردن، بعد از ماه‌ها گشت و گذار در کتابفروشی‌ها برای پیدا کردن‌اش بالاخره اینجا یافتمش و با لذت تمام خوندمش. دست مریزاد

Book preview

خانه‌داری - مریلین رابینسون

خانه‌داری

مریلین رابینسون

مرجان محمدی

درباره نویسنده

مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا در سال 1943 در شهر سنت پوینت چشم به جهان گشود. او دکترای زبان انگلیسی را در شهر واشنگتن به پایان برد. رابینسون در دانشگاه‌های بسیاری تدریس کرده است از جمله دانشگاه کنت، امرست، ماساچوست و ییل. وی هم اکنون در دانشگاه آیووا تدریس می‌کند.

اولین رمان او، خانه داری، در سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را از آن خود کرد و نامزد جایزه پولیتزر شد. پس از این موفقیت رابینسون مشغول نوشتن مقالاتی برای ناشرینی چون هارپر، پاریس ریویو و نیویورک تایمز شد. بسیاری از این مقالات به صورت مجموعه‌ای در کتابی به نام مرگ آدام: مقالاتی در مورد فکر مدرن در سال 1998 به چاپ رسید.

دومین رمان او به نام گیلیاد در سال 2004 منتشر و جایزه کانون منتقدان کتاب ملی 2004 و امبسادر و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. گیلیاد به صورت نامه‌های یک کشیش پیر آیووایی برای پسر هفت ساله‌اش است.

1

اسم من روت[1] است. مادربزرگم، خانم سیلویا فاستر[2]، من و خواهر کوچک‌ترم، لوسیل[3] را بزرگ کرد و وقتی مُرد لی‌لی و نونا فاستر، خواهرهای شوهرش سرپرستی ما را به عهده گرفتند. وقتی آن‌ها فرار کردند دختر مادربزرگم، خانم سیلویا فیشر[4] از ما مراقبت کرد. همه این سال‌ها ما در یک خانه زندگی می‌کردیم؛ خانه مادربزرگم؛ خانه‌ای که شوهرش ادموند فاستر[5]، کارمند راه آهن برایش ساخت. او سال‌ها قبل از تولد من این دنیا را ترک کرده بود. او بود که ما را در این مکان ناخوشایند رها کرد. خودش در غرب میانه بزرگ شده بود، در خانه‌ای سر برآورده از خاک، با پنجره‌هایی

چسبیده به زمین و در سطح دید چشم. برای همین، خانه از بیرون مثل تپه بود؛ پناهگاهی قبرمانند. از داخل هم که نگاه می‌کردی منظره بیرونی آن چنان محدود بود که به نظر می‌رسید دور خانه کلوخی، چیزی نیست جز خط افق. از این رو پدربزرگم هر چه درباره سفر به دستش می‌رسید مانند مجله‌های سفر به کوه‌های آفریقا، آلپ، هیمالیا و راکی را می‌خواند. او جعبه‌ای از رنگ‌های مختلف خرید و از روی تصویر مجله ژاپنی، کوه فوجیاما را کشید. کوه‌های بسیار دیگری هم کشید که معلوم نبود اصلأ در دنیا وجود دارند یا نه. همه آن‌ها مخروط‌ها یا تپه‌هایی بودند فریبنده، تک افتاده یا چندتایی یا رشته‌ای از کوه‌ها، رنگشان به تناسب فصل، سبز، قهوه‌ای یا سفید بود، اما همیشه قله شان برف داشت. آن‌ها را متناسب با وقت روز، صورتی، سفید یا طلایی نقاشی کرده بود. در زمینه یک نقاشی بزرگ، کوهی کشیده بود به شکل زنگ و درختانی را با وسواس روی آن نقاشی کرده بود، طوری که هر یک عمودی از زمین بیرون زده و مانند پرز مخملی تا شده، رشد کرده بودند. هر درخت، میوه‌ای خوش آب و رنگ داشت و پرندگان جلوه‌گر روی شاخه‌های آن لانه کرده بودند. هر یک از میوه‌ها و پرندگان را عمود بر پیچ و تاب زمین کشیده بود. جانوران وحشی عظیم‌الجثه‌ای را می‌دیدی که با پوستی خال‌خالی یا راه‌راه بی‌وقفه از سمت راست بالا می‌دویدند و بی‌شتاب از طرف چپ پایین می‌آمدند. هرگز نتوانستم بفهمم خلاقیتی که در این نقاشی به کار رفته بود از روی جهالت بود یا تحت تأثیر خیال‌پردازی.

یک سال بهار پدربزرگم خانه زیرزمینی‌اش را رها کرد، پای پیاده تا راه آهن رفت و سوار قطاری به مقصد غرب شد. به مأمور بلیط گفت که می‌خواهد برود کوهستان و مأمور ترتیبی داد که این جا پیاده شود؛ شاید کارش شوخی بدی به حساب نمی‌آمد یا اصلاً شوخی به حساب نمی‌آمد چون این جا پر است از کوه؛ کوه‌های بی‌شمار. جاهایی هم که کوه نباشد، تپه هست. زمینی هم که شهر روی آن ساخته شده نسبتأ مسطح است زیرا زمانی بستر دریاچه بوده است. به نظر می‌رسد در گذشته چیزهایی که وجود داشته رد گمراه‌کننده‌ای از خود بر جای گذاشته است مثلأ فاصله میان کوه‌ها به شکلی که قبلاً بوده‌اند و آن طور که حالا هستند یا حدود دریاچه قدیمی ‌با دریاچه فعلی. بعضی وقت‌ها در بهار، دریاچه قدیمی دوباره پیدایش می‌شود. در زیرزمین را که باز می‌کنی، پوتین‌های لاستیکی را می‌بینی که سر ته روی آب شناورند و تخته‌ها و سطل‌ها به چارچوب می‌خورند و از پله دوم به بعد زیر آب فرو رفته است. زمین پر از آب و خاک گل آلود می‌شود. آن وقت آب گل آلود جمع می‌شود و علف‌ها در آب سرد راست می‌ایستند. خانه ما در حاشیه شهر روی تپه کوچکی واقع بود برای همین خیلی کم پیش می‌آمد که در زیرزمین بیش از چاله آبی که دورش حشرات مردنی پرسه می‌زدند آب بیشتری جمع شود. برکه باریکی در باغ راه می‌افتاد و آبی به زلالی هوا، علف‌ها و برگ‌های سیاه و شاخه‌های افتاده را می‌پوشاند و آسمان، ابرها، درختان، صورت‌های معلق میان زمین و هوا و دست‌های یخ زده مان را به سان تصویری در چشم نشانمان می‌داد.

پدربزرگم از موقعی که به این جا آمد شغلی در راه آهن پیدا کرد. به نظرم مورد لطف یکی از مأمورهای بانفوذ راه آهن قرار گرفته بود. شغلش چندان خوب نبود. کنترلچی بود، شاید هم سوزن بان قطار. به هر صورت شب‌ها کار می‌کرد و تا سپیده صبح با چراغی در دست راه می‌رفت. کارگری وظیفه شناس، کوشا و مستعد پیشرفت بود. کمتر از یک دهه طول کشید تا سرپرست بارگیری و تخلیه بار حیوانات و محموله‌های سفارشی شد و بعد از شش سال به معاونت رئیس ایستگاه رسید. مدت دو سال شغلش را حفظ کرد و وقتی از سفر کاری از اسپوکن[6] برمی‌گشت قطار به طور حیرت‌انگیزی از خط خارج شد و زندگی حرفه‌ای و دنیوی‌اش پایان یافت.

با این که حتی در روزنامه‌های دِنوِر و سنت پول هم خبرش را نوشته بودند اما این واقعه چندان بحث برانگیز نشد چون کسی آن را ندیده بود. این فاجعه میانه راه در شبی تاریک اتفاق افتاد. قطار سیاه، براق و باشکوه به نام فایربال، نیمی‌ از پل را گذرانده بود که لوکوموتیو به طرف دریاچه منحرف شد و دنباله قطار هم مثل سورتمه‌ای که از روی صخره بیفتد به طرف آب سُرید. باربر و خدمتکاری که در قسمت عقب، پشت اتاق کارگران ایستاده بودند و حرف‌های خصوصی می‌زدند و دورادور با هم آشنا بودند، زنده ماندند اما نمی‌شود گفت آن‌ها شاهد ماجرا بودند زیرا هوا خیلی تاریک بود و آن‌ها عقب قطار ایستاده بودند و به پشت سر نگاه می‌کردند.

مردم چراغ به دست لب آب آمدند. خیلی از آن‌ها کنار ساحل ایستادند و آتش روشن کردند. تعدادی از پسرهای بلندتر و مردان جوان‌تر با طناب و فانوس روی پل رفتند. دو سه تا از آن‌ها به خود روغن سیاه مالیدند و طناب را دور خود گره زدند. بقیه آن‌ها را به سمت قسمتی از آب، که باربر و خدمتکار فکر می‌کردند قطار باید آن جا ناپدید شده باشد پایین فرستادند. دو دقیقه زمان گرفتند بعد آن‌ها را بالا کشیدند و غواصان را با عضلات گرفته پا از ستون‌ها بالا آوردند، طناب شان را جدا کردند و آن‌ها را در پتو پیچیدند. آب بیش از حد طاقت سرد بود.

غواصان تا سپیده صبح از روی پل، داخل آب می‌پریدند. آن وقت یا خودشان از آب بیرون می‌آمدند یا آن‌ها را بیرون می‌کشیدند. تنها چیزی که یافتند چمدان، تشک صندلی و کاهو بود. بعضی از غواصان به خاطر می‌آوردند که موقع پایین رفتن از کنار خرده پاره‌های باقی مانده از حادثه رد شده‌اند اما آن خرده پاره‌ها دیگر غرق شده یا در تاریکی از ساحل دور شده بودند. آن‌ها غیر از همان سه تکه که یکی از آن‌ها فاسد شدنی هم بود چیز دیگری پیدا نکردند و امیدشان را برای یافتن مسافرها از دست دادند ونتیجه گرفتند که آن جا محل سقوط قطار نبوده است. بعضی می‌پرسیدند چه‌ طور قطار در آب حرکت کرده است. آیا امکان دارد با وجود سرعتش مثل سنگی به قعر دریاچه رفته باشد یا با آن وزنش مثل مارماهی در آب سر خورده باشد؟ اگر این جا آثاری از آن می‌بینیم پس باید چند صد متر آن طرف‌تر افتاده باشد، یا شاید وقتی به ته دریا اصابت کرده قل خورده یا سریده است زیرا ستون‌های پل روی قله رشته‌ای از تپه‌های معلق ساخته شده بود که از یک سو دیواره دره‌ای وسیع را شکل می‌داد (زنجیره‌ای دیگر از تپه‌ها چندین کیلومتر آن طرف‌تر به سمت شمال وجود داشت که برخی از آن‌ها جزیره بودند) و از سوی دیگر به صخره‌ها می‌رسید. اگر قطار از سمت جنوب رد شده (البته طبق شهادت باربر و خدمتکار که حرف‌هایشان تا آن موقع چندان درست از آب در نیامده بود) و یکی دو بار سر خورده یا غلتیده بود آن وقت می‌بایست خیلی دورتر افتاده باشد.

پس از مدتی چند نفر از پسرهای جوان روی پل آمدند. ابتدا با احتیاط، بعد با شور و فریادی حاکی از وحشت و هیجان داخل آب پریدند. وقتی خورشید بالا آمد ابرها چون لکه‌ای، نور را در خود جذب کردند. هوا سردتر شد. خورشید بالاتر آمد و آسمان مانند قلع روشن شد. دریاچه آرام بود. وقتی پسرها با پایشان به آن ضربه می‌زدند صدای آرامی‌ از امواج به گوش می‌رسید. تکه‌های یخ شفاف در امواجی که آن‌ها به وجود می‌آوردند تکان تکان می‌خوردند و وقتی آب دوباره آرام می‌شد مثل ذرات یک پژواک به هم می‌پیوستند. یکی از پسرها دوازده متر دورتر از پل زیر آب رفت و از کنار دیواره سخت و سنگی بی‌روح، با سر و در حالی که پاهایش را به بالا فشار می‌داد خود را به قعر دریاچه قدیمی راند، اما فکر این که تا کجا رفته ناگهان وحشت زده‌اش کرد و خود را به سطح آب کشاند ولی در این میان چیزی به پایش خورد. دوباره پایین رفت و دستش را روی سطحی صاف گذاشت که به موازات کف دریاچه ولی دو سه متر بالاتر از آن افتاده بود. چیزی که زیر دستش قرار داشت پنجره بود. قطار از پهلو کف دریاچه افتاده بود. پسرک نتوانست بار دوم خود را به آن برساند. آب او را بالا کشاند. فقط این را گفت که بر خلاف چیزهای دیگری که لمس کرده گل و لای، آن سطح صاف را نپوشانده بود. پسرک دروغگوی زیرکی بود، آدم تنهایی که خیلی دلش می‌خواست خودی نشان بدهد. داستان او را نه کسی رد کرد نه باور.

بعد از این که شناکنان خود را به پل رساند و مردها او را بالا کشیدند و او گفت که کجا بوده، آب مثل موم تیره و کدر شد. از جایی که شناگران به سطح آب می‌آمدند یخ‌ها خرد می‌شدند و لایه تازه‌ای از یخ، شفاف و سیاه شکل می‌گرفت. همه شناگران از آب بیرون آمدند. سطح دریاچه تا غروب از یخ پوشیده شده بود.

این فاجعه سه بیوه زن دیگر در فینگربون[7] به جای گذاشت، مادربزرگ من و همسران دو برادر مسنی که فروشگاه خشکبار داشتند. آن دو زن سی سال بود که در فینگربون زندگی می‌کردند اما بعد از این ماجرا آن جا را ترک کردند. یکی از آن‌ها به داکوتای شمالی[8] رفت تا با دختر و دامادش زندگی کند و دیگری به سوئیکلی، پنسیلوانیا، جایی که بعد از عروسی ترکش کرده بود برگشت تا شاید دوست یا قوم و خویشی در آن جا بیابد. آن‌ها می‌گفتند که دیگر نمی‌توانند کنار دریاچه زندگی کنند. می‌گفتند باد بوی دریاچه را با خود می‌آورد و آن‌ها طعمش را در آبی که می‌نوشند احساس می‌کنند و نمی‌توانند آن بو، طعم و منظره را تحمل کنند. آن‌ها وقتی تعداد بی‌شماری از عزاداران و تماشاچیان را دیدند که پشت سه نفر از مأموران راه آهن روی پل آمدند و بین نرده‌هایی قرار گرفتند که برای این منظور تعبیه شده بود و حلقه‌های گل را روی یخ‌ها انداختند، دیگر برای مراسم بزرگداشت و گذاشتن سنگ یادبود صبر نکردند.

راست می‌گویند که آدم همیشه حواسش به دریاچه فینگربون و اعماق آن و آب‌های بی‌اکسیژن و بی‌نور ته آن است. وقتی بهار زمین را شخم می‌زنند، آن را می‌شکافند و شیارها را باز می‌گذارند، آن چه از خاک بیرون می‌زند همان بوی تند رطوبت است. باد رطوبت دارد و همه پمپ‌ها، جویبارها و نهرها بوی آبی را می‌دهند که با هیچ عنصر دیگری ترکیب نشده است. منشأ همه این‌ها دریاچه قدیمی ‌دلگیر، بی‌نام و سراسر سیاه است. آن وقت دریاچه فینگربون را آن طور که در نقشه‌ها و عکس‌ها آمده می‌بینیم که زیر نور آفتاب دامن گسترده و باعث دوام حیات سبز و ماهی‌های بی‌شمار است؛ دریاچه‌ای که وقتی در سایه لنگرگاه به اعماق آن می‌نگری، کف سنگی- خاکی آن را می‌بینی، کم و بیش به همان راحتی که کسی زمین خشک را می‌بیند. از همه این‌ها که بگذریم دریاچه‌ای وجود دارد که در بهار آبش بالا می‌آید و علف‌ها را مثل نی تیره و سخت می‌کند. آن وقت آبی که زیر نور آفتاب مانده و تصویر رشته کوه‌ها را در خود دارد بوی تند حیوانی به خود می‌گیرد.

این طور به نظر می‌رسد که مادربزرگم به فکر رفتن نیفتاد. او تمام عمرش را در فینگربون گذرانده و زنی مذهبی بود. این را هیچ وقت به زبان نمی‌آورد و به ندرت هم به آن فکر می‌کرد. همین باعث شده بود که دنیا را مثل جاده‌ای تجسم کند که انسان از آن عبور می‌کند؛ جاده‌ای نسبتأ آسان که از میان سرزمینی پهناور می‌گذرد و مقصد همه از آغاز همان جاست، مانند خانه‌ای ساده کمی‌ آن طرف‌تر، در روشنایی روز که کسی پا در آن می‌گذارد و افراد محترمی به او خوشامد می‌گویند و اتاقی را نشانش می‌دهند که هر چیزی را گم کرده یا از دست داده در آن جا انتظارش را می‌کشد. او قبول کرده بود زمانی می‌رسد که پدربزرگم را ملاقات می‌کند و آن‌ها دوباره با هم بی‌آن که نگران پول باشند در شرایط بهتری زندگی خواهند کرد. مادربزرگم امیدوار بود شوهرش از ثبات و  شعور بیشتری برخوردار شده باشد. پا به سن گذاشتن تأثیری بر پدربزرگم نگذاشته بود و مادربزرگ به نظریه تغییر شکل[9] اطمینان نداشت. مادربزرگم خانه داشت و حقوق بازنشستگی و بچه‌هایش بزرگ شده بودند اما مرگ شوهر از این بابت تلخ بود که به نظرش نوعی مهاجرت می‌آمد که انتظارش را از قبل داشت. چند بار از ترس این که شوهرش رفته باشد صبح‌ها از خواب پریده بود؟ گاهی اوقات هم پدربزرگ تمام روز راه می‌رفت و با صدایی زیر برای خودش آواز می‌خواند و با همسر و فرزندانش طوری حرف می‌زد که گویی مردی بسیار متمدن با غریبه‌ها حرف می‌زند. حالا او دیگر ناپدید شده بود. وقتی دوباره به هم پیوسته بودند مادربزرگ امیدوار بود او تغییر کرده باشد، تغییری اساسی؛ اما چندان مطمئن نبود. از این رو تمام هم و غمّش را بر این گذاشت حالا که از همسر بودن خیری ندیده بیوه خوبی باشد.

دخترها بعد از مرگ پدرشان دور و بر مادر می‌چرخیدند، هر کاری می‌کرد تماشایش می‌کردند. در خانه که راه می‌رفت دنبالش راه می‌افتادند و سر راهش قرار می‌گرفتند. زمستان آن سال مولی[10] شانزده ساله می‌شد. مادرم، هلن، پانزده ساله بود و سیلوی سیزده سال داشت. وقتی مادرشان می‌نشست تا لباسی را رفو کند دور او روی زمین می‌نشستند و مثل بچه‌های کوچک بی‌قرار، سرشان را روی زانوهای او می‌گذاشتند یا به صندلی‌اش تکیه می‌دادند تا احساس امنیت کنند. ریشه‌های فرش را می‌کشیدند، لبه لباسش را پلیسه می‌کردند، گاهی که با بی‌حوصلگی در مورد مدرسه حرف می‌زدند یا از هم گله می‌کردند یا از هم ایراد می‌گرفتند به یکدیگر لگد می‌زدند. بعد رادیو را روشن می‌کردند و موهای سیلوی را که قهوه‌ای روشن و سنگین و پرپشت بود و تا کمرش می‌رسید شانه می‌کردند. دخترهای بزرگ‌تر با مهارت موهای او را بالای سرش پف می‌دادند و چند حلقه تاب دار در اطراف گوش و پشت گردنش رها می‌کردند. سیلوی چهارزانو می‌نشست و مجله می‌خواند. وقتی خوابش می‌گرفت به اتاقش می‌رفت و چرت می‌زد. بعد با موهای ژولیده و به هم ریخته برای شام پایین می‌آمد. هیچ چیز نمی‌توانست بطالت را در او کاهش دهد.

موقع شام که می‌رسید دنبال مادرشان به آشپزخانه می‌رفتند، میز را می‌چیدند و در قابلمه‌ها را برمی‌داشتند. آن وقت مولی و هلنِ وسواسی همراه سیلوی که اطراف لبش شیری بود همه با هم دور میز می‌نشستند و غذا می‌خوردند. حتی در آشپزخانه روشن با پرده‌های سفیدی که جلو تاریکی را می‌گرفت باز هم مادرشان احساس می‌کرد که دخترها متوجه او هستند و به صورت و دست‌هایش چشم دوخته اند.

هرگز از زمان بچگی، این طور دور مادرشان جمع نشده بودند. هرگز از آن موقع، مادر بوی موهایشان، طراوت و صدای نفسشان و گستاخی رفتارشان را آن چنان احساس نکرده بود. این حس او را سرشار از شادی غریبی می‌کرد که پیش از این تنها وقتی احساسش کرده بود که به آن‌ها شیر می‌داد و آن‌ها به او زل می‌زدند یا برای گرفتن سینه دیگرش، موها و لب‌هایش دست دراز می‌کردند و تشنه نوازش بودند تا بخوابند.

همیشه هزاران راه بلد بود تا دخترها را  با طنازی دور خود جمع کند. هزاران شعر می‌دانست. نانی که می‌پخت نازک بود و ژله‌ای که درست می‌کرد ترش. روزهای بارانی کلوچه می‌پخت و پوره سیب. تابستان‌ها گل‌های رز بزرگ و عطرآگین را در گلدانی روی پیانو می‌گذاشت. وقتی  شکوفه‌ها می‌رسیدند و گلبرگ‌هایشان می‌افتاد، آن‌ها را با میخک، آویشن و چوب‌های دارچین در خمره‌های بلند چینی می‌ریخت. بچه‌هایش روی ملحفه‌های آهاردار می‌خوابیدند و رویشان روانداز می‌کشیدند. صبح‌ها پرده‌های خانه‌اش پر می‌شد از نور، درست مانند بادبان‌هایی که از باد پر می‌شوند. دخترها او را طوری لمس می‌کردند و به خود می‌فشردند که گویی مدتی غایب بوده و تازه برگشته است. نه این که بترسند او هم مثل پدرشان ناپدید شود بلکه ناپدید شدن ناگهانی پدرشان آن‌ها را متوجه او کرده بود.

از ازدواجش مدتی نگذشته بود که به این نتیجه رسید عشق نیمی از اشتیاق و تمناست که با رسیدن به معشوق التیام نمی‌یابد. آن روزها که هنوز بچه نداشتند، ادموند ساعتی جیبی در ساحل پیدا کرد. شیشه و قابش خراب نشده اما موتورش زنگ زده بود. ساعت را باز و داخلش را خالی کرد و به جای صفحه آن عکس دو اسب آبی را که خودش کشیده بود گذاشت. او ساعت را که زنجیری از آن رد کرده بود به عنوان گردن بندی  به زنش داد. اما او گردن بند را به گردنش نمی‌انداخت چون زنجیرش آن قدر کوتاه بود که نمی‌توانست به راحتی عکس اسب‌های آبی را ببیند. برای این که در جیب یا کمر لباسش آسیب نبیند یک هفته هر جا می‌رفت حتی آن طرف خانه، آن را با خود می‌برد. دلیلش هم این نبود که ادموند آن را برایش درست کرده یا نقاشی‌اش نسبت به دیگر نقاشی‌های او عجیب‌تر و مات‌تر بود بلکه اسب‌هایش قوس دار، آنتیک، دارای نشان اشرافی و با پوسته سخت حشرات پوشانده شده بودند. او دلش می‌خواست هر جا که چشم می‌گرداند اسب‌های آبی را ببیند، حتی دلش می‌خواست وقتی به دختر‌ها نگاه می‌کند فقط اسب‌ها را ببیند. این خواستن هرگز کم نمی‌شد مگر این که اتفاقی، دعوایی یا ملاقاتی حواسش را پرت می‌کرد. اما دخترها باز هم مدتی او را نگاه می‌کردند، لمسش می‌کردند و دنبالش راه می‌افتادند.

گاهی اوقات شب‌ها فریاد می‌کشیدند، فریادهای کوتاه و تیزی که هرگز بیدارشان نمی‌کرد. تا مادرشان هر چند آرام

Enjoying the preview?
Page 1 of 1