Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

رنج دلدادگی
رنج دلدادگی
رنج دلدادگی
Ebook356 pages3 hours

رنج دلدادگی

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

رنج دلدادگی، داستان دلدادگی لینه، دختر جوانی از طبقه پایین اجتماع است به یک افسر آلمانی که او هم عاشق لینه است. لینه خیاط است. اجتماع آن زمان وصلت میان دو طبقه مختلف اجتماعی را برنمی‌تابد. این داستان به خلق و خوی جامعه اشراف و طبقه متوسط و پایین برلین آن زمان می‌پردازد. نویسنده آن تئودور فونتانه، نویسنده مشهور آلمانی است

Languageفارسی
Release dateMar 13, 2022
ISBN9798201254780
رنج دلدادگی

Related to رنج دلدادگی

Related ebooks

Reviews for رنج دلدادگی

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    رنج دلدادگی - تئودور فونتانه

    نام اصلی کتاب به آلمانی:

    Irrungen, Wirrungen

    نام‌های انگلیسی:

    On Tangled Paths

    Trials and Tribulations

    ترجمه فارسی:

    رنج دلدادگی

    نویسنده: تئودور فونتانه

    برگردان: مرجان محمدی

    ترجمه از آلمانی به انگلیسی:

    پیتر جیمز بومن

    رنج دلدادگی

    تئودور فونتانه

    مرجان محمدی

    در میانه دهه 1870، در تقاطع بلوار کورفورستندام[1] و خیابان کورفورستن[2]، روبه‌روی باغ وحش، کمی آن‌ورتر هنوز باغ‌بازار بزرگی وجود داشت که از زمین‌های آزاد کشاورزی پشتش استفاده می‌کرد. در این باغ‌بازار، خانه کوچکی قرار داشت با سه پنجره و باغچه کوچکی در جلو، تقریباً صد قدمی دورتر از جاده‌ای که از کنارش می‌گذشت. هر چند کوچک بود و دورافتاده، اما از جاده کاملاً به چشم می‌آمد. با این‌حال بنای دیگری که درواقع بی‌تردید ویژگی اصلی باغ به حساب می‌آمد، پشت این خانه کوچک، پنهان شده بود طوری که گویی تزئینات کناره‌های صحنه نمایش آن را پوشانده باشد و فقط برجک چوبی‌اش که آن را سبز و قرمز رنگ زده بودند و باقیمانده صفحه ساعتی (بی‌آن که اثری از ساعت واقعی دیده شود) زیر بام نوک‌تیزش حکایت از آن داشت که چیزی در کناره‌های صحنه پنهان شده است و بال‌بال زدن گاه و بی‌گاه دسته‌ای از کبوتران، دور و بر برجک و از آن مهم‌تر واق زدن وقت و بی‌وقت سگی آن را تأیید می‌کرد. با این که درِ جلویی در انتهای سمت چپ، تمام روز باز بود و می‌شد نگاهی گذرا به حیاط انداخت اما بیننده جای سگ را نمی‌دید. به طور کلی قصد و غرضی برای پنهان کردن چیزی وجود نداشت، با این‌حال هر کسی که در آغاز قصه ما از آن راه می‌گذشت تا نیم‌نگاهی به آن طرف خانه سه‌پنجره‌ای و یکی دو درخت میوه جلو باغ نمی‌انداخت، راضی نمی‌شد.

    هفته بعد از ویتسن[3] بود و گاهی روشنایی خیره‌کننده روزهای دراز، تمام‌نشدنی به نظر می‌رسید. اما آن روز خورشید پشت برج کلیسای ویلمرسدورف[4] رسیده بود و پرتوهایش که تمام روز بر زمین تابیده بودند حالا جایشان را به سایه‌های عصر در باغچه جلو خانه می‌دادند، باغچه‌ای که آرامش کمابیش افسانه‌ایش چیزی از آرامش خانه کوچک، کم نداشت، خانه‌ای که خانم نیمپچ[5] پیر و دخترخوانده‌اش لینه[6]، کرایه‌نشینان آن بودند. خانم نیمپچ طبق معمول در اتاق نشیمن  که تمام عرض خانه را اشغال می‌کرد کنار بخاری دیواری بزرگی نشسته بود که ارتفاعش به زور سی سانتی‌متر می‌شد. او به جلو خم شده و به کتری کهنه دوده گرفته‌ای خیره مانده بود که هرچند آب قل‌قل از لوله‌اش بیرون می‌ریخت اما درش هنوز تلق‌تلق می‌کرد. پیرزن دو دستش را به سمت خاکستر نیمسوز دراز کرد و چنان در افکارش غرق بود که صدای باز شدن در ورودی دالان و ورود پرهیاهوی شمایل خوش‌بنیه زن را به داخل اتاق نشنید. فقط وقتی او گلویش را صاف کرد و دوست و همسایه‌اش (خانم نیمپچ خودمان) را مهربانانه صدا کرد، سرش را به طرف دیگر اتاق گرداند و با کمی دلخوری جواب داد: «آه، خانم دُر[7]، عزیزم، چه خوب کردید که سر [8]زدید، آن هم از «قصر» چون بالاخره هر چه باشد آن‌جا قصر است و با آن برج و بارویش همیشه هم خواهد بود. بفرما بنشین... همین الآن دیدم شوهرت داشت جایی می‌رفت. حتماً امشب وقت بازی بولینگ چمنی‌اش است.»

    میهمان یعنی خانم دُر که به گرمی مورد استقبال قرار گرفت، فقط خوش‌بنیه نبود بلکه بی‌تردید هیکل با ابهتی هم داشت و این حس را ایجاد می‌کرد که خوش‌قلب است و قابل اعتماد اما همچنین هوش بسیار محدودی دارد. معلوم بود که این ویژگی‌اش اصلاً برای خانم نیمپچ اهمیتی ندارد، چون دوباره تکرار کرد: «بله، شب بولینگ چمنی‌اش. اما چیزی که می‌خواهم بگویم این است، عزیزم که شوهرت دیگر نباید با آن کلاه این‌ور و آن‌ور برود. دیگر نخ‌نما شده و نگاهش که می‌کنی حسابی باعث آبروریزی است. باید آن را ازش بگیری و نویش را سرش بگذاری. حتی شاید اصلاً نفهمد... حالا بیا یک صندلی جلو بکش خانم دُر، عزیزم یا اصلاً روی آن چهارپایه بنشین... همان‌طور که می‌بینی لینه رفته بیرون و دوباره مرا به حال خودم گذاشته.»

    «پس او اینجا بوده.»

    «بله که بوده. آن‌ها با هم رفته‌اند جاده ویلمرسدورف. هیچ‌وقت کسی را در آن‌جاده نمی‌بینی. اما دیگر وقتش است که برگردند.»

    «خب، پس بهتر است من دیگر بروم.»

    «لازم نیست، خانم دُر. عزیز من. او نمی‌ماند. حتی اگر هم بماند، می‌دانی که آن‌طور آدمی نیست.»

    «می‌دانم، می‌دانم. اوضاع چطور است؟»

    «خب، چه بگویم؟ فکر کنم لینه خیال برش داشته ولی بروز نمی‌دهد، دارد دل می‌بندد.»

    خانم دُر همان‌طور که چهارپایه کمی بلندتر از آن یکی را که تعارفش کرده بودند، جلو می‌کشید، گفت: «عزیزم، آه، عزیزم. این خیلی بد است. وقتی آن‌ها خیال برشان دارد آن‌وقت اوضاع بد می‌شود. مثل روز روشن است. می‌دانی خانم نیمپچ، عزیزم، من هم همین وضعیت را داشتم ولی هیچ‌وقت خیال برم نداشت. برای همین ماجرای من به کلی فرق می‌کرد.»

    او متوجه بود که خانم نیمپچ منظور او را کاملاً درک نکرده است، برای همین ادامه داد: «علتش این بود که من هرگز خیالی در کله‌ام فرو نکردم که همه چیز بی‌دردسر و آسان پیش خواهد رفت و حالا دُر را دارم. می‌دانم که کار بزرگی نکرده‌ام اما قابل تقدیر است و می‌توانم همه جا سرم را بالا بگیرم. برای همین با او نه فقط به دفتر ثبت ازدواج بلکه به کلیسا هم رفتم. اگر در کلیسا ازدواج نکنی همیشه پشتت حرف می‌زنند.»

    خانم نیمپچ با سر تکان دادن تأیید کرد اما خانم دُر ادامه داد: «بله، کلیسای سنت متیو بود و کشیش بوکسل[9] مراسم را انجام داد. اما می‌دانی عزیزم منظور من این است که من در واقع بلندتر و تودل‌بروتر از لینه بودم، اگر نگویم خوشگل‌تر (که خب آدم واقعاً نمی‌داند چون سلیقه‌ها متفاوت است) اما خصوصیت دیگری داشتم که هنوز هم دارم، شکی در آن نیست. اما ممکن است بگویی من چاق‌تر و پر مال و منال‌تر بودم و با این که احتمالاً خصلت خاصی داشتم، بله، بی‌تردید خصلت خاصی داشتم، اما همیشه صادق بودم، کمی هم ساده‌لوح. در مورد او، کنت من، اگر روزی پنجاه ساله می‌شد واقعاً آدم ساده‌ای بود و همیشه تا می‌توانست شاد و شنگول بود و رفتارهای ناشایست می‌کرد. یک بار نه، صد بار به او گفتم، نه، نه، ... کنت، من اهلش نیستم، من آن کار را نخواهم کرد... آدم‌های پیر همین‌طوری‌اند دیگر. همین را می‌گویم خانم نیمپچ، عزیزم، نمی‌توانی تصورش را بکنی. وحشتناک بود. وقتی به بارون لینه نگاه می‌کنم هنوز حسابی از مال خودم خجالت می‌کشم. در مورد لینه هم گمان نمی‌کنم این دختر فرشته باشد اما دختر مرتب و سخت‌کوشی است که می‌تواند از پس هر کاری بربیاید و می‌فهمد چه کاری درست و مناسب است. متوجه هستی عزیزم که این قسمت اندوهگین ماجراست. آن‌هایی که همه جا ول می‌گردند، موفق می‌شوند و هرگز غم نمی‌بینند اما دختر خوبی مثل او که همه چیز را در دلش نگه می‌دارد و برای عشق این کار را می‌کند، بد می‌بیند... یا شاید هم بد نبیند، به هر حال تو فقط از او نگه‌داری می‌کنی، گوشت و خون تو که نیست. شاید هم شاهدختی چیزی باشد.»

    خانم نیمپچ با شنیدن این حرف سر تکان داد و انگار می‌خواست جواب بدهد اما خانم دُر که دیگر بلند شده بود و به گذر باغ نگاه می‌کرد، گفت: «خدایا، دارند می‌آیند. حتی لباس رسمی هم نپوشیده، فقط یک کت و شلوار ساده. اما ظاهرش هیچ فرقی نکرده! حالا دارد در گوش لینه نجوا می‌کند و او یواشکی می‌خندد. آه، کاملاً سرخ شد... و حالا بارون دارد می‌رود و به گمانم... بله، دوباره برگشت. نه، نه، دوباره دارد برایش دست تکان می‌دهد و لینه برایش بوسه می‌فرستد... همین است. بله، همین را دلم می‌خواهد ببینم... نه، اصلاً شبیه ماجرای من نیست، اصلاً.»

    خانم دُر تا وقتی لینه وارد شود و به هر دوی آن‌ها سلام دهد به حرف زدن ادامه داد.

    2

    صبح روز بعد خورشید دیگر حسابی بالا آمده بود و بر حیاط باغ‌بازار خانم دُر می‌تابید و تمام بناهای اطراف را روشن می‌کرد. در میان آن‌ها «قصر»ی قرار داشت که خانم نیمپچ عصر روز گذشته درباره‌اش با تمسخر و شیطنت حرف زده بود. بله «قصر!» سایه سیاه بزرگ و بدقواره‌اش به وقت تاریکی هوا واقعاً به قصر می‌مانست اما هنگام روز زیر نور بی‌رحمانه خورشید پرواضح می‌دیدی که کل عمارت با آن پنجره‌های گوتیک که تمامش را تا قله رنگ زده‌ بودند چیزی نبود جز جعبه چوبی حقیرانه‌ای که به دو شیروانی سه‌گوش ختم می‌شد، با چارچوب الواری که لابه‌لایش کاهگل بود و بنای نسبتاً محکمی را شکل می‌داد که زیر یک جفت اتاق زیرشیروانی قرار داشت. باقی فضا سنگ‌فرش ساده‌ای بود که از آن‌جا نردبان‌های درهم و برهمی ابتدا به اتاق زیرشیروانی و سپس بالاتر به برجکی می‌رسید که از آن به عنوان کبوترخانه استفاده می‌کردند.

    پیشتر، قبل از دوران خانواده دُر، از تمام این جعبه چوبی غول‌پیکر برای انبار کردن تیرک بوته لوبیا و آب‌پاش‌ها و احتمالاً به عنوان انبار سیب‌زمینی استفاده می‌کردند، اما از آن زمان، یعنی از سال‌ها پیش وقتی صاحب فعلی‌اش باغ‌بازار را خرید، خودِ خانه را به خانم نیمپچ اجاره داد و جعبه گوتیک رنگ‌شده را با اضافه کردن دو اتاق زیرشیروانی که پیشتر حرفش را زدیم مجهز کرد تا فضایی برای زندگی خانواده دُر و بعد از آن جناب دُر بیوه فراهم آورد، فضایی که آن قدر ابتدایی بود که ازدواج مجدد و زودهنگام جناب دُر هم تغییری در آن ایجاد نکرد. تابستان‌ها این انبارِ تقریباً بدون پنجره با سنگ‌فرش‌ها و هوای خنکش جای بدی برای زندگی نبود اما در زمستان دُر و زنش با پسر بیست‌ساله کمی عقب‌افتاده‌ از ازدواج اولش، به شکرانه وجود دو گرم‌خانه بزرگ در طرف دیگر حیاط بود که از سرما تا حد مرگ یخ نمی‌زدند. سه عضو خانواده دُر صرفاً در چنین شرایطی نوامبر تا مارس را سپری می‌کردند، اما در طول ماه‌هایی که هوا معتدل‌تر بود و حتی در اوج تابستان، غیر از زمانی که از آفتاب به زیر سقف پناه می‌بردند، زندگی به طور کلی داخل و دور و بر این گرم‌خانه‌ها جریان داشت زیرا آن‌جا همه چیز در دسترس بود: رف‌ها و سکوهایی که گل‌های داخل گرم‌خانه‌ها را هر روز صبح روی آن می‌گذاشتند تا هوای آزاد بخورند، سرپناهی برای گاو و بز و لانه‌ای برای سگی که گاری را می‌کشید؛ دوتا گلخانه به طول سه هزار و هشتصد متر با راه باریکی میانشان که تا باغچه بزرگ سبزیجات در پشت ساختمان کشیده شده بود.

    این باغچه ‌سبزیجات خیلی تر و تمیز نبود. یک دلیلش این بود که دُر تمایلی به نظم و ترتیب نداشت و دیگر این که او چنان علاقه‌ای به جوجه‌ها داشت که می‌گذاشت این حیوانات مورد علاقه‌اش همه‌جا بگردند و نوک بزنند بی‌آن که کسی نگران خسارتی باشد که به بار می‌آورند. خسارت هم چندان بزرگ نبود چون غیر از زمین‌های مارچوبه، باقی باغ‌بازارش چیز بهتری نداشت. دُر معتقد بود که رایج‌ترین محصولات، سودآورترینند و از این رو مرزنگوش و آویشن و بیش از همه تره‌فرنگی می‌کاشت که نشان‌دهنده یک اصل پایدار بود که یک برلینی واقعی فقط به سه چیز نیاز دارد: آبجوی گندمی، گیلکا کومل[10] و تره‌فرنگی. همیشه چنین نتیجه‌گیری می‌کرد که با تره‌فرنگی می‌توانی ارزش پولت را بالا نگه داری. به طور کلی آدمی بود با دیدگاهی کاملاً مستقل که اصلاً اهمیت نمی‌داد مردم پشت سرش چه می‌گویند. ازدواج دومش هم به همین منوال بود، ازدواجی از روی احساس که تا حدی انگیزه‌‌اش زیبایی خاص زنش و رابطه قبلی او با کنت بود که به جای این که او را در نظرش خار کند برعکس عزیزترش کرده بود چرا که شاهد بی‌چون و چرایی مبنی بر خواستنی بودنش به حساب می‌آمد. با این که می‌شد این را توصیفی نسبتاً گزاف خواند اما از کسی مثل دُر چنین چیزی بعید بود چون تا جایی که به قیافه ظاهری‌اش مربوط می‌شد طبیعت در مقابل او به تمام معنا خساست به خرج داده بود. مردی بود لاغراندام با قدی متوسط با پنج رشته موی سفید روی سر و پیشانی‌اش. اگر لکه قهوه‌ای آبله میان چشم چپ و گیجگاه متمایزش نکرده بود قیافه‌ای کاملاً معمولی داشت. به همین دلیل بود که زنش هر از گاهی رک و راست می‌گفت: «همه‌جایش چروکیده است، فقط از سمت چپ یک کم به سیب بورسدورف[11] می‌ماند.» و اشتباه هم نمی‌کرد.

    چنین توصیفی چهره‌ای نیکو از او می‌ساخت و می‌توانست او را به همین شکل به دیگران بشناساند اما دُر هر روز کلاهی کتانی با لبه‌ای بزرگ بر سر می‌گذاشت و آن را چنان روی صورتش پایین می‌کشید که هم معمولی‌بودنش و هم زوایای منحصر‌به‌فرد قیافه‌اش را پنهان می‌کرد.

    به این ترتیب روز بعد از گفت و گوی خانم دُر با خانم نیمپچ دوباره با کلاه لبه‌دارش که آن را تا روی صورت پایین کشیده بود جلو سکویی ایستاد که به دیوار گرم‌خانه اول تکیه داشت و مشغول جدا کردن گلدان‌های جورواجور شب‌بوی خیری و شمعدانی‌هایی شد که باید به بازار هفتگی روز بعد می‌رفتند. همه این گیاهان به جای رشد کردن در این گلدان‌ها صرفاً در آن‌ها جا داده شده بودند و دُر آن‌ها را با خرسندی و شادی خاصی مقابل خود ردیف کرده بود و از حالا می‌خندید چون از پیش می‌دید که فردا صبح زنان خانه‌دار پولدار سر پنج فنیگ همیشگی‌شان چانه خواهند زد ولی آخرش باز هم گول می‌خورند. این هم یکی از بیشترین دلخوشی‌هایش بود و مهم‌ترین هدفی که هوشش را در آن به کار می‌گرفت: «یک ذره بد و بیراه شنیدن که چیزی نیست.»

    داشت این را به خودش می‌گفت که از طرف باغچه صدای واق زدن سگ بداصل کوچکی را شنید که قوقولی‌قوقوی خروس سرگردانی کلافه‌اش کرده بود. ولی متوجه شد که این خروسش نیست، همان خروس مورد علاقه‌اش که بال و پر نقره‌ای داشت. وقتی نگاهش را به باغ برگرداند دسته‌ای از مرغ‌ها را دید که پخش و پلا شده‌اند و خروس هم بالای درخت گلابی پریده است و از آن‌جا یک‌بند قوقولی‌قوقو می‌کند تا یکی او را از دست سگ واق‌واقوی زیر درخت نجات دهد.

    دُر با عصبانیت فریاد زد: «لعنتی! باز هم سگ بولمان[12]... دوباره از لای پرچین آمده... می‌دانم چه کار کنم...» و به سرعت گلدان‌های شمعدانی را که مشغول وارسی‌شان بود زمین گذاشت و به طرف لانه سگ دوید، قفل زنجیر را گرفت و سگ گاری بزرگ را رها کرد. حیوان هم مثل مخلوقی جن‌زده یک‌راست به سمت باغ دوید. ولی پیش از این که به درخت گلابی برسد، سگ بولمان پا به فرار گذاشت و از زیر حصار گذشت و در زمین باز پشتی ناپدید شد. ابتدا سگ گاری روباهی‌رنگ دنبال سگ بولمان جست زد اما نتوانست از سوراخ زیر پرچین که درست اندازه سگ آفن‌پنشر بود رد شود و مجبور شد دست از تعقیب بردارد.

    دُر هم مثل او ناموفق بود. در همان گیر و دار با یک چنگک خودش را به پرچین رساند و حالا چشم در چشم سگش بود. «خب، سلطان، این دفعه موفق نشدیم.» سلطان با این حرف، آرام به طرف لانه‌اش برگشت. به نظر شرمنده می‌رسید، طوری که گویی ملامتی در این حرف احساس کرده باشد. دُر مدتی به آفن‌پنشر خیره ماند تا سگ در امتداد شیار شخم‌زده‌ای در میان زمین باز سرعت گرفت. سپس گفت: «لعنت به من اگر از مغازه میلِز[13] یا یک جای دیگر برای خودم تفنگ بادی نخرم. آن‌وقت از شر این حیوان زبان‌بسته راحت می‌شوم و کسی هم صدایش درنمی‌آید، دست کم مرغ و خروس‌های خودم که حرفی نخواهند زد.»

    در آن لحظه به نظر می‌رسید خروس سرخوش بدون این که به فکر رعایت سکوتی باشد که دُر از او انتظار دارد، با حداکثر قدرت صدایش را سر گرفت و مغرورانه گردن نقره‌ایش را جلو داد، طوری که گویی می‌خواهد به مرغ‌ها نشان دهد که پروازش بر درخت گلابی کلکی کاملاً زیرکانه یا صرفاً از روی هوس بوده است.

    اما دُر گفت: «یک رقیب داری. فکر می‌کند دنیا مال اوست اما خیلی هم مالی نیست.» و با گفتن این حرف به طرف سکوی گل‌هایش روانه شد.

    3

    خانم دُر در حال چیدن مارچوبه شاهد تمام ماجرا بود اما توجه چندانی نمی‌کرد چون چنین حوادثی تقریباً هر چند روز یک بار تکرار می‌شد. درعوض به کارش ادامه داد و زمانی دست از گشتن برداشت که حتی با ریز پاییدن باغچه هم هیچ جوانه سفیدی به چشم نمی‌آمد. بعد دسته سبد را بر دستش انداخت و چاقو را در آن گذاشت و در حالی که چند تا از جوجه‌های سرگردان دنبالش راه افتاده بودند آهسته به سمت گذرگاه میانی باغ، سپس به حیاط و سکوی گل‌ها رفت، جایی که دُر تدارک بازار فردا را از سر گرفته بود.

    دُر به زنش سلام کرد و گفت: «خب، نازنازی کوچولوی من، پس اینجایی. دیدی؟ آن‌جانور بولمان دوباره آمده بود اینجا. این دفعه که بیاید یک بلایی سرش می‌آورم و دنبه‌اش را سرخ می‌کنم و جلو سلطان می‌اندازم... می‌دانی که نازنینم دنبه سگ...» اما انگار همین که آمد روش درمان نقرس را توضیح دهد که مدت‌ها بود از آن کسب درآمد می‌کرد، چشمش به سبد مارچوبه آویزان بر دست زنش افتاد و جلو خودش را گرفت. «خب، ببینم، چیزی هم پیدا کردی؟»

    خانم دُر سبد را که به زور تا نیمه پر شده بود به طرفش گرفت. دُر همان‌طور که با انگشتانش آن را زیر و رو می‌کرد سر تکان داد چون بیشترش ساقه‌های نازک بود با یک عالم خرده‌ساقه شکسته لابه‌لایش.

    «گوش کن نازنینم،

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1