Guernica Magazine

جنگ پنهانی

گفته می شود که تحریم‌ها فقط نقطه‌ای را هدف قرار می‌گیرند که وضعیت دشمن را تضعیف کند، بی‌اینکه سرسوزنی بر مردم اثر بگذارد. ولی چنین نقطه‌ای اصلاً وجود خارجی ندارد
Illustration by Anne Le Guern

تا پا می‌گذارم توی میدان راه‌آهن که شلوغ‌ترین ایستگاه‌ قطار تهران است، باد سردی به صورتم سیلی می‌زند. روی چمن، کنار استخری مستطیلی‌شکل قدم می‌زنم؛ نمای ساختمان ایستگاه قطار از مرمر است و پنجره‌های قدی‌ دارد که بی‌شباهت به چند ردیف چشم نیستند، چشم‌هایی که از آن سوی فضای سبز به من زل زده‌اند. در ایام بچگی در دوران جنگ دیگری- جنگ ایران و عراق که از 1359 تا 1367 طول کشید- تابستان‌ها منزل اقوام در تهران می‌ماندیم و آخر تابستان سفر خانواده‌ی ما به سوی خانه از همین‌جا شروع می‌شد. یک کیسه دستم بود پر از ساندویچ‌ الویه و می‌دویدیم تا به قطاری که راهی جنوب بود برسیم و برگردیم شهرمان. جنگ در همان مرزهای جنوبی در جریان بود. امروز از کنار یک زباله‌گرد گذشتم که هنوز بچه بود، شاید سیزده ساله و داشت خودش را از توی سطل زباله بیرون می‌کشید. زنی کنار خیابان نشسته و بچه‌ای روی پایش است، روسری سرمه‌ای رنگش را کشیده روی صورتش و دستش را برای گدایی دراز کرده.

دی ماه 1399 است و موج سوم کرونا تازه در ایران راه افتاده. الآن ماه‌هاست تقلا می‌کنم چیزی بنویسم و از کشوری بگویم که علاوه بر همه‌گیری کرونا با تحریم‌های آمریکا هم دست و پنجه نرم می‌کند. کل عمرم جنگی نامرئی علیه کشورم در جریان بوده. بعد این مرض همه‌گیر شد. در حالی برای حفظ جان‌مان از این همه‌گیری می‌جنگیم که جنگ نادیده‌ی دیگری نابودمان کرده. دو بحران در هم ادغام شده‌اند.

دنبال کسانی‌ می‌گردم که در خط مقدم‌اند. امروز آمده‌ام راه‌آهن تا خانم علیزاده را ببینم، تکنیسین چهل و چهار ساله‌ی بخش مراقبت از نوزادان در بیمارستانی همان حوالی.
همدیگر را می‌بینیم و از پشت ماسک سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. صورتش مهتابی است و چشمان بادامی دارد. روسری گلدار سبزی زیر چادر سیاهش به سر دارد. قبلاً در بیمارستان او را دیده‌ام و می‌دانم ده سالی‌ست که نقل مکان کرده به تهران؛ قبلاً در روستایی در فاصله‌ی پنج‌ساعتیِ تهران زندگی می‌کرد.

تنها فرزندش که دوساله بود، شوهرش دچار بیماری مزمنی شد و همان بیماری خانه‌نشینش کرد و خانم علیزاده شد تنها نان‌آور خانه. یادش می‌آید، «یک روزهایی جز نان خشک و آب چیزی برای خوردن نداشتیم.» علیزاده باید زود راهکاری می‌یافت تا از گرسنگی نجات پیدا کنند. در بیمارستان دنبال کار گشت و اول به عنوان نظافتچی مشغول کار شد. کار یدیِ سنگینی بود ولی لااقل خرج سه‌تایی‌شان درمی‌آمد. می‌گوید، «پولم برکت داشت. کفاف خرج‌مان را می‌داد.»

اما اوضاع عوض شده. هنوز یک سال از اجرایی شدن تحریم‌های آمریکا علیه ایران در سال 1397 نگذشته بود که قیمت مواد غذایی افزایش سرسام‌آوری یافت. علیزاده ناچار شد مصرف گوشت در ماه را به یک کیلوگرم کاهش دهد. گوشت‌ها را اندازه‌ی نخود خرد می‌کرد و توی خورش می‌ریخت. علیزاده خودش از آب خورش می‌خورد و گوشت را به شوهر و بچه‌اش می‌داد که به قول خودش «بیشتر به مواد مغذی احتیاج دارند.»

آنها مشغول تجربه‌ی چیزی بودند که تحلیل‌گر اقتصادی، یار باتمانقلیچ، آن را «تبدیل تورم به اسلحه» خوانده – تورمی که به کشورهای تحت محدودیت‌های اقتصادی تحمیل می شود. تحریم‌ها منابع درآمد دولت ایران را خشکاند، ارزش پول‌مان را پایین آورد و نَفَس اقتصادمان را به شماره انداخت. اولین تأثیری که در خیابان مشهود بود، سیر صعودی قیمت‌ها بود.

در همین دوران، علیزاده «درد مفاصل و بدن‌درد» به جانش افتاد، «انگار تنم پوک شده بود و هر آن ممکن بود نقش زمین بشوم.» راه رفتن برایش دشوار شد و نفسش بالا نمی‌آمد. بعد از این دکتر-آن دکتر رفتن و آزمایش‌های متعدد، سر از مطب آنکولوژیستی درآورد که تشخیص داد سرطان دارد. شیمی‌درمانی که اغلب تجویز می‌شد امکان‌پذیر نبود: داروهای شیمی‌درمانی در اتحادیه‌ی اروپا تولید می‌شد و به خاطر تحریم‌های آمریکا، واردات قانونی به کلی

کشور شاه، روابط دوستانه‌ای با آمریکا داشت و به آن متکی بود و افسران نظامی آمریکایی از مصونیت سیاسی بهره می‌بردند. هنری کیسینجر قلیان می‌کشید و رقاصی دور و برش عربی می‌رقصید و لورن هاتن با موهای بور و چشمان آبی‌اش جلوی ستون‌های کهن پرسپولیس می‌خرامید و برای مجله ی ووگ ژست می‌گرفت. در سال 1357 ایران تولد دوباره‌ای یافت و به ملتی بدل شد که از بازیچه‌ بودن خشمگین بود. انقلاب ایران شاه را سرنگون کرد و وقتی دولت آمریکا به شاه پناه داد، در تهران آمریکایی‌ها را گروگان گرفتند. پدرم زمانی فوت کرد که کشورش تحت محاصره‌ی اقتصادی بود. تأثیر تحریم‌ها در سال‌های آتی رو به وخامت گذاشت، یعنی وقتی تحریم‌ها با شیوع بیماری کووید همراه شد. جواد صالحی، اقتصاددان، نوشته، همه‌گیری «زمانی به ایران رسید که کشور در ضعیف‌ترین وضعیت اقتصادی پس از دوران جنگ با عراق قرار داشت، سی سال پس از جنگ مذکور.» وی صراحتاً ابراز کرده اگر اقتصاد در نتیجه‌ی تحریم‌ها تضعیف نشده بود، تعداد تلفات بیماری کووید هزاران نفر کمتر بود. سارا کریمی*، هد-نرسِ بخش مراقبت‌های ویژه، شاهد از هم پاشیدنِ نیروی خدمات پزشکی است. در اسفند ماه 1399 برای بار دوم به خانه‌اش می‌روم. چهارزانو کف آشپزخانه نشسته، تی‌شرت آستین‌بلند و دامن بلند گلداری به تن دارد و سبزی پلویی پاک می‌کند. می‌خواهد برای همکارانش سبزی‌پلو با کاری گوشت درست کند. همانطور که چند تکه ران گوسفندِ صورتی و براق را می‌شوید تا خونابه‌اش برود، به کیسه‌ی خرید گوشت اشاره می‌کند که مقداری مرغ و میگو هم در آن هست. می‌گوید، «یک میلیون و پانصد هزار تومان (پنجاه دلار) پای اینها پول داده‌ام. حقوقم ماهی هشت میلیون تومان است.» که در آن مقطع معادل سیصد دلار بود. پدرش ساختمان‌ساز است و کمکش می‌کند؛ ولی باز هم! در چشمان هشیار و سیاه‌رنگش می‌شود برق محبت و خشم را همزمان دید. زمانی در مقام یک کشور می‌دانستیم در برابر چه قدرتی باید از خودمان دفاع کنیم، مثلاً موقع حمله‌ی هوایی که تنگ هم در پناهگاه می‌نشستیم. اما این بار، نمی‌دانیم اسم اسلحه‌ای که ما را نشانه گرفته چیست. در توییتی این پرسش مطرح شده بود که آیا کمبود دارو نتیجه‌ی تحریم است یا خیر و حدود چهارصد کامنت زیر آن نوشته شده بود. کسان دیگری را هم از خدمه‌ی پزشکی دیدم که مثل سارا کریمی معتقد بودند کمبود دارو نتیجه‌ی تحریم نیست. آنها بر این باور بودند که «فساد داخلی» ما را به وضعیت کنونی‌مان رسانده است. جوی جردن، محقق علم اخلاق، که عواقب تحریم‌ها بر ایران و عراق را مورد بررسی قرار داده است، تحریم‌ها را جنگ ناپیدا نامیده- جنگی پنهان پشت کلماتی که به عمد «تعدیل شده و مبهم»‌اند. روی چیزی ناپیدا اسم گذاشتن دشوار است. اینطور ادعا می‌شود که تأثیرات مخرب تحریم‌ها بر مردم کمتر از تأثیرات حمله‌ی نظامی است. یک قدرت اقتصادی نیز، همچون همتای نظامی‌اش، چنین القا کرده که هیچ‌کس خشمگین نمی‌شود و اعتراضی نمی‌کند. از این رو دنیا هم به نظاره می‌نشیند و اعتراضی نمی‌کند و چشمش را به روی تلفات انسانی می‌بندد. روستای زادگاه نرجس خانعلی‌زاده در شمال ایران واقع است و زیر درختان نارنج کنار دریای خزر از نظرها دور مانده. بار اولی که به دیدنش رفتم، پیش از پیدا کردن اسم روستا، عکسش را روی بیلبوردی در ابتدای جاده‌ی روستایشان دیدم. از ماشین پیاده می‌شوم و از راه‌باریکه‌ی سرسبزی پُرسان‌پُرسان می‌روم. هوا بوی نارنج و چوب سوخته می‌دهد. پیرمردی سوار بر دوچرخه به من آدرس می‌دهد که «مستقیم برو تا مسجد را پیدا کنی.» از کنار خانه‌های چوبی با سقف‌های هرم-مانندِ کندوج می‌گذرم. گورستان سرسبز را که انگار لانه‌ی پرنده‌ای باشد بین مسجد و چند خانه‌ی دیگر پیدا می‌کنم. نرجس هم همانجا آرمیده.

You’re reading a preview, subscribe to read more.

More from Guernica Magazine

Guernica Magazine5 min read
در پسِ مقاومت افغانستان
تنهاترین رزمنده‌ی جهان با فانوسقه‌ی زیبای افغان که به آن پَرتَلَه یا چانتَه می¬گویند مرثیه ای برای سبزعلی اندرآبی که از میان گروهی رزمنده‌ی اندرآبی پیش از جلسه‌ی تاکتیکی به دوربین خیره شده است. در کنارش حبیب رحمان خان، فرمانده‌ی باصلابت نیروی مرکزی و

Related Books & Audiobooks