Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

Freezing Order / دستور بازداشت
Freezing Order / دستور بازداشت
Freezing Order / دستور بازداشت
Ebook621 pages5 hours

Freezing Order / دستور بازداشت

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

This book is the Persian (فارسی) edition of Bill Browder's international bestseller Freezing Order (دستور بازداشت). The book endeavours to raise awareness on global Magnitsky movement and inspire hope within the Iranians who are experiencing oppression.

 * The New York Times No 1 Bestseller
 * The Sunday Times No 2 Bestseller

Following his explosive international bestseller Red Notice, Bill Browder returns with another gripping thriller chronicling how he became Vladimir Putin's number one enemy by exposing Putin's campaign to steal and launder hundreds of billions of dollars and kill anyone who stands in his way.

When Bill Browder's young Russian lawyer, Sergei Magnitsky, was beaten to death in a Moscow jail, Browder made it his life's mission to go after his killers and make sure they faced justice. The first step of that mission was to uncover who was behind the $230 million tax refund scheme that Magnitsky was killed over. As Browder and his team tracked the money, they were shocked to discovered that Vladimir Putin himself was a beneficiary of the crime.

At once a financial caper, an international adventure and a passionate plea for justice, Freezing Order is a timely and stirring morality tale about how one man can take on one of the most ruthless villains in the world.

Languageفارسی
Release dateMar 20, 2023
ISBN9780645744217
Freezing Order / دستور بازداشت

Related to Freezing Order / دستور بازداشت

Related ebooks

Related categories

Reviews for Freezing Order / دستور بازداشت

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    Freezing Order / دستور بازداشت - Bill Browder

    Freezing Order - Farsi

    A True Story of Money Laundering, Murder, and Surviving Vladimir Putin's Wrath

    Bill Browder

    Imprint Withheld

    Copyright © 2022 Hermitage Media Limited

    All rights reserved

    No part of this book may be reproduced, or stored in a retrieval system, or transmitted in any form or by any means, electronic, mechanical, photocopying, recording, or otherwise, without express written permission of the publisher.

    ISBN-13: 978-0-6457442-1-7

    دستور بازداشت

    بیل براودر

    English

    فارسی

    یادداشت نویسنده

    این کتاب حاوی یک داستان واقعی است که معدودی افراد قدرتمند و خطرناک آن را توهین آمیز خواهند یافت. بنابراین برای حفظ امنیت افراد بیگناه ،نام برخی اشخاص ، اماکن و جزییات تغییر داده شده است.

    یادداشت سردبیر

    این کتاب به منظور گسترش آگاهی در مورد جنبش جهانی Magnitsky به زبان فارسی ترجمه شده است.

    قوانین جهانی موسوم به مگنیتسکی امکان مقابله با اقدامات غیر انسانی را از طریق اعمال تحریم بر علیه اشخاص حقیقی میسر میکند. اجرای این قوانین تلاش به انعکاس این پیام دارد که از عواقب فساد و ستم در حق مردمان خویش نمیتوان به امنیت و آسایش در کشورهای دموکراتیک گریخت.

    مقدمه نویسنده

    خوانندگان عزیزم

    پانزده سال پیش وقتی با همکارانم کارزار عدالتخواهی سرگئی مگنیتسکی را آغاز کردیم، تصور نمی کردیم که روزی این کتاب به زبان فارسی در ایران خوانده شود. آن روزها توقع ما کمتر بود: اینکه نام سرگئی مگنیتسکی و نام شکنجه گران و قاتلان او از خاطر ها فراموش نشود و اجازه ندهیم که نامش را به تهمت آلوده کنند. برایم بعید بود که مصیبت قتل سرگئی تاریخ را تکان دهد و الهام بخش انسانهای عدالت خواه در تمام دنیا با هر زبان و مسلکی شود.

    اکنون داستان سرگئی مگنیتسکی با اقبالی جهانی مواجه شده که فرای اعتقادات سیاسی و مذهبی و حتی فرای نسل ها است. این داستان نه تنها در مورد سیاست بلکه در مورد فلسفه انسان بودن است. در مورد وظیفه شناسی در برابر وسوسه ، وفاداری در برابر خیانت ، جسارت در برابر ترس ، و در نهایت کشمکش حقیقت است و ریا.

    سرگئی یک الگوی جهانی است. مردی درستکار که با بی پروایی از یک تبه کاری پرده برداشت – یک تقلب مالیاتی که طی آن ماموران دولت روسیه با همکاری عده ای تبه کار مبلغی معادل با 230 میلیون دلار از دارایی های خزانه روسیه را دزدیده بودند. او میتوانست از یافته هایش چشم پوشی کند و بی دردسر زندگی کند ، اما تصمیم گرفت که بر علیه مجرمان شهادت بدهد. به خاطر این اقدام شرافتمندانه دستگیر و بر خلاف قانون زندانی شد، مورد شکنجه قرار گرفت و نهایتا پس از نزدیک به یک سال تحمل انواع فشارها در زیر ضربات باتون های هشت زندانبان در مسکو جانش را از دست داد. او در برابر تمام این صدمات مقاومت و جانش را فدای حقیقت کرد.

    حتی کشتن هم برای حکومت روسیه کافی نبود. سرگئی را پس از کشتن به دادگاه کشیدند ؛ این برای اولین بار در تاریخ روسیه بود که یک مرده در دادگاه محاکمه و لاجرم محکوم شناخته میشد.

    حکومت روسیه گمان میکرد که این آخر ماجرا است ، اما امروز نام سرگئی مگنیتسکی در تمام دنیا به عنوان مردی که شرافت را انتخاب کرد شناخته شده که زنگ حقیقت را بر مسیر سخت مبارزه در هر کشوری به صدا در می آورد، در حالی که از دشمنان ترسو و کینه ورز او مطرود و منزوی شده اند.

    از اینکه داستان سرگئی مگنیتسکی اینک به زبان فارسی در دسترس میلیون ها ایرانی – مردمی با فرهنگ دیرینه و با شکوه – قرار دارد بسیار خرسند ام و امیدوارم که امید بخش کسانی باشد که سرکوب شده و شاید امیدشان خدشه دار شده باشد؛ خطاب من به شماست:

    نا امید نباشید – امید ممکن است برود، اما همیشه برمیگردد.

    بیل

    دستور بازداشت

    که تقریبا مترادف با اصطلاح حقوقی Freezing Order است ، اشاره به نوعی حکم قانونی دارد که اختیار دارایی های متهم را به دادگاه منتقل میکند.

    فهرست

    (1) دستگیری درمادرید

    (2) فلوت

    (3) جان مسکو

    (4) رد پا در برف

    (5) نقشه ی راه

    (6) انجمن فنلاند و روسیه

    (7) کنفرانس  جرایم اقتصادی کمبریج

    (8) ملامت مردگان

    (9) شکایت سوئیس

    (10) الکساندر پرپلیچنی

    (11) تله عسل

    (12) پرونده مولداوی

    (13) هتل بریستول

    (14) نیویورک

    (15) دادستانی منطقه جنوبی نیویورک

    (16) بازگشت جان مسکو

    (17) تحت نظر در آسپن

    (18) قاضی گریسا

    (19) دیلی شو

    (20) بوریس نمتسوف

    (21) نیزه در گردن

    (22) ولادیمیر کارامورزا

    (23) روابط دیپلماتیک

    (24) کارخانه سم کا گ ب

    (25) مرغ دریایی

    (26) نوشته ی ماندموس

    (27) ی ویلون سل

    (28) ضد اطلاعات

    (29) حذف نام مگنیتسکی

    (30) بازی بی انتها

    (31) فارا

    (32) پرونده ی ترامپ

    (33) پرونده ی خلبانیکوف

    (34) سناتور گراسلی

    (35) برج ترامپ

    (36) کمیته قضایی سنا

    (37) ورود جهانی

    (38) بانک دانسک

    (39) پیشنهاد باورنکردنی

    (40) نود و هشت به هیچ

    (41) دویست و سی و چهار میلیارد دلار

    پایان

    قدردانی

    در باره نویسنده

    منابع

    (1)                         دستگیری در مادرید

    بهارسال 2018

    مادریدبرایپایانبهاربهطرزعجیبیخنکبود. خودمرابراییک دیدارباخوزهگریندا،دادستانعالیمبارزهبافساداسپانیا با هواپیما رسانده بودمتا شواهدیدرمورد قتل وکیلم سرگئیمگنیتسکی را با او در میان بگذارم واینکهچگونهپولهایکثیفمرتبط باقتل اوبرایخریداملاکلوکس در کاستادلسولاسپانیااستفادهشدهبود.

    جلسهی ما ساعت یازده صبحبودکهدراسپانیابرای برقراریجلسهزودهنگاممحسوبمیشود.

    وقتیعصرروزقبلبههتلرسیدم،مدیرباسرعتبهسمتمیزپذیرش آمدوکارمند مسوول خوش آمد گویی را به کناری راند. آقای براودر؟ سرم را تکاندادم.

    بههتلگرناینگلسخوشآمدید، یکسورپرایزبسیارویژهبرایشماداریم!

    منبسیاری از اوقات درهتلهااقامتمی کنم ولیمعمولاًبرایمنسورپرایزیندارند. چه سورپرایزی؟

    بزودیخواهیددید. شماراتااتاقهمراهی می کنم. انگلیسی رابااحتیاط و شمرده صحبت میکرد.میشهلطفاپاسپورتوکارتاعتباریشما راببینم؟

    مدارک را تحویلدادم. پاسپورت  رااسکنکردوکارتاعتباریامریکن اکسپرس را در دستگاه کارت خوان فرو کرد. من به تازگی به درجه ی کارت اعتباری مشکی رنگ ارتقا داده شده بودم. آقای مدیر کلیداتاقرادرحالیبه سبک ژاپنیها دو دستیپیشکش کرد و گفت: بفرمایید، بعد از شما.

    بهسمتآسانسوررفتمدر حالیکهمدیرپشتسردنبالممیآمد. سوارشدیمو به طبقه یبالا رسیدیم. بابازشدندرآسانسوربه کناررفتوبرایمن راه بازکردتااولبیرونبروماماتویراهروازکنارم به سرعت ردشدوجلوییک درسفیدایستاد وبعد از مدتکوتاهیدست و پنجه نرم کردن با کلیدها، دراتاقرابازکرد.

    اطاق من به یک سوییت مجلل ارتقا داده شده بود که البته اینقضیه ربطی بهشخصیتوالای مننداشت،بلکهبهخاطرکارتجدیدامریکناکسپرسبود. همیشهفکرمیکردمکه این همه هیاهو برای کارت اعتباری مشکی رنگ بر سر چیست؛ حالاپاسخش را می دانستم. بی اختیارگفتم: چه باشکوه!

    ازسرسراعبوروواردیکاتاقنشیمنسفیدشدمکهبامبلمانمدرنخوشسلیقه ایتزئینشدهبود.رویمیزپنیرهایاسپانیایی،گوشت ژامبون و میوه چیده شده بود. مدیرگفتکهورود من به عنوان میهمان افتخاربزرگی ست،هرچندشکداشتمبه جز نوع کارت اعتباری ام،چیزیدرموردمنبداند. وجب به وجب در داخلسوئیتبهدنبالتاییدو تحسین، من را دنبال کرد. روی میزدیگریپر بود ازشیرینی،شکلاتوبطری شامپاینکه داخل ضرفیخقرار داده شده بود. دراتاقمطالعه،یککتابخانهخصوصیکوچک وجود داشت.سپسسالنی باسقفشیشه ای، یکدفترکوچکبانورپردازیکمودرنهایت،اتاقخواب با حماممستقل. البته کهمنآن سوئیت‌رادوستداشتم - چهکسیدوست نداشت؟ امامن براییکسفرکارییکشبهدرمادریدبودم. دههانفربرایخوردن آنهمهغذاییکهگذاشتهبودند لازم بود.

    علاوهبراین،اگرجنابمدیرماهیتدیدارمنرامی‌دانست - یعنی ملاقات بامقاماتقانونیدرموردگانگسترهایروسیکهاغلبسوئیت‌هاییماننداینرزرومی ‌کردند - احتمالاًنظرش در مورد من تغییر می کرد. بااینحال، از روی ادب وقتیبرگشتیم بهسرسرا،باقدردانیسرتکاندادم: خیلیعالی، متشکرم.

    بهمحضاینکه از در خارج شد،با همسرمالناتماسگرفتم. او باچهارفرزندمان در لندن بود. همهچیزدرمورداتاقرابهاوگفتم، اینکهچقدرعجیبوغریبو مضحکبودو اینکهچقدردلممیخواست الان کنارمنبود.

    بعدازتماس وقبلازرفتنبرای خیابان گردی در مادرید،شلوارجینوژاکتسبکیپوشیدم. ازنظرذهنیبرای ملاقاتروز بعد باخوزهگرینداخودم را آماده می کردم و درنهایت همدرپیچوخمخیابان‌هاومیدان‌های شهر گم شدم؛مجبورشدمتاکسیبگیرمتامرابههتلبرگرداند.

    صبحروزبعد هواروشنوآفتابیبود و برخلافروزقبلقرار بود هوا داغ باشد. حدودساعتهشت و ربعاوراقوکارتویزیتمراچککردمودررابازکردم تادرطبقه یپایینصبحانه بخورم اما همانجا متوقف شدم. آقای مدیرروبرویم ایستاده بود و دستش برای زدنضربه زدن به در وسط هوا مانده بود. دوطرفاو دوافسرپلیسیونیفرمپوشایستاده بودند و بر روی کارتی که روی پیراهنهایسرمه ای رنگ آنها نصب بود نوشته شده بود، پلیس ملی.

    مدیر در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته بود گفت: عذر میخوام آقای براودر، ولی این آقایان می خواهند اوراق هویت شما را چک کنند. پاسپورتبریتانیاییامرابهآن یکی افسر که درشت هیکل تر بود دادم.نگاهی کردوآنرابایکتکهکاغذدردستدیگرشمقایسهکرد،سپسچیزهاییبهزباناسپانیایی به مدیر گفتکهنفهمیدم.

    مدیرترجمهکرد، متاسفم،آقایبراودر،اماشمابایدبااین آقایانبروید.

    برایچی؟ ازمدیرپرسیدم.

    روبهافسربزرگترکردوچیزیبهزباناسپانیاییسر هم کرد. افسرکهمستقیماًبهمنخیرهشدهبود، جواب داد، اینترپلروسیه.

    لعنتی! روس‌هاسال‌هاتلاش ‌کرده بودندمنرادستگیرکنند،وحالا بالاخره ایناتفاقافتاده بود. وقتیآدرنالینخون بالا می رود آدممتوجهچیزهایعجیبیمیشود. متوجهشدمچراغدرانتهایسالن خاموش استولکه یکوچکیروییقهیمدیرافتاده. همچنینمتوجهشدمکهمدیرنگران به نظر می رسید. چیزیکهاورانگرانمیکرداینبودکهسوئیتدرجه یک او تازمانیکهوسایلمن آنجا بودخالی می ماند. پس لازم بود اسباب من دراسرعوقت از آن جا خارج شود. سریعباافسرصحبتکردوبعدگفت: اینآقایانچند دقیقه به شما فرصت میدهند وسایل تان را جمع کنید.

    باعجلهبهاتاقخوابرفتموافسرراترککردم که دم در منتظرمانده بود. ناگهانمتوجهشدمکهتنهاهستموفرصت خوبی دارم. اگرقبلاًفکرمی‌کردمارتقاءاتاقبی‌اهمیتاست،حالااینیکموهبتالهیبه نظر می رسید. بهالنازنگزدماماجوابنداد. سپسباروبرتو،وکیلاسپانیاییامکه ترتیبملاقاتبا دادستانگریندا رادادهبود،تماسگرفتم اما او همجواب نداد. همانطورکهباعجلهمیرفتمتاوسایلمراجمعکنم،چیزیرابهیادآوردمکهالنا بعدازبازداشتمدر ماه فوریه در فرودگاه ژنو گفتهبود، اگه دوباره چنین چیزی براتاتفاقافتاد و نتونستیبهکسیدسترسیپیداکنی،تویتوییترخبر بده.

    چندسالقبلشروعبهاستفادهازتوییترکرده بودموحالاحدود صد و سی و پنج هزارفالور داشتم که بسیاریازآنهاروزنامهنگار،مقاماتدولتیوسیاستمداران ازسراسردنیا بودند.

    سفارشهمسرم رااطاعت کردهوتوییتکردم، فوری! همین الانتوسطپلیسمادریدباحکمبازداشتاینترپلروسیه بازداشت شدم. در حالرفتنبهکلانتری هستم.

    کیفمرابرداشتمونزدآندوافسرمنتظربرگشتم. انتظارداشتمبهطوررسمیدستگیرم کنند اماآنهامانندپلیستویفیلمهارفتارنمیکردند و فقطبهمنگفتندکهآنهارادنبالکنم. رفتیمپایین،حرفیبین ماردو بدل نشد. افسرپشتسرم ایستاد ومنصورتحسابراپرداختکردم. مهماناندیگردرحالیکهازداخلاتاقعبورمی‌کردند،نگاهیبه من انداختند.

    مدیر ازپشتمیز،سکوتراشکست. تشریف می برید آقای براودر؟ آیا مایل هستید که در مدتی که با آقایان در اداره ی پلیس هستید کیف و وسایل تان را نزد ما به امانت بگذارید؟ مطمئنمکهاینموضوعبهسرعتحل خواهد شد.

    نظر بهآنچهدرموردپوتینوروسیهانجامداده بودم،مطمئنبودمکهچنیننخواهد شد.وسایلم رو خودم نگهمی دارم،متشکرم،

    بهسمتافسرهاچرخیدمکهاز جلووعقب مرامثل ساندویچاحاطه کرده بودند ومرابه سمتماشینپلیسپژوکوچکی که دم هتل پارک بود، بردند.یکیشانکیفمراگرفتوگذاشتداخل صندوق عقب ودیگریمرابهسوی صندلیعقبهلداد. درمحکمبستهشد. یکپارتیشنپلکسی گلاسضخیممراازافسرانجداکرده بود.صندلیعقب مثل پلاستیکسختصندلیاستادیومبود ؛ در ماشیندستگیره نداشتوراهیبرایبازکردن پنجرهها هم نبود. فضایداخل ماشینپرازبویعرقوادراربود.

    رانندهماشینراروشنکرد؛افسردیگرچراغهای پلیسوآژیرراروشنکرد.

    بهمحضاینکهآژیرماشینبهصدادرآمد،فکروحشتناکیبهذهنمخطورکرد. اگراینافرادافسرپلیسنبودندچهمیشد؟اگرآنهابهنحوی یونیفورموماشینپلیسبه دست آورده وهویتافسرپلیس را جعل کردهبودند چه؟ اگربهجایاینکهمنرابهادارهپلیسبرانند،منرابهیک باندفرودگاه می بردند،سوارهواپیمایشخصیکردهوبهمسکومی فرستادند چه می شد؟

    این افکارصرفایکخیال پردازیپارانویدنبود. مندهها بارمورد تهدیدمرگقرارگرفتهبودم،وحتیچندینسالپیشتوسطدولتایالاتمتحده به منهشداردادهشدهبود کهیکحکم استردادبرایمنبرنامهریزیشدهاست. قلبمبهتپشافتاده بود.چه طورمیخواستمازاینوضعیتخارجشوم؟نگرانی هجوم آورد.افرادیکهتوییتمنرادیدهبودندممکناستآنراباورنکنند.شایدفکرمیکردند حسابکاربریمنهکشدهیااینکهتوییتنوعیشوخیبوده.

    خوشبختانه،افسرانپلیس - یاهرکسیکهبودند -تلفنم رانگرفتهبودند. موبایل راازجیبکاپشنمبیرونآوردموبهطورمخفیانهازپشتپلکسیگلاس و از پشتسرافسران از آنها و رادیوی پلیسرویداشبورد عکس گرفتموبلافاصلهتصویرراتوییتکردم. حالا اگرکسیبهدستگیریمنشکداشت،مطمئناًدیگر جای شکی باقی نمی ماند.

    گوشی که تا این لحظهخاموشبوددرعرضچندثانیهروشنوتماسهاشروعشد.

    ازطرفخبرنگاراندرهمهجای دنیا با من تماس می گرفتند امامننتوانستمجوابهیچکدامرا بدهم.ولی همین موقع وکیلاسپانیاییام زنگزد.بایدبهاواطلاعمی‌دادمکهچهخبراست،بنابراینسرم را پایین آوردم، تماس را قبول کردم و زمزمهکردم، مندستگیرشده ام، الان توی ماشین پلیسم.

    افسرصدایمراشنید. رانندهماشینرابهسمتکناری راند. هردو مردبیرونپریدنددرمنبازشدوافسربزرگترمراتوی خیابان هل داد و از سر تا پا وارسی کرد وهردوگوشیامرامصادرهکرد. گوشی نه!افسرکوچکترفریادزد، تحتبازداشت!

    جواب دادم، وکیل!

    گفت: وکیل نه!

    آن کهدرشت هیکل تر بود مرابهداخلماشینهلدادودررامحکمکوبید. دوبارهدرخیابانهایمادریدقدیمدر حال راندن بودیم. وکیل ممنوع؟لعنتییعنیچه؟اینکشورجز اتحادیهاروپابود و من مطمئنبودمکهمن حقداشتنوکیلرا داشتم. خیابانهارااسکنکردموبهدنبالنشانهایازایستگاهپلیسبودم اما هیچنشانی نبود. سعیکردمخودمرامتقاعدکنم، مندزدیدهنشده ام.منربودهنشده ام.اماالبته،اینبهراحتیمیتوانستیکآدمرباییباشد.

    پیچیدیموناگهانپشتیککامیونکه دوبله پارکشدهبود گیرافتادیم. وقتیماشینایستادناامیدانهدنبالراهیبرای بیرون پریدن گشتم اماراه نجاتی نبود. راننده یکامیونبالاخره متوجه آژیر و چراغپلیسشد واز سر راه کنار رفت.

    ادامهدادیم ؛ حدود یک ربع ازخیابانهایباریکرفتیم و درنهایت،ماشین سرعتخودراکم کرد و بهیکمیدانخالیرسید. درمقابلیکساختماناداری بی نام و نشانایستادیم. هیچنشانهایمبنیبراینکهاینجایکایستگاهپلیساست وجود نداشت.افسرازماشینخارجشدو دستوردادبیرونبروم.

    اینجاکجاست؟ همانطورکهایستادهبودمپرسیدم.

    افسرلاغرفریادزد، معاینهپزشکی.

    معاینهپزشکی؟هرگزچیزی ازمعاینهپزشکینشنیدهبودم. کف دستم عرقسردیکرد و موهایگردنمگزگزشد. امکاننداشتکهباپای خودمواردیکساختمانبدونعلامتشوم.

    اگراینیکآدمرباییبود، کهمنکمکمباورمیکردمکه هست، می ‌توانستمداخلآن ساختمان راتصورکنم؛ یکدفترکارسفیدروشنبایکگارد فولادی،یک میزبامجموعهایازسرنگهاومردانروسیدرکتوشلوارهایارزانقیمت. درداخل،چیزیبهمنتزریقمیشود و قبل از آنکه بفهممدریکی اززندانهای مسکو  چشم باز می کنم ، و تمام!

    معاینهپزشکی نه! با صدایی محکمگفتمودستهایمرابه نشانه یجنگ بالا آوردم و مشتم رابههمفشاردادم. منازکلاسنهم،واردهیچ دعوایینشدهبودم چرا که نحیف ترین بچهمدرسهشبانهروزیدراستیمبوتاسپرینگزکلرادوبودم. اما به حکم غریزه ناگهانآمادهی درگیریفیزیکیبااینمردانشده بودم ؛ برای اجتنابازربودهشدن هر دری می زدم.

    در کمال حیرتدرآنلحظهچیزیدررفتارشانتغییرکرد.افسری کهبهمننزدیک تر ایستادهبود کنارم قرار گرفتدرحالیکهدیگریباتلفنهمراهشزنگزد و با کسی چند دقیقهصحبتکرد وبعدازقطعکردن،چیزی روی گوشی اش برایمتایپکرد و بهمننشانداد. مترجمگوگلنوشتهشدهبود، طبق استانداردامتحاناتپزشکی جز پروتکل می باشد.

    مزخرفه!منوکیلمرامیخواهم، همین الان!

    کسیکهکنارمبودباصدایبلندتکرارکرد، وکیلنه.

    بهماشینتکیهدادموپاهایمراجلوتر روی زمین کاشتم.افسربا تلفنتماسدیگریبرقرارکردوسپسچیزیرابهزباناسپانیاییبلغورکرد. قبلازاینکهبفهمم چه خبر شده درماشینبازشدومنرابهداخلهلدادند. دوبارهآژیر وچراغ گردانراروشنکردند و باماشینازمیدانخارجشدیم. در جهت مقابلخیلیزوددوبارهدرترافیکگیرکردیم،اینبارجلویدر کاخسلطنتی،درمیانانبوهیازاتوبوس‌هایتوریستیودانش‌آموزان.مندر حال ربودهشدنیادستگیرشدن بودم؛امادنیایبیرونغافلبودوازیک روز عادی لذتمیبرد.

    دهدقیقهبعدبهخیابانباریکیکهردیفماشینهایپلیسقرارداشترسیدیم. تابلویی به رنگ آبیتیرهباعلامت پلیسبر رویآجرسنگیفرسودهخودنمایی می کرد. اینافسرانپلیسواقعیبودند. مندریکسیستمحقوقیمناسباروپاییبودمونه دردستآدمربایانروسی.پس من حق یک محاکمه ی قانونی قبلازهرگونهاحتمالاستردادبهمسکو را خواهم داشت. افسرمراازماشینبیرونکشیدوبهداخلبرد. فضای ایستگاه به نحویقابللمسازهیجانموج می زد.ازمنظرآنها،آنهایکفراریبینالمللیتحتتعقیبراباموفقیتردیابیودستگیرکرده بودند. کسی که اینترپل دنبالش بود ؛ ایناحتمالاًهرروزدراینپاسگاهکوچکپلیساتفاقنمیافتاد.

    مرادراتاق بازپرسیرهاکردندوچمدانمرادرگوشهایگذاشتند. گوشیهایمن، با صفحه شان روبهپایین، بر رویمیزقرار داشت. یکیازافسراندستگیرکننده دستوردادبهچیزیدستنزنم. با دریافت هرپیام، توییتوتماسبیپاسخ گوشی ها مدام صدا میکردند. وقتیدیدمکه وضعیتمنموردتوجهقرارگرفته، احساس آرامشی موقت کردم. اما همانطورکهتنهانشسته بودم،وخامتاوضاعجلوی چشمانم آمد.

    درست است که ربودهنشده بودم،امااکنون تحت کنترلسیستمقضاییاسپانیابودم. حکمدستگیریروسیهسالهابودکهدقیقاًبرای همین منظور وبرایهمینلحظهآمادهشده بود. کشوردستگیرکننده بامسکوتماسمیگرفتومی پرسید، مافراریرا دستگیر کردیم ، در این مرحلهاز ما چهمیخواهید؟

    روسیهپاسخخواهدداد، اورامستردکنید.بعد از چهل و پنج روز فرصت روسیه برایارائهدرخواسترسمیاسترداد، من سیروزفرصتدارمتاپاسخدهم وروسهاسیروزدیگرفرصتدارندتابهپاسخمنپاسخدهند. باتأخیرهایاجتنابناپذیر،منحداقلبهمدتششماهقبلازاینکهآزادشومیابهروسیهفرستادهشوم،دریکزنداناسپانیاییاسیر خواهم بود.

    بهدختردوازدهسالهامجسیکافکرکردم. همینیکهفتهقبل،با او دریکسفرپدرودختریبهکاتسوولدزدرانگلستان رفته بودیم. دختردهسالهام،ورونیکا هم توی نوبت بود وبهاوقولسفرمشابهدادهبودم. اما حالا به نظر می رسیدمدتزمانزیادیباید منتظربماند.بهفرزندبزرگمدیویدفکرکردم، یکدانشجوی جواندراستنفوردکهداشت برایخودشزندگیآینده اش را می ساخت. اوباهمه ی مسایل من در مورد روسیه به خوبیبرخوردکردهبود،امامطمئنبودمکهدراینمصیبتو با تعقیب اخبار درتوییتر،نگرانی بر اوغلبهمی کند. بعدبههمسرمفکرکردموبهآنچهکهدرآنلحظهاحساسمیکرد.

    بیستدقیقه ی طولانی گذشت وبعدزنجوانیوارداتاقشدوکنارم نشست وبهزبانانگلیسیبدونلهجهاسپانیاییگفت، منمترجمهستم.

    چهزمانیمیتونمباوکیلمصحبتکنم؟ دیگر داشتم التماس می کردم.

    متاسفم،منفقطمترجمهستم.خواستمخودمرومعرفیکنم. بعد راهش راگرفت و رفتبدون آنکه حتیاسمشرابگوید.

    دهدقیقهدیگرپیشازبازگشتاوباپلیسیباظاهرارشد افسربالایسرمایستادوبرگهاتهاممرابهانگلیسیارائهکرد.تحت قوانین اتحادیهاروپا ،هرکسیکهدستگیرشدهبایدبا زبان مادری تفهیماتهامشود. رویورقکاغذخمشدم. همان خطوط حقوقی معمول بودوفضایکمیبرای جرمی کهمرتکبشدهبودم. در آنجا تنها یک اتهام بر من وارد شده بود، کلاهبرداری.

    همین؟

    کمی عقب رفتم.صندلیچوبیجیرجیرکرد. بهافسرومترجمچشمدوختم. آنهاانتظارواکنشیداشتند،اماروس‌هامرا به جنایاتبسیارجدیتربرایمدتطولانی متهم کرده بودند کهتنهااتهام کلاهبرداری تقریبادر برابرش هیچ بود.

    یکباردیگرپرسیدمکهآیامیتوانمباوکیلمصحبتکنم ومترجمپاسخداد، بهموقعش.

    درهمینلحظهغوغاییدرراهروبهراهافتاد. افسریکهندیدهبودم بهاتاقمجاورمملوازافرادیونیفرمپوش رفت و پشت سرش در را کوبید. افسرومترجمیکهبامنبودندبههمنگاهکردندوسپسناپدیدشدندودوبارهمراتنهاگذاشتند.

    پنجدقیقهبعد،درمنتهیبهاتاقپرازافسرانبازشد و مردم بیرونریختند.مترجمراکهوارداتاقمشد صدازدم. چه خبرشده؟التماسکردم امااوبهمنتوجهینکردورفت.

    چنددقیقهبعد،افسرارشدیکهبرگهاتهامراارائهکردهبوددوبارهواردشد، همراه با مترجم وهردوباسرهایخمیده. سپس مترجمروبهمنکردوگفت، آقایبراودر، دبیرخانهاینترپلدرلیونبرایماپیامیارسالکردهو بهمادستوردادهاند شماراآزادکنیم. این حکمدستگیری باطل است.

    روحیهاماوجگرفت و از جایم بلند شدم. آیامیتونمحالاازتلفنماستفادهکنم؟

    سی! با اینکه به اسپانیایی گفته شد اما ترجمهلازمنبود.

    برگه ی اتهامرابههمراهگوشیهایم برداشتم. صد و هفتاد تا تماسبیپاسخداشتم. پیامیهم ازبوریسجانسون،وزیرامورخارجهبریتانیارسیده بود کهازمنخواسته بود دراسرعوقتتماسبگیرم. همچنین تماس از هررسانهخبری بی بی سی ، سی ان ان ، ای بی سی ، اسکای نیوز ، تایم،واشنگتنپستهمهمیخواستندبدانندچهخبراست. النا،دیوید،ودوستانازسراسرجهان،ازجملهچندین نفر درروسیه. بهالناپیامدادمکهخوبموبهزودیبااوتماسخواهمگرفت. همینکاررابادیویدوهمکارانمدردفترلندن انجامدادم. واردقسمتبازپاسگاهپلیسشدم. حالوهواعوضشدهبود.آنها تصورمی ‌کردند که انگارکارلوسشغالراگرفته ‌اند،اماحالامن آزاد شده بودم. بالاخرهتوانستمبا وکیلاسپانیاییام تماسبگیرم. تمام مدتی کهدرایستگاهپلیسنشستهبودم،اومشغولتماسباهمهکسانیبودکهدرقانوناسپانیاکاره ای بودند اما چیزیکهمرانجاتدادتوییتربود.

    توییتهایمنصدهاتماستلفنیایجادکردهبود بهاینترپلومقاماتاسپانیایی،کهبهزودیمتوجهآشفتگی اوضاعی که ساخته بودندشدند. وقتیازایستگاهخارجشدم،افسردستگیرکنندهباحالتی مفتضحانهجلویمنآمد و بامترجم صحبت کرد. آنهاازشمامیخواهندتوییتیراکهعکسآنهادرآناستحذفکنید. اشکالیندارد؟

    اگراینکاررانکنم،آیاقوانینرازیرپامیگذارم؟ اوترجمهکرد. افسرشانهای بالاانداخت.

    پسنه،حذفشنمیکنم.اینتوییتتابهامروزوجوددارد.

    سپسبهمنپیشنهاددادندکهبههتلمبروم و من خندیدم. نه،متشکرم. تماماینماجرا باعث شده من چهل و پنج دقیقه با تاخیر به جلسه امباخوزهگریندا برسم.

    وقتینام دادستانگریندا راشنیدند،رنگازچهرهشانپرید و بهمنپیشنهاددادندکهمرا بهدفتراو برسانند. قبولکردم. اینبارسوارماشینبسیاربهتریشدیم و کمترازنیمساعتبعدبهدادسرارسیدیم.

    درلابی  خوددادستانگریندا به استقبالم آمدوبهشدتعذرخواهیکرد،ناراحت بود و می گفت کهاومرابهمادریددعوتکردهبودتاعلیهجنایتکارانروسیشهادتبدهم نه آن که بهدستور همانجنایتکارانروسیتوسطهمکارانشدستگیرشوم. مرابهدفترخودبرد،جاییکهمنداستانسرگئیمگنیتسکیرابرایشتعریفکردم، وکیلروسی،کهقبلاًبارهاگفتهبودم. توضیحدادمکهچگونهدرسالدو هزار و هشت سرگئیتوسطمقاماتفاسدروسیهگروگانگرفتهشدهبودودرنهایتدرآنزندانبهعنواننمایندهمن کشتهشد.مندرموردافرادیصحبتکردمکهسرگئیرابهقتلرساندند. ازتقلب مالیاتیدویست و سی میلیوندلاریکهاوافشاکردهبود. توضیحدادمکهچگونهبخشی از اینپولبرایخریدسی و سهمیلیوندلارملکدرامتداد ریویرا دراسپانیااستفادهشدهاست.

    از برقچشمهای دادستانگریندا فهمیدمکهاوصحبت هایم را جدیمی ‌گیرد.وقتیجلسهبهپایانرسید،اطمینانداشتمکه متحددیگریدرغرببهدستآورده بودیم، در حالی که روسیه وپوتینچندرابطه ی دیگرراازدستدادهبودند و رشته های اعتبارمخدوش آنها بیش از پیش پنبه شده بود.

    (2)                         فلوت

    سال 1975

    چگونه در چنین بلبشویی افتاده بودم؟ همه چیز از یک فلوت شروع شد. به طور دقیق یک فلوت نقره ای که در تولد یازده سالگی ام هدیه گرفتم. هدیه ای از عموی مورد علاقه ام - که اتفاقا او هم بیل نام داشت. او یک نوازنده ی آماتور و یک استاد ریاضی در پرینستون بود. عاشق فلوتم بودم، ظاهرش را دوست داشتم، احساسی که در دستانم داشت و صدایش را دوست داشتم.

    آنقدرها نوازنده ی خوبی نبودم. با این حال، تا جایی که می توانستم تمرین کردم و توانستم آخرین کرسی را در ارکستر مدرسه که هفته ای سه بار تمرین می کرد، بگیرم. مدرسه در هاید پارک، واقع در سمت جنوبی شیکاگو بود. خانواده‌ام در خانه‌ای با آجرهای قرمز در بلوک چهار دانشگاه شیکاگو زندگی می ‌کردند، جایی که پدرم مانند عمویم، استاد ریاضی بود. آن وقت ها هاید پارک محله ای ناجور بود و مناطق اطرافش حتی بدتر. وقتی بچه بودیم، به ما یاد داده بودند که هرگز از خیابان شصت و سوم به جنوب و به غرب، یا از خیابان چهل و هفتم به شمال عبور نکنیم. در شرق دریاچه میشیگان قرار داشت. دانشگاه که همیشه نگران ایمنی اساتید و خانواده‌هایشان بود، از اتنظامات خصوصی استفاده می کرد و تلفن‌ های امنیتی تقریباً هر گوشه ای نصب شده بود.

    در ترکیب با اداره پلیس شیکاگو، تعداد نیروهای پلیس در هاید پارک بیش از هر منطقه ی دیگری در ایالات متحده بود. به خاطر این امنیت، پدر و مادرم به من اجازه می دادند که هر روز خودم پیاده به مدرسه بروم. یک روز صبح ،در بهار سال هزار و نهصد و هفتاد و پنج، هنگامی که به سمت مدرسه می رفتم، سه نوجوان که خیلی بزرگتر از من بودند، به من نزدیک شدند. یکی از آن ‌ها به دست چپم اشاره کرد و پرسید، هی بچه، توی این قاب چیه؟

    با هر دو دستم قاب فلوت را گرفتم. هیچ چی.

    با خنده گفت، آره تو راست میگی! چرا نمیذاری ببینم توش چیه؟

    قبل از اینکه بتوانم جواب بدهم بچه ی دیگری مرا گرفت، در حالی که سومی به سمت آب رفت. سعی کردم دورش کنم اما فایده ای نداشت. آنها سه نفر بودند و من فقط  یازده سال داشتم. در نهایت، یکی از آنها که از بقیه بزرگتر بود کیف را گرفت و به سختی آن را از چنگم بیرون آورد. برگشتند و دویدند. چند بلوک به دنبال آنها دویدم اما آنها در خیابان شصت و سوم ناپدید و من متوقف شدم. به نزدیکترین تلفن انتظامات دانشگاه رفتم و توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده. در عرض چند دقیقه، دو نفر پلیس وارد شدند و اندکی بعد مرا به خانه بردند، به سمت درب ورودی خانه هدایتم کردند و زنگ را به صدا درآوردند. مادرم در را باز کرد، چه خبر شده؟ این را در حالی که چشمانش بین ما سه نفر به این طرف و آن طرف می چرخد، پرسید. شروع کردم به گریه کردن.

    یکی از مامور ها گفت، خانم، بچه ها آلت موسیقی پسرتون رو دزدیدند.

    مادرم از آنها تشکر کرد که مرا به خانه آوردند و مرا به داخل کشاند. وقتی در را می بست، یکی از مامورها ها پرسید که آیا حاضرم برای توصیف پسرها کمک کنم و شهادت بدهم؟ او بلافاصله جواب نداد. می توانستم بگویم که راضی نبود. با پاک کردن اشک از چشمانم اصرار کردم. اما من می خوام شهادت بدم، ایوا. من و برادرم عادت عجیبی داشتیم که پدر و مادرمان را با نام اول صدا کنیم.

    چند ثانیه قبل از اینکه تسلیم شود، با اکراه مامورها را به سمت میز آشپزخانه هدایت کردیم. من به سؤالات آنها پاسخ دادم در حالی که یکی از آنها روی یک صفحه ی کوچک یادداشت می نوشت. بعد از رفتن آنها، مادرم به من گفت که این آخرین باری بود که از پلیس شیکاگو در مورد فلوت می شنیدیم.

    اما یک ماه بعد پلیس تماس گرفت. آنها سه پسر را که قصد فروش برخی آلات موسیقی دزدیده شده را در یک مغازه اجاره ای داشتند، دستگیر کردند. آنها فلوت من را همراه نداشتند، مدت‌ها بود که جنس دزدی را آب کرده بودند، اما پلیس می ‌خواست بداند که آیا حاضرم برای شناسایی به دفتر پلیس بیایم یا نه. مادرم دنبال درد سر نبود، اما من سرسخت بودم، و مدت کوتاهی بعد در راه رسیدن به ایستگاه پلیس در اتومبیل بیوک قدیمی ‌مان نشسته بودیم. وقتی رسیدیم، یک سرباز جوان ما را از طریق یک سری راهروهای کثیف به یک اتاق کوچک و تاریک با یک پنجره شیشه ای در اتاق مجاور هدایت کرد.

    پلیس توضیح داد که ما می‌ توانیم مردان جوان را در طرف دیگر ببینیم، اما آنها نمی‌ توانند ما را ببینند. آیا هیچ کدام از این پسرها جز گروهی هستند که فلوت شما را دزدیدند؟ افسر پرسید. هر سه شان آنجا بودند و همراه چند بچه ی دیگر ردیف ایستاده بودند. حتی یکی از آنها همان ژاکت قرمز آستین کوتاهی را که آن روز پوشیده بود به تن داشت. با اشاره به هر کدام گفتم، اینها هستند.

    مطمئنی؟

    بله، کاملا. من هرگز چهره ی آنها را فراموش نمی کنم.

    به سمت مادرم چرخید و گفت، خانم، ما تمایل داریم پسر شما علیه این افراد شهادت دهد.

    مادرم پاسخ داد، مطلقا!

    آرنجش را فشار دادم. نه. من می خوام شهادت بدم. آن بچه ها کار اشتباهی کرده بودند و من فکر می کردم باید تاوان بدهند. دو ماه بعد، به دادگاه نوجوانان کانتی کوک، ساختمانی کاملا نوساز در خیابان روزولت، در آن سوی خیابان، از اداره اف بی آی شیکاگو رفتیم. جلسه در یک دادگاه بزرگ مدرن برگزار شد. تنها افراد آنجا سه ​​بچه، مادرانشان، قاضی، یک وکیل مدافع عمومی، دادستان منطقه و من و مادرم بودند. این سه بچه طوری رفتار کردند که انگار هیچ نگرانی در دنیا ندارند؛ این طرف و آنطرف می پلکیدند و ادای اسب سواری در می آوردند و حتی پس از شروع جلسه توسط قاضی، همچنان زیر لب به زمزمه کردن و قهقهه زدن ادامه دادند. اما وقتی دادستان از من خواست که آنها را شناسایی کنم، شوخی متوقف شد و همه آنها به من نگاه کردند. واقعیت این بود که دفاعی نداشتند.

    بعد از اینکه توضیح دادم چه اتفاقی افتاده، قاضی هر سه را به جرم سرقت مقصر تشخیص داد. اما به جای فرستادن آنها به بازداشتگاه نوجوانان، برای هر یک از آنها حکم تعلیقی صادر کرد، به این معنی که آنها هیچ زمانی پشت میله های زندان نمی گذراندند. من هرگز نتوانستم فلوتم را پس بگیرم و کل حادثه به نوعی مرا از موسیقی روی گردان کرد. اما من را به چیزی کاملاً متفاوت علاقمند کرد، اجرای قانون.

    از همان لحظه، درگیر پلیس بازی شدم. در پیاده‌ روی روزانه‌ به سمت مدرسه، از کنار یک غذاخوری یونانی به نام آگورا، در خیابان پنجاه و هفتم می گذشتم. متوجه شدم که همیشه ماشین های پلیس شیکاگو در مقابلش پارک شده بودند. گاهی با خودم فکر می کردم که آنها در آنجا چه می کنند. یک روز جرات پیدا کردم که بروم داخل و خودم ببینم. از صندوقدار پرسیدم که آیا می توانم از توالت استفاده کنم؟ او گفت: بله.

    وقتی به توالت‌ نزدیک شدم، دو گروه از ماموران پلیس را دیدم که کنار هم نشسته بودند و در حال نوشیدن به کاغذهایی نگاه می ‌کردند که عکس ‌هایی از مردان و زنان با ظاهر خفن را نشان می ‌داد. در راه بازگشت از دستشویی، در حالی که دستانم را با جلوی شلوارم خشک می کردم، سعی کردم نگاهی دیگر به کاغذهای پلیس بندازم. افراد توی عکس چه کسانی بودند؟وقتی به خانه رسیدم، اتاقم را دنبال پول خرد گشتم و روز بعد، در راه مدرسه به خانه، دوباره در آگورا توقف کردم. این بار پشت میزی کنار پلیس ها نشستم، نوشیدنی سفارش دادم و نگاهی پنهانی به برگه های کاغذ انداختم. یک پلیس میانسال درشت هیکل مرا گیر انداخت و با قاطعیت گفت: هی، نمی‌ تونی به اینها نگاه کنی. این ها محرمانه است.

    به آبجو خیره شدم و جرعه ای طولانی نوشیدم. خنده ی پلیس ها در هوا پیچید. یکی شان گفت، بیا اینجا، بچه. مطمئن بودم توی دردسر افتادم اما در عوض گفت، به حرف اون مرد گوش نده، داره شوخی می کنه. میخوای یه نگاه بندازی؟

    با ترس سری تکان دادم. او چیزی را به من نشان داد که نامش را «برگه خلاصه» روز گذاشت. یک طرف دارای شماره پلاک خودروهای اخیرا سرقت شده بود، دیگری تصاویر و توضیحاتی از فراری هایی که پلیس شیکاگو در حال تعقیب آنها بود، همراه با جنایاتی که گفته می شد مرتکب شده بودند. در برگه خلاصه آن روز دو نفر را به اتهام قتل، یکی برای تجاوز جنسی، و دو نفر را به اتهام تجاوز جنسی تحت تعقیب بودند. من نمی دانستم همه ی اینها دقیقاً به چه معناست، اما هرچه بود خطرناک به نظر می رسید. هیجان انگیز هم بود. انگار هر عکس پنجره‌ ای بود به داستانی وحشتناک که می ‌خواستم درباره ‌اش بیشتر بدانم. افسر پلیس می توانست ببیند من علاقه مند  شده بودم.

    این رو می خوای؟ از من پرسید. سرم را تکان دادم.

    مال تو. اگه بیشتر خواستی فردا برگرد. و من همین کار را انجام دادم. یک برگه خلاصه دیگر جمع کردم و دیگری و دیگری. تا ژوئن همان سال من بیش از صد تا برگه داشتم. آنقدر مشتاق بودم که یکی از ماموران پرسید که آیا می خواهم به گشت پلیس های جوان شیکاگو بپیوندم. بدون اینکه بدانم دقیقا از چه صحبت می کند، فریاد زدم: بله!

    سال تحصیلی بعد، هر پنجشنبه بعد از ظهر، برای سخنرانی در مورد جرم، پلیس و اجرای قانون به بچه های دیگر از منطقه شیکاگو ملحق می شدم. درست مانند سایر وسواس‌ های دوران کودکی، شوق و شورم کم کم کاهش یافت و من به مرور زمان بزرگ تر شدم در حالیکه نمی دانستم بعدها اجرای قانون به هسته مرکزی زندگی من تبدیل خواهد شد.

    (3)                         جان مسکو

    سال 1989

    چهارده سال بعد از مدرسه بازرگانی استانفورد فارغ التحصیل شدم. سال هشتاد و نه بود، دقیقا همان سالی که دیوار برلین فرو ریخت. سه سال پس از آن، به بانک سرمایه گذاری برادران سالومون آمریکا در لندن پیوستم. فرصت ‌ها در آن سر دنیا آنقدر بزرگ بود که در سال نود و شش به مسکو نقل مکان کردم تا یک صندوق سرمایه گزاری به نام صندوق هرمیتاژ راه ‌اندازی کنم. آن را به یاد موزه هرمیتاژ در سن پترزبورگ، جایی که روسیه گرانبها ترین گنجینه های هنری خود را در آن نگهداری می کند، نامگذاری کرده بودم.

    اداره ی صندوق کار آسانی نبود. شرکت هایی که ما در آنها سرمایه گذاری کردیم توسط الیگارش های روسی و مقامات فاسد غارت می شدند. هموطنان من در بازارهای مالی این را به عنوان ریسک و هزینه ی تجارت در روسیه پذیرفتند و هیچ کس چیزی نگفت. اما نمی ‌توانستم بپذیرم که گروه کوچکی از مردم می ‌توانند تقریباً همه چیز را از همه بدزدند و از محاکمه فرار کنند. احساس می کردم این داستان درست مثل قضیه ی فلوت من بود ، فقط در مقیاسی بسیار بزرگتر.

    تصمیم گرفتم تا عمق ماجرا بروم. من و تیم همراهم به جای تمرکز بر صورت ‌های درآمد و ترازنامه ی شرکت ‌ها مثل بقیه ی مدیران صندوق‌ های عادی، درباره ی سرقت پول، نحوه سرقت و اینکه چه کسی پول‌ های دزدیده شده را به جیب زده، تحقیق می‌ کردیم. سپس از این اطلاعات برای طرح دعوی قضایی، راه ‌اندازی نیروهای نیابتی و اطلاع رسانی به وزیران دولت در مورد آسیب ‌هایی که این امر به کشورشان وارد کرده، استفاده می ‌کردیم. این کنشگری تا حدودی تأثیر داشت، اما مؤثرترین سلاح ما پخش اخبار این پولشویی های کثیف در رسانه های بین المللی بود. لزومی نداشت که دزدی را کاملاً متوقف کنم، فقط باید فشار کافی برای تغییرات حاشیه ای ایجاد می کردم. قیمت سهام شرکت ها به حدی کمتر از عدد واقعی ارزش گذاری شده بود که هر گونه بهبودی ارزش گذاری آنها را به شدت افزایش می داد. این کارزار افشاگری به طور قابل ملاحظه ای سودآور بود و صندوق هرمیتاژ به یکی از بهترین صندوق ها در جهان تبدیل شد. در اوج حرفه ام، من مسئول چهار و نیم میلیارد دلار سرمایه گذاری در سهام شرکت های روسی بودم.

    اما، البته، افشای الیگارش ‌های فاسد باعث محبوبیت من در روسیه نشد و با گذشت زمان، اقدامات من منجر به سیلی از پیامدهای فاجعه‌ بار شد. در نوامبر سال دوهزار و پنج، پوتین من را تهدیدی برای امنیت ملی اعلام کرد و من از روسیه اخراج شدم. به منظور محافظت از دارایی های مشتریان، تیم من دارایی های صندوق را در روسیه آب کرد. من تیم کارمندان و خانواده‌، از جمله مدیر عملیاتی ما، ایوان چرکاسوف، و رئیس تحقیقات، وادیم کلینر، را به لندن بردم. معلوم شد که این اقدامات درست بود، چون هجده ماه بعد، دفتر کار ما در مسکو توسط ده ها نفر از ماموران وزارت کشور روسیه به رهبری یک سرهنگ دوم به نام آرتم کوزنتسوف مورد حمله قرار گرفت. همزمان، وزارت کشور به دفتر وکلای من در مسکو نیز حمله کرد. اقلامی که آنها ضبط کردند شامل مهر و گواهی شرکت های هلدینگ سرمایه گذاری ما بود که مالکیت ما را ثابت می کرد. (مهرها دستگاه‌های مکانیکی بودند که برای ایجاد نقش برجسته روی کاغذها استفاده می ‌شدند و بدون آنها نمی ‌توانستید هیچ شرکتی ثبت کنید.)

    مدارک ما به سرگرد پاول کارپوف در وزارت کشور داده شد. در طی مدتی که این اقلام در اختیار او بود، از آنها برای ثبت تغییر مالکیت هلدینگ سرمایه گذاری ما و انتقال آن به گروهی از محکومان قدیمی استفاده شد.

    از آنجایی که ما دارایی های خود را نقد کرده بودیم، حساب این شرکت ها خالی بود، بنابراین سرقت آنها ضربه ی مالی بزرگی نبود. من ممکن بود این قضیه تغییر مالکیت را به حال خودش رها کنم، اما مقامات روسیه برای بهانه تراشی و توجیه حملاتشان ، یک پرونده جنایی علیه همکارم ایوان چرکاسوف باز کرده بودند. اگر ایوان هنوز در روسیه زندگی می کرد، این مورد برای او فاجعه آمیز بود و حتما دستگیر و بازداشت می شد. حتی با اینکه جای او در لندن امن بود، باز هم باید از او دفاع می‌ کردیم؛ چون که این پرونده مثل کاردی بود که توی استخوان گیر کرده.

    برای انجام این کار، تیمی از وکلای مدافع روسی را استخدام کردیم. آنها با همکاری یکدیگر به سرعت شواهدی پیدا کردند که ثابت می کرد پرونده علیه ایوان ساختگی بوده. در این روند، وکلای ما به کشف تکان دهنده ای هم دست یافتند. افرادی که شرکت های هلدینگ ما را دزدیده بودند با جعل اسناد ادعا کردند که آن شرکت ها یک میلیارد دلار به سه شرکت صوری بدهکار هستند. آن شرکت ‌های صوری از شرکت‌ هایی که از ما دزدیده شده بود در سه دادگاه مجزای روسیه شکایت کردند. وکلای این شرکت های صوری، همزمان وکالت شرکت های متهم را هم به عهده داشتند که طبیعتا به جرم خود اعتراف کردند. احتمالا قاضی های مزدوری هم می توانستند به کار گمارده شده شوند که ادعاهای تقلبی این وکلا را بدون تحقیق و به سرعت تأیید کنند. البته ما نمی دانستیم که قاضی ها با این ادعاهای فریب کارانه چه خواهند کرد، اما از آنجایی که پلیس فاسد در این پرونده دست داشت، امیدوار بودیم که پس از گزارش آنها به مجریان قانون روسیه، خود و شرکای جرمشان تحت تعقیب قرار گیرند و پرونده علیه ایوان بسته شود.

    در اوایل دسامبر دو هزار و هفت، ما سه شکایت جنایی جداگانه را در روسیه انجام دادیم که در طی آن ها عوامل دخیل در کلاهبرداری از

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1