گیلیاد: مریلین رابینسون, #1
By مریلین رابینسون and مرجان محمدی
()
About this ebook
گیلیاد دومین رمان مریلین رابینسون است که در سال ۲۰۰۴ منتشر شد و جایزه کانون منتقدان کتاب ملی ۲۰۰۴ و امبسادر و جایزه پولیتزر سال ۲۰۰۵ را از آن خود کرد. گیلیاد نامههای یک کشیش پیر آیووایی به پسر ۷ سالهاش است
مریلین رابینسون
مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا دارای دکترای زبان انگلیسی مدرس دانشگاههای کنت، امرست، .ماساچوست، ییل و آیوواست اولین رمان او، خانه داری، سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را برد. دومین رمانش گیلیاد سال 2004 منتشر شد و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. خانه، سومین رمان رابینسون سال 2008 به چاپ رسید. چهارمین رمان مریلین رابینسون، لیلا، در سال 2014 به چاپ رسید.
Related to گیلیاد
Titles in the series (3)
گیلیاد: مریلین رابینسون, #1 Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsخانه: مریلین رابینسون Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsلیلا: مریلین رابینسون Rating: 0 out of 5 stars0 ratings
Related ebooks
لیلا: مریلین رابینسون Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsSorooshan Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبالهای بی قافیه Rating: 5 out of 5 stars5/5گریس نادر ذخیره شده برای یک هدف Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsهمسر مسافر زمان Rating: 5 out of 5 stars5/5جوانههای آبی چخماق Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآلو و پودر استخوانهاي پدرم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsفریاد Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsارواح پیر Rating: 1 out of 5 stars1/5مرداب Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsرویای درون Rating: 5 out of 5 stars5/5دمحمحیسم Rating: 2 out of 5 stars2/5Maghze soogvar Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsهشتاد نامه عاشقانه اول Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsکوه معطر Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsFrom Iran to America: Changes, Choices, and Challenges (Farsi Edition) Rating: 2 out of 5 stars2/5سه موج از روحهای داوطلب و زمین Rating: 4 out of 5 stars4/5نقطه ویرگول؛ خودت باش (قوانین تغییر عادت های فکری) Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsناجی Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآنگاه که آینه ترک می خورد Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsنامه های معروف جهان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsThe 48 Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsآلت پرستان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسبوعیت Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsخوابهای مامان Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsسلاح صلاح صلح Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsبه گلاریس عزیزم Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsFor All of Us Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsاغوا Rating: 0 out of 5 stars0 ratingsThe Vine Girl: A Book of Self-Wisdom Poetry (دختر رَز: دفتری از شعر حکمت خویشتن) Rating: 0 out of 5 stars0 ratings
Reviews for گیلیاد
0 ratings0 reviews
Book preview
گیلیاد - مریلین رابینسون
گیلیاد
مریلین رابینسون
––––––––
مرجان محمدی
درباره نویسنده
مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا در سال ۱۹۴۳ در شهر سنت پوینت چشم به جهان گشود. او دکترای زبان انگلیسی را در شهر واشنگتن به پایان برد. رابینسون در دانشگاههای بسیاری تدریس کرده است از جمله دانشگاه کنت، امرست، ماساچوست و آیووا.
اولین رمان او، خانه داری، در سال ۱۹۸۱ منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را از آن خود کرد و نامزد جایزه پولیتزر شد. پس از این موفقیت رابینسون مشغول نوشتن مقالاتی برای ناشرانی چون هارپر، پاریس ریویو و نیویورک تایمز شد. بسیاری از این مقالات به صورت مجموعهای در کتابی به نام مرگ آدام: مقالاتی در مورد فکر مدرن در سال ۱۹۹۸ به چاپ رسید.
دومین رمان او به نام گیلیاد در سال ۲۰۰۴ منتشر و جایزه کانون منتقدان کتاب ملی ۲۰۰۴ و امبسادر و جایزه پولیتزر سال ۲۰۰۵ را برد. گیلیاد به صورت نامههای یک کشیش پیر آیووایی برای پسر ۷ سالهاش است.
خانه، سومین رمان رابینسون است که سال ۲۰۰۸ به چاپ رسید وباز هم در گیلیاد جریان دارد و به نوعی در ادامه داستان گیلیاد است. گیلیاد جوایز متعددی از آن خود کرده است، از جمله جایزه کتاب ملی ۲۰۰۸، اورنج انگلیس ۲۰۰۹، جایزه کتاب مسیحیت امروز ۲۰۰۹، جایزه کتاب لوس آنجلس تایمز، پرفروشترین کتاب نیویورک تایمز، بهترین کتاب سال واشینگتن پست، بهترین کتاب بزرگترین روزنامه شمال کالیفرنیا یعنی سان فرانسیسکو کرونیکل.
چهارمین رمان مریلین رابینسون، لیلا، در سال ۲۰۱۴ و جدیدترین رمانش جک در سال ۲۰۲۰ به چاپ رسید.
از جمله کتابهای دیگر او در بخش غیر رمان، وقتی بچه بودم کتاب میخواندم، سرزمین مادری، آلودگی هستهای و حواسپرتی هستند.
I am very pleased that my novels have been translated into Persian by Marjan Mohammadi and will be published in Iran. The translations were made with my permission. I was gratified by the care and thoughtfulness reflected in our communications about this project of translation. I am aware of the Persian language and culture as great and ancient, and I am delighted that work of mine will have however small a place in its literature.
Sincerely,
Marilynne Robinson
––––––––
باعث خرسندی است که مرجان محمدی رمانهای مرا به فارسی ترجمه و آنها را در ایران منتشر کرده است. ترجمه آثار با اجازه من صورت گرفته است. از دقت و مراقبتی که طی مراحل ترجمه، در ضمن مکاتباتمان با مرجان صورت میگرفت بسیار خشنودم. به عظمت و قدمت زبان و فرهنگ فارسی آگاهی دارم و مایه شعف است که آثارم جایی هر چند کوچک برای خود در ادبیات فارسی باز کردهاند.
ارادتمند
مریلین رابینسون
دیشب به تو گفتم ممکن است روزی بروم، تو گفتی کجا، گفتم پیش خدا، گفتی چرا، گفتم چون پیر شدهام، گفتی فکر نمیکنم پیر شده باشی و دستت را در دستم گذاشتی و گفتی، خیلی پیر نیستی. انگار دیگر همه چیز حل است. به تو گفتم، شاید زندگی تو با من خیلی فرق داشته باشد، شاید با زندگیای که با من داشتی هم فرق کند و این خیلی خوب است. برای خوب زندگی کردن راههای زیادی وجود دارد. تو گفتی، مامان این را گفته و بعد گفتی، نخند! چون فکر کردی دارم به تو میخندم. آمدی و انگشتانت را روی لبانم گذاشتی و جوری نگاهم کردی که در همهی عمر کسی غیر از مادرت این طور نگاهم نکرده بود؛ یک جور نگاه حاکی از غروری برآشفته، پر شور و سرزنش بار. همیشه تعجب میکنم چرا زیر بار این نگاهها ابرو خم نمیکنم. دلم برای این نگاهها تنگ خواهد شد.
به نظر مسخره میآید که فکر کنیم کسی که مرده دلش برای چیزی تنگ شود. اگر وقتی این را میخوانی مرد بالغی شده باشی– هدفم این است که آن موقع این نامه را بخوانی- من دیگر مدتهاست که رفتهام. آن وقت بیشتر چیزها را در مورد مرگ خواهم فهمید، اما احتمالاً به کسی نخواهم گفت. به نظرم روالش همین باشد.
نمی دانم چند بار از من پرسیدهاند که مرگ چه شکلی است. گاهی اوقات خودشان بیشتر از یکی دو ساعت با آن فاصله نداشتهاند. حتی وقتی خیلی جوان بودم کسانی که به سن الان من بودند دستهایم را میگرفتند و با چشمهای بیفروغشان به من چشم میدوختند و از مرگ میپرسیدند، انگار میدانستند که من میدانم و میتوانستند مجبورم کنند به آنها بگویم. من همیشه جواب میدادم، مرگ مثل رفتن به خانه میماند. میگفتم ما در این دنیا خانهای نداریم؛ بعد پیاده به این خانهی قدیمی برمی گشتم و برای خودم یک قوری قهوه و یک ساندویچ نیمرو درست میکردم و آن وقتها که رادیو داشتم معمولأ در تاریکی به آن گوش میدادم. این خانه را یادت میآید؟ فکر کنم باید کمی یادت باشد. من در خانههای کشیشی بزرگ شدم. بیشتر عمرم در این خانه بودهام و خانههای زیاد دیگری را هم دیدهام، چون دوستان پدرم و بیشتر اقوام ما هم در خانههای کشیشی زندگی میکردند. آن روزها که به ندرت به این موضوع فکر میکردم، میدیدم این خانه از همهی خانههایی که دیده بودم بدتر است، هم سردتر و هم دلگیرتر. خب، این فکر مال آن موقعها بود. این خانهی قدیمی، خیلی خوب است اما آن وقتها من در آن تنها بودم و این باعث میشد خانه به نظرم عجیب بیاید. راستش را بخواهی در این دنیا، چندان احساس راحتی نمیکردم. اما حالا راحتم.
حالا آنها میگویند قلبم درست کار نمیکند. دکتر اصطلاح آنژین صدری
را به کار میبرد که به گوش، آهنگی روحانی دارد، مثل شفقت. خب، در سِن من باید انتظار چنین چیزهایی را داشت. پدرم در پیری مُرد اما خواهرهایش چندان عمر نکردند. از این رو من باید شکرگزار باشم. خیلی افسوس میخورم که چیزی ندارم برای تو و مادرت باقی بگذارم. فقط چند کتاب قدیمی است که به درد هیچکس نمیخورد. هیچوقت آنقدر پول در نیاوردم که قابل توجه باشد و هرگز به پولی که داشتم اهمیت نمیدادم. باور کن، به فکرم هم نمیرسید که روزی همسر و فرزندی از خود به جای بگذارم. اگر میدانستم پدر بهتری میشدم، یک چیزهایی برایت نگه میداشتم.
مهمترین چیزی که میخواهم به تو بگویم همین است، که به خاطر دوران سختی که میدانم تو و مادرت پشت سر گذاشتهاید، از ته دل متأسفم؛ دورانی که هیچ کمکی از طرف من نداشتید غیر از دعاهایم و من همیشه دعا میکنم، چه آن وقت که زنده بودم و چه حالا، اگر در آن دنیا رسم بر این باشد.
می توانم صدایت را بشنوم که با مادرت حرف میزنی، تو سؤال میکنی و او جواب میدهد. نمیشنوم چه میگویید فقط صدایتان به گوشم میخورد. تو دوست نداری بخوابی و او هر شب باید یک طوری راضیات کند بخوابی. هیچوقت صدای مادرت را نمیشنوم که آواز بخواند مگر از اتاق کناری، آن هم برای خواباندن تو. نمیتوانم بفهمم چه میخواند. صدایش خیلی آرام و به گوش من زیباست اما وقتی این را به خودش میگویم میخندد.
دیگر واقعأ نمیتوانم بگویم چه چیزی زیباست. چند روز پیش از کنار دو جوان در خیابان میگذشتم. آنها را میشناسم، درتعمیرگاه کار میکنند. اهل کلیسا رفتن نیستند، هیچ کدامشان. فقط جوانان پر شر و شوری هستند که کاری جز مسخره بازی ندارند. آن روز هم زیر نور آفتاب به دیوار تعمیرگاه تکیه داده بودند و سیگار میکشیدند. همیشه همه جایشان روغنی است و بوی بنزین میدهند، نمیدانم چطور خودشان آتش نمیگیرند. آنها طبق معمول مشغول شوخی بودند و با شیطنت خاص خودشان میخندیدند. به نظرم زیبا میآمد. تماشای خندهی مردم، آن طور که ریسه میروند خیلی لذت بخش است. بعضی اوقات نمیتوانند جلو خودشان را بگیرند. در کلیسا به اندازهی کافی از این صحنهها دیدهام. به همین خاطر از خودم میپرسم، خنده چیست و از کجا میآید و چه چیزی از بدن انسانها را به کار میگیرد که آنها ناچارند آن قدر بخندند تا خنده شان تمام شود. فکر کنم گریه کردن هم به نوعی همینطور باشد، با این تفاوت که خندیدن خیلی راحتتر است.
البته آنها وقتی مرا دیدند که میآیم دست از مسخره بازی کشیدند، اما میدیدم که هنوز با خودشان میخندند و با خود فکر میکردند که این واعظ پیر کدام یک از حرفهایشان را شنیده است.
دلم میخواست بهشان بگویم، من هم مثل دیگران از شوخی خوشم میآید. خیلی اوقات در زندگیم پیش آمده که دلم میخواسته این را بگویم. اما مردم دلشان نمیخواهد این را باور کنند. میخواهند که تو کمی با آنها فرق داشته باشی. دلم میخواست بگویم یک پایم لب گور است و دست کم در این دنیا چندان فرصتی برای خندیدن برایم باقی نمانده است. اما فکر کنم آنها با شنیدن این حرف، بیشتر جدی و مؤدب میشدند. من تا آنجا که میتوانم وضعیت جسمیام را پنهان میکنم. با این که در حال مرگم اما احساس خیلی خوبی دارم و این یک نعمت است. البته مادرت همه چیز را میداند. او میگفت اگر احساس میکنی حالت خوبست شاید دکتر اشتباه کرده باشد. اما در سن من احتمال این که دکتر اشتباه کند خیلی کم است.
عجیبترین مسئله در این عالم همین است؛ در مورد کشیشی هم همین طور؛ مردم وقتی میبینند تو میآیی حرفشان را عوض میکنند. بعضی وقتها همین مردم پیش تو میآیند و چیزهای بسیار جالبی میگویند. زیر این گنبد کبود چه چیزها که نمیبینی؛ همه این را میدانند؛ آن همه بدخواهی، هراس و گناه، آن همه تنهایی که انتظارش را نداری.
پدرِ مادرم واعظ بود، همینطور پدرِ پدرم و پدرش و پدرِ پدرش، کسی درست نمیداند، اما من این طور حدس میزنم. آن دنیای دیگر برای آنها کاملأ ملموس بود، برای من هم همینطور است.
آنها انسانهای خوبی بودند اما اگر تنها یک چیز وجود داشته باشد که من باید از آنها یاد میگرفتم ولی نگرفته ام، همان کنترل اعصابم است. حقش بود از مدتها پیش این کار را میکردم. هنوز هم وقتی تپش قلب به یادم میآورد که آخر خط است، باز هم با گیر کردن کشو یا گم کردن عینک از کوره در میروم. این را به تو میگویم که مراقب این اخلاق در خودت باشی.
اگر بیشتر اوقات بداخلاق باشی یا بیهنگام کنترل اعصابت را از دست بدهی متوجه عواقبی میشوی که اصلأ انتظارش را نداری. اول از همه، مراقب حرف زدنت باش. زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.
واقعأ همینطور است. وقتی پدرم پیر شده بود این را در نامهای برایم نوشت، که آن نامه را به طور اتفاقی سوزاندم. آن را در اجاق انداختم. آن موقعها خیلی بیشتر از حالا از این موضوع تعجب میکردم.
فکر کنم رو راست حرف میزنم. حالا این چیزها را محترمانه بازگو میکنم. پدرم مردی بود که طبق اصول عمل میکرد؛ خودش این طور میگفت. او بر اساس صداقت و حقیقتی عمل میکرد که به آن معتقد بود. اما موضوعی که با آن کلنجار میرفت گاهی ناامیدش میکرد و این ناامیدی تقصیر من نبود. این را میگویم چون میدانم او برای بزرگ کردن من زحمت زیادی کشید و هر چند خودش ممکن است منکر شود اما من از ته دل مدیونش هستم. روحش شاد؛ میدانم که در یک مورد ناامیدش کردم. موضوع مهمی است؛ قصدمان این بود در کنار هم باشیم.
همان طور که خداوند میگوید، میبینیم و میبینیم اما درک نمیکنیم، میشنویم و میشنویم اما نمیفهمیم. این گفته را بارها را شنیده ام، حتی در موردش وعظ کردهام اما نمیتوانم ادعا کنم که آن را میفهمم. این گفته صرفأ حقیقتی است کاملأ اسرارانگیز. آدم حقیقت موضوعی را از ته دل درک میکند اما به بهانههای مختلف به کلی منکر آن میشود. انسان ممکن است پدرش را بشناسد، یا پسرش را، ولی باز هیچ پیوندی میان آنها نباشد غیر از وفاداری، عشق و فقدان درک متقابل.
فقط میخواهم بگویم مردمی که از کارت ناراحت میشوند تو را که نگران چیزی هستی، خشمگین میبینند، حتی اگر سرت به زندگی خودت گرم باشد، درهر کاری که میکنی خشونت را احساس میکنند. آنها کاری میکنند که به خودت شک کنی؛ آن وقت سردرگم میشوی و وقتت تلف میشود. کاش این واقعیست را خیلی پیش از اینها میفهمیدم. وقتی به آن فکر میکنم، آزرده میشوم. میدانم که آزردگی، شکلی از خشم است.
یکی از فواید داشتن حرفهای مذهبی همین است که به تو کمک میکند تمرکز پیدا کنی. به تو قدرت تشخیص این را میدهد که مردم از تو چه میخواهند و این که چه چیزهایی را باید نادیده بگیری. این موضوع، بخش مهمی از حکمتی است که اگر داشته باشم با تو در میان میگذارم. تو، نه تنها این هفت سال بلکه به قدر تمام سالهای بیحاصل، به خانهی ما، برکت آوردی، اما چقدر دیر.
هرگز نتوانستم برای هر دوی شما آنچه را که نیاز داشتید فراهم کنم. هنوز به این موضوع فکر میکنم و دست به دعا بر میدارم. میخواهم بدانی که تمام فکرم را مشغول کرده است.
بهار زیبایی است و امروز یک روز زیبای دیگر. تو دیر به مدرسه رفتی. روی صندلی ایستاده بودی و نان تست میخوردی. مادرت کفشهایت را واکس میزد و من موهایت را شانه میکردم. چند صفحه از تکالیفت باقی مانده بود که باید شب پیش انجامش میدادی و امروز صبح وقت زیادی را صرف آن کردی تا عددها را به جای درست خودشان وصل کنی. تو شبیه مادرت هستی. همه چیز را خیلی جدی میگیری. پیرمردها تو را خادم کلیسا مینامند اما جدیتت را در این کار از طرف من به ارث نبردهای. پدربزرگم به کنار، تا وقتی با مادرت آشنا نشده بودم هیچوقت چنین چیزی ندیده بودم. به نظرم هم غم بود و هم خشم و من نمیدانستم چه چیزی در زندگی باعث چنین حالتی در نگاه او شده است. وقتی سه سالت بود و خیلی کوچولو بودی، یک روز صبح به کودکستانت آمدم. تو زیر نور آفتاب روی زمین نشسته بودی و لباس راحتی به تن داشتی که پشتش دکمه داشت تا موقع دستشویی رفتن راحت باشی. داشتی تلاش میکردی مداد شمعی شکستهات را درست کنی. به من نگاه کردی و همان نگاه در چشمان تو هم بود. خیلی وقتها به آن لحظه فکر میکنم. میخواهم بگویم گاهی اوقات به نظر میرسید که تو به گذشته فکر میکنی، به مشکلاتی در گذشته که دعا میکنم هرگز آنها را نبینی، انگار با مهربانی از من توضیح میخواستی.
مادرت به من میگوید« تو درست مثل پیرمردهای توی انجیل میمونی.» اگر میتوانستم صد و بیست سال عمر کنم و خدم و حشم و گلهی گاو و گوسفند داشته باشم، آن وقت شاید حرف او درست بود. پدرم پیشهای برایم به ارث گذاشت که بر حسب تصادف همان پیشهی مذهبیام از آب درآمد. اما واقعیت اینست که آن را با تمام وجودم حس میکردم. من با آن بزرگ شده بودم. احتمالأ در مورد تو این طور نخواهد بود.
یک روز حبابی دیدم که از جلو پنجرهی اتاقم میگذرد؛ همانطورکه به سوی آبی بیکران میرفت درشت و لرزان و رسیده شد و سرانجام ترکید. از پنجره، حیاط را نگاه کردم. تو و مادرت را دیدم که به سوی گربه، حباب میفرستادید، آنقدر که حیوان بیچاره گیج شده بود و نمیدانست کدام را بگیرد. سوپیِ[1] بازیگوش، بیهوده پنجه در هوا میانداخت. گاهی بعضی از حبابها حتی تا نوک درختان از لای شاخهها بالا میرفتند. شما دو تا آنقدر سرگرم گربه بودید که پیامد آسمانی تلاش دنیویتان را نمیدیدید. صحنهی بسیار زیبایی بود. مادرت پیراهن آبی به تن دارد؛ تو پیراهن قرمزت را پوشیدهای. هر دو روی زمین زانو زده اید؛ سوپی بین شماست؛ حبابهای درخشان همچنان به هوا میروند و صدای خنده در فضا پر شده است. آه از این زندگی، آه از این دنیا.
مادرت به تو گفت که من دارم شجره نامهات را مینویسم و به نظر میرسید که تو از این بابت خیلی خوشحال شدی. بسیار خب. چه چیزی را باید برایت بنویسم؟ من، جان ایمز[2] متولد سال مسیحی 1880، ایالت کانزاس، فرزند جان ایمز و مارتا ترنر[3] ایمز، نوهی جان ایمز و مارگارت تاد[4] ایمز هستم. الان که این نامه را مینویسم هفتاد و شش سال دارم و هفتاد و چهار سال آن را، غیر از مدت زمانی که در کالج و مدرسهی علوم دینی تحصیل میکردم، اینجا در شهر گیلیاد[5] از ایالت آیووا[6] زندگی کردهام.
دیگر چه باید برایت بگویم؟
وقتی دوازده سالم بود پدرم مرا سر قبر پدربزرگم برد. آن موقع ده سال بود که خانوادهی من در گیلیاد زندگی میکردند و پدرم در خدمت کلیسای اینجا بود. پدر او که متولد مین[7] و در دههی 1830 به کانزاس آمده بود، بعد از بازنشستگی چند سالی با ما زندگی کرد. بعد از مدتی، ناگهان ما را ترک کرد و واعظی دوره گرد شد، البته ما این طور فکر میکردیم. او در کانزاس درگذشت و همان جا نزدیک شهری که مردمش آن را ترک کرده بودند، دفنش کردند. خشکسالی، بیشتر مردمی را که تا آن زمان به شهرهای کنار راه آهن کوچ نکرده بودند، از آنجا رانده بود. بیتردید فقط یک شهر در آن منطقه وجود داشت، چرا که آنجا ایالت کانزاس بود و مردم آن طرفدار حزب خاک آزاد بودند و به دراز مدت نمیاندیشیدند. من معمولأ اصطلاح خراب شده
را به کار نمیبرم اما وقتی به آن مکان فکر میکنم این کلمه به ذهنم میآید. پدرم ماهها نامه نوشت و از کلیساها و روزنامهها پرس و جو کرد تا فهمید پیرمرد کجا مرده است. او در این راه بسیار تلاش کرد. سرانجام کسی جواب نامه اش را داد و برایش پاکتی فرستاد که در آن ساعت پدربزرگ و یک انجیل پاره پوره و چند نامه بود که بعدها فهمیدم همانهایی بوده که پدرم فرستاده بود تا از وضع او باخبر شود؛ بیشک مردم آنها را به پدربزرگ داده بودند تا به خیال خودشان تشویقش کنند به خانه برگردد.
پدرم به خاطر آخرین کلمات خشنی که با پدرش رد و بدل کرده بود حسابی غصه میخورد چون دیگر در این دنیا امکان آشتی میان آنها وجود نداشت. او از ته دل به پدرش احترام میگذاشت و پذیرفتن اینکه ماجرا باید آن طور تمام میشده برایش سخت بود.
این ماجرا مال سال 1892 است و آن موقع هنوز سفر کردن بسیار سخت بود. ما تا آنجا که امکان داشت با قطار رفتیم بعد پدرم یک کالسکه و چند اسب اجاره کرد که بیش از نیازمان بود ولی فقط همین پیدا میشد. چند بار آدرس را اشتباه رفتیم و گم شدیم. خیلی سخت بود که اسبها را سیراب نگه داریم. به همین خاطر آنها را به مزرعهای سر راه سپردیم و باقی راه را پیاده رفتیم. جادهها خیلی خراب بودند. وقتی مسافری از آنجا میگذشت گرد و خاک هوا را پر میکرد و اگر کسی از آن نمیگذشت رد چرخهایی که پیشتر بر گل مانده بود، میخشکید و زمین پر میشد از چاله چوله. پدرم ابزاری را در گونی گذاشته و با خود حمل میکرد تا بتواند سنگ قبر پدربزرگ را روبه راه کند. من خوردنیها را حمل میکردم که شامل بیسکوییت، گوشت قورمه شده و چند تا سیب زرد بود که در میان راه از اینجا و آنجا چیده بودیم. پیراهن و جورابهای اضافی هم که دیگر همه شان چرک شده بودند دست من بود.
آن زمان او پول کافی برای چنین سفری نداشت اما فکرش چنان درگیر این موضوع شده بود که دیگر نمیتوانست صبر کند تا پول جمع شود. به پدرم گفتم که باید مرا هم ببرد و او این فکر را پسندید، هرچند که بودن من کارها را سختتر میکرد. مادرم جایی خوانده بود، خشکسالی وحشتناکی از سمت غرب در راه است و وقتی پدرم به او گفت که میخواهد مرا هم با خودش ببرد اصلأ از این بابت خوشحال نشد. پدرم گفت که این سفر آموزنده خواهد بود و همینطور هم شد. پدرم مصمم بود قبر پدربزرگ را به هر مصیبتی شده پیدا کند. هیچوقت در زندگیام پیش نیامده بود نگران این باشم که چه وقت دوباره میتوانم آب بخورم و خدا را به این خاطر شکر میکنم که دیگر در چنین موقعیتی گیر نکردهام. بعضی وقتها فکر میکردم که دیگر گم میشویم و میمیریم. یک بار وقتی پدرم داشت هیزم جمع میکرد و در بغلم میگذاشت گفت، من و تو شبیه ابراهیم و اسحاقیم که به کوه موریا میرفتند. خودم هم این فکر را کرده بودم.
اوضاع آنقدر بد بود که ما نمیتوانستیم غذا بخریم. کنار مزرعهای ایستادیم و از بانوی صاحبخانه غذا خواستیم او هم از کمد بستهای آورد و چند تا سکه و اسکناس به ما نشان داد و گفت: «شاید این همون طور که برای من خوب بوده به شما هم کمک کنه.» فروشگاه محل بسته بود و او نمیتوانست نمک یا شکر یا آرد بخرد. ما کمی از گوشتهای دودی مزخرفمان را به او دادیم- از آن موقع تا به حال دیگر نمیتوانم ریخت این غذا را تحمل کنم- و به جای آن دو تا سیب زمینی و تخم مرغ آب پز گرفتیم که با وجود بینمکی خیلی خوشمزه بودند.
بعد پدرم سراغ پدرش را از زن گرفت؛ او گفت که میشناسدش و همین دور و برها زندگی میکرده؛ زن نمیدانست او فوت کرده است اما حدس میزد که قبرش کجا باید باشد و باقی راه را که به آنجا ختم میشد و پنج کیلومتری بیشتر نبود نشانمان داد. دار و درخت، جاده را پوشانده بود اما موقع راه رفتن چاله چولهها را هم میدیدی. از آنجا که خاک، خشک و سفت بود بوتههای کوتاهی در آن روییده بودند. ما دو بار از آن قبرستان عبور کردیم. چند تا سنگ قبر را دیدیم که روی زمین افتاده و اطرافشان پوشیده بود از گیاهان خودرو و علف هرز. بار سوم، پدرم ستون حصار را دید. به طرفش رفتیم، آن وقت چند تا قبر دیگر، شاید هفت یا هشت تایی را دیدیم که زیر آنها هم نیم ردیف قبر دیگر بود و علفهای خشکیده پنهان شان کرده بود. یادم است آن صحنه به نظرم غم انگیز آمد. کسی پوستهی کُندهی درختی را در ردیف دوم، کنده و میخهایی را تا نیمه در آن فرو برده، خم کرده بود؛ به گونهای که میشد کلمهی عالیجناب ایمز را از روی آن خواند. بعضی حروف سخت خوانده میشد ولی شکی وجود نداشت.
دیگر شب شده بود. به همین خاطر به مزرعهی آن زن برگشتیم. دست و رومان را با آب منبع شستیم، از چاه مزرعه اش نوشیدیم و در انبار کاه خوابیدیم. او برایمان پورهی ذرت آورد. مثل مادر دوم، عاشق آن زن شده بودم. از ته دل دوستش داشتم. پیش از روشنایی روز از خواب بیدار شدیم تا برایش شیر بدوشیم، هیزم خرد کنیم و آب بیاوریم. او هم برایمان صبحانهای از پورهی سرخ شده آورد که رویش مربای شاتوت و یک قاشق پر شیر ریخته بود. ما در تاریکی و خنکای صبح، دم در ایستادیم و پورهی لذیذ را خوردیم.
سپس دوباره به قبرستان یعنی همان تکه زمین کوچکی برگشتیم که دورش را حصار ناقصی فرا گرفته بود و دری داشت که با زنجیر به حصار بسته شده، از زنجیر آن زنگولهای آویزان بود. من و پدرم حصار را تا آنجا که میتوانستیم تعمیر کردیم. پدرم زمین دور قبر را با چاقوی جیبی اش کند، اما بعد تصمیم گرفت به مزرعه برگردد تا بیل قرض بگیرد و بتواند بهتر کار کند. او گفت: «حالا که اینجاییم باید به داد اینها هم برسیم.» این دفعه، زن با خوراک لوبیا سفید از ما پذیرایی کرد. متأسفانه اسمش را به یاد نمیآورم. انگشت اشاره اش کج بود و نوک زبانی حرف میزد. آن موقع به نظرم پیر میآمد اما فکر کنم فقط زن روستایی سادهای بود که با وجود تنهایی که مجبورش میکرد همهی کارهایش را خودش انجام دهد، سعی داشت رفتار خوبی داشته باشد و سلامت روح و روانش را حفظ کند و زنده بماند. پدرم میگفت لهجه اش شبیه مردم مین است اما چیزی از او نپرسید. وقتی از او خداحافظی کردیم گریه اش گرفت و اشکهایش را با پیشبندش پاک کرد. پدرم از او پرسید که نامهای یا پیغامی دارد که برایش برسانیم و او گفت، نه. دوباره پرسید که میخواهد با ما بیاید و زن تشکر کرد و گفت: «گاو رو چکار کنم، بارون که بیاد وضعمون روبه راه میشه.»
آن قبرستان غریبترین جایی بود که میشد تصورش را کرد. اگر میگفتم که آن محل داشت به طبیعت باز میگشت آن وقت میتوانستید روح حیات را در آن حس کنید، اما جای خشک و آفتاب زدهای بود. نمیشد تصور کرد که علفهای آنجا روزی سبز بوده اند. هر جا پا میگذاشتی یک دسته ملخ کوچک میپرید و گویی که مسابقه بدهند به دنبال هم میجهیدند. پدرم دستش را در جیب گذاشت، به اطراف نگاه کرد و سر تکان داد. بعد با داسی که آورده بود شروع کرد به کندن علفها. ما علامتهایی راکه روی زمین افتاده بود دوباره سر جایشان گذاشتیم - بیشتر قبرها فقط با با یک تکه سنگ مشخص میشد و هیچ نام و نشان و تاریخی نداشت. پدرم میگفت راه که میروم مواظب باشم. قبرهای کوچکی اینجا و آنجا بودند که پیشتر ندیده بودمشان یا نفهمیده بودم آنها چه هستند. بیشک دلم نمیخواست پا رویشان بگذارم اما وقتی پدرم علفها را کند تازه فهمیدم که آنها آنجا بودهاند و من چندین بار رویشان پا گذاشتهام و از این بابت حالم بد شد. فقط در بچگی چنین حال بدی از احساس گناه و ترحم به من دست داده است. هنوز خوابش را میبینم. پدرم همیشه میگفت وقتی کسی میمیرد، جسمش لباس کهنهای خواهد بود که روح دیگر آن را نمیخواهد. آن وقت ما آنجا داشتیم خودمان را میکشتیم که یک قبر را پیدا کنیم و مراقب باشیم پایمان را کجا بگذاریم. مدتی طول کشید تا به