Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر
تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر
تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر
Ebook316 pages3 hours

تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

و در همین وقت بود که سکوت ناگهان فهمید هر دو چشمش دوست دارند تا سبیل های ناز و نازک ِشاعری را ببینند که چشمهاش به رنگ ِبلوش های جنگلی نبود و نیست چون مثه عسل ِچکیده از دیوار ِکندوی مُنج بابلی که سه باغچه دورتر از مزار ِشیخ زاهد محله قرار داشت و داره کهربایی است چرا چون زبان ِمُنج فرق داره با زبان ِزنبور عسل و درازتره و فقط در مهمانی میناهای طلایی شرکت می کنه آن هم دزدکی و شهدی از مینا می چشه و می لیسه که خوب پرورده شده باشه و نشئه گی اش هوایی باشه نه زمینی چرا چون بعد از مکیدن ِشهد به کندوش که بر می گرده خواب ِعمیقی را می خوره که رویاهاش پُر از بوسه و جفته گیری و جدا نشدن ِجفت از جفته تا بیدار شدن و سر گیجه و پا به دست پیچیدن و دست به پا گیر کردن و خواندن ِآوازی که عسل ازش می ریزه ریز ریز مثه حسرت های تلخ جدایی از جفت .

Languageفارسی
Release dateMay 7, 2023
ISBN9798215106150
تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر

Related to تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر

Related ebooks

Reviews for تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    تاریخی مختصر اما پر دردسر از رودسر - Mehdi Roudsari

    تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر

    من دقیق یادم هست وقتی پدرم مُرد شبهای بی رادیو کسالت بار و بی صدا و بیخودی طولانی تر از شب هایی شد برای ما و مادرم که خلاقیت ِزنانه اش را روزها برای رتق و فتق ِاموراتی به قول ِخودش تخمی و بی انتها اما مهم از همین زنده گی های گاهی زرق و برقی می کرد که دم به ساعت قطع می شد و رادیو و مهستی و مسعودی را می کُشت و خانه را تار و تاسیان می کرد و مهمتر از آن بدون ِشریک ِهمیشگی اش که خدا نبود اما برای ما و خودش ناخدایی بود گاهگاهی که خنده دار نبود و نیست و واقعیت هم داشت و دارد چرا چون جای رادیوی مُرده وقتی برق نبود پدرم آوازی بنانی می خواند برقگیر و مست و شنگول و خواب را آلودهٔ بی خوابی می کرد و مادر را وا می داشت تا غصه فراموش کند و قصه مصرف کند که می کرد و بعدها نمی کرد چرا چون دیگر حوصلۀ قصه گویی برای پنج پسر و دو دخترش را نداشت بی پدر و حتی سفرۀ ناهار و شام را هم خواهر بزرگترمان با سلیقهٔ خاص خودش پهن می کرد شلم شوربایی از قاشق و چنگال هفت دست و لیوان هیچ جز سه استکان ِلب پریده چون  تازه یازده ساله شده بود و گاهگداری یواشکی کارهایی می کرد ورپریده در آشپزخانه که حرص ِمادر را عصیانی می کرد کوتاه تر از صدای عصبانی اما زبانی زرگری که شرورتر از زبانی تشری هست و بود و به همین دلیل همیشه جمع می کرد همان سفره را با شلخته گی هایی پُر از  خرده نان و لک و پیس های روغن و سبزی و ما فقط بالشتکی زیر سر ِمادر می گذاشتیم تا خروپفش همسایۀ اطاق به اطاقمان را که می گفتند موسیقیدان است اما سه تار نوازی مفنگی بود که گوش های حساسی داشت وهمیشه همراه غیژغیژ دمپایی ابری هاش  تلِق تلِق کشان می رفت ته حیاط  و ایستاده می شاشید شالاپ شلوپ در چاهک ِمستراح اما در باز و تِتق تِتق کنان بر می گشت به آغوش ِسه تارش و ما هم ازو می ترسیدیم و هم نمی ترسیدیم ولی حساب کار دستمان بود که بی خوابش نکنیم وگرنه بدون ِاجازهٔ مادر دو لنگهٔ اطاق را می ترکاند مثه دو لپهٔ باقلا و داخل می آمد مثه خیار چمبر و چنان چشم غُره می رفت به همه که زَهره ترک می شدیم و مجبور می شدیم برای اینکه زهر ِترک هامان اتاق را گند نزند پشت ِبالش هایی قایم بشویم هر کدامشان همقد کوچکترین برادرمان که پنجاه و سه سانتی داشت و همیشه در گوشه کنارهای اطاق ولو بودند زیر و روی ما که باهاشان کشتی می گرفتیم کج  و البته که مادر نمی فهمید این رفتارهای کفتاری ولی بی گفتاری ی همسایه را چرا چون چنان در خوابی عمیق  غرق می شد در رویاهاش یا فرو می رفت در اعماق که گاهکی  فقط  اسم ِبابامان را ولی با تمسخری مختصر لب پر می زد از دهانش و با عشوه می ریخت از صداش کمی لطیف تر از دستمال ِحریر که تازه مُد شده بود برای گرفتن عن از بینی های ظریف تر از دماغ ِ بهی جان یعنی بابامان که دشمن ِدستمال های حریر بود چون کاغذی بودند و من دقیق یادم هست وقتی که می خندیدیم هِره کِره کنان تکانی می خورد مادرمان و از پهلویی به پهلویی می غلتید  و نفرین امان می کرد دوست داشتنی که : ذلیل مرده ها حالا منو مسخره کنین .

    من دقیق یادم هست آن روزی که شهر تعطیل بود و می گفتند شب نخواهد داشت چون زلزله خواهد آمد اما بعدها فهمیدیم شایعه بود ولی دیر شده بود بعدها فهمیدنمان چون بزرگتر از کوچکی های کوچه شده بودیم و فایدهٔ هر حقیقتی بی قاعده شده بود ولی مادرم چون از بی شبی خوف داشت اما خرافاتی نبود چرا چون مو لای دوست داشتن ِمولاش علی گیر نمی کرد یا نمی رفت یا نمی داد پس اطاق را حسابی جارو کرد و کیسه کشید و گرد و خاکی ریخت تو سطل آشغالی طوفانی و بوی بادنجان و پامادورهای کباب شده و کته دودی از پنجرۀ باز ِاطاق تا کوچه چنان پرواز کرد و چنان از سوراخ های دماغمان به معده هامان رسید که توپ را ول کردیم و نشستیم زیر سایهٔ چناری پیر و دو دسته شدیم و شروع کردیم به شمردن ِآجرهای دیوار روبرو گروهی از طول و گروهی از عرض مثلن مسابقه برای بقا تا بانگِ مادر احضارمان کنه که هنوز از رج سوم نگذشته احضار شدیم برای نهار خوران .

    با میرزا قاسمی و کته دودی همیشه ماست ِهمسایۀ سه تارنواز عین ِخودش راست می آمد و سر سفره می نشست دست نشُسته اما ناخن گرفته و عجب خوش خوراک بود و پُر خوریش دو برابر بیشتر بود از خورد و خوراک ِداداش بزرگه که نه حتی سه برابر هم بیشتر و بی اعتنا به چشم خوره های مامان که شاش را بی کف می کرد می لمباندا مثه لمباردیه در سریال ِبینوایان .

    من دقیق یادم هست آن بی شب روزی که شهر تعطیل بود و مادرم خودش سفره را بر چید و دور تا دور اطاق بالش گذاشت تا ما دوباره به کوچه بر نگردیم و برنگشتیم تا توپ بازی کنیم که نکردیم تا خدای ناکرده تخمامون باد نکنه که نکرد چون این روزی بی باد هم بود به نام روز مبارزه با فتق عمومی و به همین دلیل خیلی مهم اما معمولی مدرسه های ابتدایی هم کلن تا فرداش تعطیل .

    من دقیق یادم هست که بعد از باد کردن شکم هامان از بادنجان و برنج و ماست که بابام همیشه می گفت این سه تا خارکسُه وقتی همدست بشن شکم جر می دن اگه بعد از خوردنشون حرکت کنین و مامانم  خودش تکیه داد به دیوار و متکای کله پلنگی را از وسط شکاند و نشاند پشت ِکمرش که طفلکی همیشه قولنج داشت و دردناک بود و خودش که می گفت بعد از ترکمان ِسومی کمرم رگ به رگ شده ولی ما همه گی جز خودش می دانستیم که بعد از پنجمین زایمانش هفتمین مهرهٔ کمرش ساییده شد و سیاه شد اما چون از طایفهٔ سفیدتر از سفیدان ِروسی بود و چشمانی آبی تراز خزر داشت سیاهی ی مهره کمرش را کسی ندید جز پدرم و نخواهد دید جز دکتری هیز که بعدها مجازات شد چطوری فقط  خدا می داند بس که مادرم مومن بود و همیشه مومن ماند به کی من نمی دانم اما هر دو خواهرم می دانستند و می دانند و هرگز به کسی نگفتند و نخواهند گفت جز به کسی که دوستش داشتند و دارند و آنها هم  چون از سه تا دوست داشتن گذشتند تا ابد به اضافهٔ یک این راز مسکوت ماند و می ماند پس مادرم پاهاش را دراز کرد در آن بعد از ظهر شکم گنده تا بادی نیاید و سوتی نکشد پلیسی تا دعوای کوچکترین برادر با خواهر کوچکترمان سر ِسر گذاشتن روی پای مادرمان بخوابد و او دست فرو کند توی موهاشان و ملاج شان را چنان نرم بمالد که سست و کرخت بشوند مثه همین پاپی شغالی که حالا از نوازش ِسرانگشتان ِمن بر پیشانی اش خوابناک شده .

    من دقیق یادم هست بدون ِمقدمه تا شروع کرد به گفتن ما خفه خون گرفتیم : می دانین بچه ها کمی دورتر از همین رودسر توی یکی از سال های خیلی خیلی خیلی دوری که دوتا رودخانۀ پُر از کولی ماهی از دو طرفش می رفتند تا بریزند توی خزر تمساح ها و فیل ها خیلی با هم رفیق بودند در جنگلی که سایه داشت فراوان چرا چون نور از لای درختاش سخت رد می شد و هیچوقت هم واسه خورد و خوراکشون مشکلی  نداشتند چرا چون در آن سال ها که هنوز فیل ها گیاه خوار نشده بودند و خرطوماشان نازک و دراز بود خوب بلد بودند خرطوم به خرطوم بیندازند و گره  بزنند و یک تکه از کنارۀ کم عمق رودخانه را ببندند و هر ماهی کولی بزرگتر از سی و سه سانتی را شکار کنند و بعد سفره بندازند از همین خانهٔ ما تا بقالی رضا گنده دماغ .

    من دقیق یادم هست که سه برادر بزرگتر از خودم داد زدند : نع ع ع و دهانشان از حیرت نیمه باز ماند و تا این قصه تمام نشود که نخواهد شد لب هاشان روی لب هاشان جفت نخواهد شد ولی شد چون بله ه ه  درازی گفت مادرم در جواب ِنع ع ع برادرهام و ادامه داد : برای اینکه تمساح ها هم همیشه مهمان ِفیل ها بودند و هر تمساح به اضافهٔ پدر و مادرش پانزده متر و سی و سه سانتی بودند از پوزه تا نوک ِتیز ِدم نه مثل حالا که هر کدام سه متر و پنجاه و پنج سانتی اند چون بی پدر و مادرند و شاید هم کوچکتر و خود فیل ها هم هر کدامشان سه هزار و سیصد و سه کیلو گوشت بدون گوش داشتند نه مثل حالا که هزار و هفتصد و هفتاد کیلو هم نیستند با گوشاشان  اما الحمدالله ماهی فراوان بود و کولی ماهی ها هم گوشت داشتند کمی کمتر از بره های تو دلی و استخوان داشتند قد ِیک سه تار ولی چون فیل ها بر خلاف ِتمساح ها عادت نداشتند استخوان بلیسند شکم ِشغال ها را که مهمان ناخوانده بودند همیشه همین استخوان ها سیر می کرد که همیشه هم گوشتی بهشان چسبیده بود .

    روزگار ِخوشی داشتند مثل وقتی که باباتان زنده بود و روزگار خوشی داشتیم تا اینکه همین اهالی رودسر به تحریک ِملای لنگرود که تازه عمامه سر کرده بود و تور بافتن از ملاهای نجف آبادی یاد گرفته بود شروع به ساختن ِکرجی پارویی هم کردند و تورهایی بافتند درازتر از باغ ِقاسم آقا الله اکبر و کله تیز مثه همین برج ِایفل که باباتان خودش براش قاب ساخت و شیشه انداخت و خودش میخ کوبید بالای تاقچه و آویزانش کرد تا همیشه ببینیدیش و صلوات بفرستید به یادش که همیشه دوست داشت تُو پاریس عرقی بخوره که خدا نخواست چون شماها تند تند آمدید و وقت نشد که پاریس ببیندش. 

    من دقیق یادم هست که آهی کشید و نگاهی انداخت به ایفلی بالای تاقچه و هنوز چسبیده به دیواری دوغآبی و چشمش را پاک کرد از اشکی شفاف و ادامه داد : و از همان زمان بود که کولی ماهی کمیاب شد و بیچاره فیل ها که تور ِخرطوماشان از بس خالی می ماند توی روخانه می پلاسید مثل ِ دست های ننه بیجاری و  کم کم از این همه کمیابی خسته شدند و به فکر چاره افتادند و مشکل را با تمساح ها در میان گذاشتند در روزی که سفره پهن بود به چه بزرگی ولی خالی از ماهی اما عقل ِتمساح ها هم چون بی سواد بودند به جایی قد نداد جز غُر غُر و اشتلم های تو خالی ولی در این میان دختر ِرییس شغال ها که همیشه زیر بوتۀ بلوشی دور و بر فیل ها و تمساح ها می لمید و همیشۀ خدا هم گرسنه بود و هیچوقت هم پس ماندۀ کولی ماهی ها را دوست نداشت و برای همین هم تا سفره ایی پهن می شد اول از همه او آهسته و با عشوه شغالی از وسط ِپاهای گندۀ فیل ها عبور می کرد تا خودش را به سفره برساند و به سرعت ابرویی بالا بیاندازد و چاق ترین کولی را با پوزهٔ همیشه خنده ناکش بکشد و لیس کشان ببرد زیر بوته ایی و آب بلوش بمالد روش تا ترش مزه بشود چرا چون از زُهم ماهی بدش می آمد و آهسته و با دقت بخوردش چرا چون خیلی مواظب وزنش بود که چاق و تنبل نشه و سیر که می شد دراز به دراز می افتاد روی خزه های کپسولی که بعدها پوکیدند از بسکه آدمها حریص اند و بودند و تمشک های سرخ و آبدار می کند دخترهٔ قرشمال و می مالید روی لب و لپ هاش تا سرخ و قشنگتر بشود که می شد و بعد آوازی می خواند مثه همین رامش ِخواننده که رودخونه ها رودخونه ها منم می خوام دریا بشم ولی آن روز که مثل هر روز نبود و دریای فیل ها طوفانی بود و او صدای بیچارهٔ خرطوم ها را ناخود آگاه می شنید وسط خواب و بیداری های نازنازیش و یکدفه خودآگاه داد زد مثل همین فتانهٔ خواننده  که آهای فیلا  آهای تمساحها منم مشکل گشای عاشقا و پدرم مشکل گشای شما اما حالا کجاست من نمی دونم و چطوری گرهٔ مشکلتون وا می شه من نمی دونم و از زیر بوتهٔ خوش برگ و بویی بیرون آمد و به جمع فیل ها و تمساح های مایوس پیوست و گفت : اما من چون خیلی گشنه ام و دیگه نمی تونم بیشتر راه برم جُم نمی خورم تا فردا بشه و بابام خودش برای پیدا کردنم بیاد اینجا ازش بپرسم تا راه حلی  بهتان نشان بده که خرطوم به دهان و دُم به دندان بمانید و دوباره برگشت تا تلوتلو خوران بره به زیر بوتهٔ خوش برگ و بوی دیگه ایی و بیفته روی کپسول خزه های نرم و مرطوب و دوباره استراحتی بکنه اساسی شاید هم چند تمشک ِچاق لای دندانهاش بگذاره و مزمزه کند که گرسنه گی از یادش بره ولی تمساح ها که سخت گرسنه بودند و صبر نداشتند تا فردا برسه داد کشیدند نع ع ع همین حالا باید باباتو بیاری تا این مشکل ِلاینحل ِمارو حل کنه و فیل ها هم هیجانزده خرطوم هاشان را رو به آسمان گرفتند و شیون کشان قیل وقالی راه انداختند که تا رودسر آن زمان که  دوستانه بهش هوسم می گفتند چرا چون کوچک بود و جمع و جور هم رسید و مردم را وحشتزده کرد ولی شغالک ِشیطان فقط کمی لای چشم های میشی رنگش را باز کرد و پلکی تکاند و بلافاصله بست و زیر لبی گفت : با این داد و فریادها باید همین حالاها بابام پیداش بشه و بلافاصله دُم ِپُر پشتش را به شکمش چسباند و پشت به همه کرد و خُرخُرکنان خوابید .

    من دقیق یادم هست که مادرم استکان ِچای را که خواهر ِبزرگم آورده بود بدون قند هُرتی بالا کشید و من سینه خیز به طرفش رفتم و استکان خالی را روی هوا از دستش گرفتم تا باقی قصه بدون معطلی ادامه داشته باشد و مادرم هم که منو کمی بیشتر از بقیه دوست داشت بلافاصله ادامه داد : و شغال ِگوش بریدۀ سرسفیدی که رییس شغال ها و پدر شغال دختر بود و خیلی هم تنها دخترش را دوست می داشت و هیچ فیل و تمساحی تا آن زمان ندیده بودش یکدفعه از لای بوته ها و درخت ها پیداش شد که واسه پیدا کردن ِدخترش بو کشان اینور و آنور می پرید در حالی که خیلی هم عصبانی به همه نگاه می کرد و جواب ِسلام ِچندتا فیل و تمساح را هم نداد تا که دختر شغال بوی باباش تو دماغش رفت و فوری غلتی زد و از جاش پرید و دوید و لوس و لیس زنان چون دمش را به دندان گرفته بود چپید لای پاهای دراز و ورزیدۀ باباش که پنچه های پُر زوری هم داشت.

    یکی از فیل ها با احترام جلو آمد تا سر صحبت را باز کنه که شغال ِرییس گفت : می دونم مشکل چیه و دخترش را سفت تر توی بغلش فشاری داد و بویی کرد و ماچی  کرد و در حالی که کلهٔ‌ کوچولوی دختر را می جورید تمام خدعه های ملای لنگرودی و حرص و آز مردم ِرودسر را تشریح کرد و تحلیل کرد و آنالیز شده در آخر عرایض اش دو راه حل هم پیشنهاد داد اولی گپ و حرف و اینجور چیزها و بعدی اگر حرف وگپ حریف نشد جنگ ِچریک رودی .

    من دقیق یادم هست که مادرم طوری که فکر می کرد ما نمی بینیم سریع به عکسی کراواتی از بابام که توی قابش بالای طاقچه سیزده سانت و نیم دورتر از ایفل نشسته بود نگاهی انداخت و ما دیدیم که باز اشکی از چشمی پاک کرد و یک استکان ِدیگه چایی خواست که خواهرم سریع براش ریخت و برد کنار دستش گذاشت و گفت : خیلی داغه مامان جان بذار سرد بشه بعد بخور وهمسایۀ سه تار نواز هم خندید و مامانم هم به او خندید و ادامه داد : تمساح ها بر خلاف ِفیل ها استاد ِجنگ های رودخانه ایی اند برای اینکه خدا اونهارو برای جنگ  توی رودخونه ها آفریده مثل ما که استاد ِجنگ های خانه به خانه در شهریم و خدا مارو برای جنگیدن توی آسمان و کشتی ها نیافریده و شغال ِپدر به همۀ تمساح ها گوشزد کرد که باید خیلی مواظب ِحیله های ملای لنگرودی باشند که جواز از نجف آبادی ها گرفته که می گن خانه بی مناره ندارن و تا تمساح ها و فیل ها و شغال ها و خلاصه همۀ موجودات ِبی آزار ِجنگل هارو باهم دشمن نکنن اولن و بعد مسلمونشون نکنن دومن تا خودشان سلطان ِهمۀ عالم بشن سومن نمی میرن .

    من دقیق یادم هست که مادرم گفت : همانوقت سه تا فیل ِعاج طلایی ولی عاقل بعد از جار و جنجال ها انتخاب شدند برای گفت و گو و حرف و حدیث گرسنگی و مذاکره و رفتند شلپ و شلوپ کنان به طرف رودسر و باقی ی فیل ها گریه کنان و نگران ماندند تا آنها برگردند که چند روزی گذشت و آنها بر نگشتند ولی گرسنه گی پیرها و بچه های فیل ها و تمساح ها را چنان مریض کرد و نالان و آه کشان که وقتی  یک دسته بلدرچین که داشتند گذر می کردند با سر و صدایی سرسام آور خبر دادند که در میدان ِرودسر سه عاج دیدند طلایی که فیل نداشتند ولوله  افتاد میان ِجنگلی های خشمناک که نبین و نپرس و این طوری بود که جنگ ِچریکرودی بین ِپیش قراول ها که تمساح ها بودند و مردم عادی رودسر و پس قراول ها که فیل ها بودند و دور وبری های ملای لنگرودی شروع شد و نقشه کش و فرماندۀ کل ِاین دو گروه از یک طرف شغال ِپدر بود و در طرف ِدیگر ملای لنگرودی .

    تمساح ها شبها زیرآبی یورش می بردند به تورهای ابریشم سفید سیزده متر و سی سانتی و مواج ِمردم رودسر و با پوزه های قوی و مسلح به دندان های تیز پاره و پوره اشان می کردند و رودسری ها روزها با داس و دگنگ حمله می کردند به آبگیرهای جنگلی و بعضی از تمساح

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1