Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

همسر مسافر زمان
همسر مسافر زمان
همسر مسافر زمان
Ebook1,012 pages10 hours

همسر مسافر زمان

Rating: 5 out of 5 stars

5/5

()

Read preview

About this ebook

 

این کتاب، اولین رمان آدری نیفنگر است؛ داستان پرماجرای عشق میان کتابداری به نام هنری و دختری زیبا به نام کلر که دانشجوی هنر است. هنری به دلیل اختلالات ژنتیکی بدون اراده در زمان سفر می‌کند و با این که هر دو سعی می‌کنند زندگی طبیعی داشته باشند، خانواده تشکیل دهند، شغل و دوستان خود را حفظ کنند و بچه‌دار شوند اما غیب شدن‌های گاه و بی‌گاه هنری زندگی آن‌ها را دستخوش ماجراهایی غیرقابل پیش‌بینی می‌کند. این کتاب، داستان عشق، شکیبایی و وفاداری است.

Languageفارسی
Release dateMay 30, 2021
ISBN9798201823078
همسر مسافر زمان

Related to همسر مسافر زمان

Related ebooks

Reviews for همسر مسافر زمان

Rating: 5 out of 5 stars
5/5

1 rating1 review

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

  • Rating: 5 out of 5 stars
    5/5
    درود بر شم!!چگونه میتوانم شما(مرجان محمدی) را در اینجا دنبال کنم ؟

Book preview

همسر مسافر زمان - آدری نیفنگر

همسر مسافر زمان

آدری نیفنگر

برگردان: مرجان محمدی

زمانی که ساعت نشان می‌دهد، مدیر بانک‌مان است و مأمور وصول مالیات و بازرس پلیس

اما زمانی که درونمان نشان می‌دهد، همسرمان است.

- جی. بی. پریستلی[1]

کتاب انسان و زمان

عشق از پس عشق

زمانش خواهد رسید

که خود را با شعف

در خانه‌ات، در آینه‌ات،

خوشامد بگویی

و هر دو به هم لبخند زنید

و بگویید، بیا بنشین، بخور.

باز هم غریبه‌ای را که خودت بودی، دوست خواهی داشت.

شراب بده. نان بده. قلبت را بده

به خودت، به غریبه‌ای که دوستت داشته است.

تمام عمر اما، تو به خاطر دیگری

غافل بودی که تو را از صمیم قلب می‌شناسد.

نامه‌های عاشقانه را از کتابخانه بردار

و عکس‌ها را و یادداشت‌های افسردگی

تصویرت را از آینه جدا کن

بنشین. بزمی به پا کن در زندگی.

- دِرِک والکوت[2]

سرآغاز

کِلر[3]: «سخت است آدم را جا بگذارند و بروند. منتظر هنری می‌مانم اما نمی‌دانم کجاست؛ حالش خوب است؟ همیشه برای آن که می‌ماند سخت‌تر می‌گذرد.

سرم را گرم می‌کنم تا زمان زودتر بگذرد.

تنها به خواب می‌روم و تنها از خواب بیدار می‌شوم. راه می‌روم. آن قدر کار می‌کنم تا خسته شوم. باد را تماشا می‌کنم که چه طور آشغال‌ها را که تمام زمستان زیر برف مانده بودند این طرف و آن طرف می‌برد. همه چیز تا وقتی به آن فکر نکنی ساده به نظر می‌رسد. چرا غیبت، عشق را چند برابر می‌کند؟

قدیم‌ها، مردها به دریا می‌رفتند و زن‌ها کنار ساحل منتظر آن‌ها می‌ماندند و افق را آن قدر نگاه می‌کردند تا قایق کوچکی ببینند. حالا من منتظر هنری هستم. او بی آن که بخواهد ناگهان ناپدید می‌شود. منتظرش می‌مانم. هر لحظه‌‌، به قدر سالی و عمری طول می‌کشد. لحظه‌ها، مانند شیشه‌اند، شفاف و کُند. در هر لحظه، لحظاتی بی شمار می‌بینم که در انتظار، صف کشیده‌اند. چرا جایی رفته که من نمی‌توانم بروم؟

هنری[4]: چه حسی داری؟ گاهی خیال می‌کنی لحظه‌ای حواست پرت شده است. آن وقت ناگهان به خود می‌آیی، می‌بینی کتابی که در دست داشتی، پیراهن قرمز کتانت با دکمه‌های سفید، شلوار جین سیاه مورد علاقه‌ات و جوراب‌های آلبالویی‌ات که یکی از پاشنه‌هایش سوراخ است، اتاق نشیمن، کتری در حال جوش در آشپزخانه، همه و همه ناپدید شده‌اند. برهنه مانند زاغی سیاه میان چاله‌ای در جاده‌ ناشناس روستایی ایستاده‌ای و آب یخ تا مچ پایت را گرفته است. لحظه‌ای صبر می‌کنی، شاید دوباره خواندن کتابت را از سر بگیری، به آپارتمانت برگردی و به بقیه چیزها. بعد از پنج دقیقه ناسزاگویی، لرزیدن و امید واهی به دوباره ناپدید شدن، راه می‌افتی تا سرانجام به خانه‌ای روستایی برسی تا چیزی بدزدی یا موقعیت‌ات را توضیح دهی. گاهی دزدی باعث می‌شود به زندان بیفتی اما توضیح دادن بهتر است و زمان کمتری تلف می‌شود، هر چند به دروغ می‌انجامد و تو را به زندان می‌کشاند، پس فایده‌اش چیست؟

گاهی با این که روی تخت نیمه خوابی، انگار از جایت می‌پری، طوری که صدای هجوم خون را در سرت می‌شنوی، سرت گیج می‌رود و گویی داری بیهوش می‌شوی. دست‌ها و پاهایت مور مور و بعد بی حس می‌شوند. دوباره گم می‌شوی. فقط یک لحظه طول می‌کشد. سعی می‌کنی جایی را بگیری، تلوتلو می‌خوری(شاید روی اشیاء قیمتی بیفتی.) یک وقت می‌بینی ساعت 16: 4 صبح دوشنبه 6 آگوست 1981روی کفپوش سبز راهروی مُتلی در آتن اوهایو سر می‌خوری و سرت به در اتاقی می‌خورد و  صاحب اتاق که خانم تینا شولمان اهل فیلادلفیاست در را باز می‌کند و جیغ می‌کشد، چون مرد برهنه‌ای را دیده که تنش روی کفپوش ساییده و جلو پایش از حال رفته است. گیج و ویج در بیمارستان کاونتی به هوش می‌آیی، پلیسی بیرون اتاق نشسته است و از رادیوی ترانزیستوری بازی بیسبال را با خِرخِر گوش می‌کند. خوشبختانه دوباره بی هوش می‌شوی و چند ساعت بعد روی تخت خودت به هوش می‌آیی و زنت را می‌بینی که با نگرانی رویت خم شده و نگاهت می‌کند.

گاهی احساس سرخوشی می‌کنی. همه چیز عالی و مطبوع است اما ناگهان احساس حال به هم خوردگی می‌کنی و بعد ناپدید می‌شوی. گاهی روی شمعدانی‌های کنار جاده می‌افتی، گاهی روی کفش‌های تنیس پدرت، گاهی سه روز به عقب برمی‌گردی و کف حمام خانه خودت ولو می‌شوی یا حدود سال 1903 روی پیاده روی چوبی اوک پارک[5] در ایلینوی، گاهی هم یک روز زیبای پاییزی در دهه 1950 در زمین تنیس می‌افتی یا در زمان‌ها و مکان‌های دیگر خودت را لخت و عور می‌بینی.

چه حسی داری؟

درست مانند این است که خواب ببینی امتحان داری و ناگهان یادت بیفتد که درس نخوانده‌ای و لباس نپوشیده‌ای و کیف پولت را در خانه جا گذاشته‌ای.

وقتی از مرز زمان می‌گذرم، تغییر می‌کنم، به خودِ ناامیدم تبدیل می‌شوم. دزد می‌شوم و گدایی بی خانمان؛ حیوانی که می‌دود و پنهان می‌شود. زن‌ها از من می‌ترسند و کودکان با تعجب نگاهم می‌کنند. شبیه حیله‌گران می‌شوم، توهمی آ نقدر کامل و شگفت انگیز که به نظر واقعی می‌آیم.

آیا برای تمام این آمدن‌ها‌ و رفتن‌ها و گم شدن‌ها منطقی وجود دارد؟ آیا راهی هست که سر جایت بمانی و زمان حال را با تمام وجودت بچسبی؟ نمی‌دانم. سر نخ‌هایی وجود دارد مانند بیماری‌ها که روند خاص خود را دارند. خستگی، صداهای بلند، فشار عصبی، ناگهان ایستادن، جرقه زدن نور؛ هر یک از این‌ها می‌تواند شروع ماجرا باشد. اما ممکن است فنجان قهوه در دست، در حالی که ساندِی تایمز می‌خوانم و کلر کنارم روی تخت چرت می‌زند ناگهان به سال 1976 بروم و خودم را در سیزده سالگی در حال زدن چمن‌های حیاط پدربزرگ و مادربزرگم بیابم. بعضی از این قسمت‌ها یک لحظه بیشتر طول نمی‌کشد؛ مانند گوش کردن به رادیوی ماشین است که سر یک ایستگاه نمی‌ماند. خودم را میان جمعیت، تماشاچیان و مردم می‌بینم. بیشتر اوقات، نیمه شب است و من در مزرعه، خانه، ماشین، روی نیمکت یا در مدرسه تنها هستم. می‌ترسم پشت میله‌های زندان یا آسانسوری پر از جمعیت یا وسط اتوبان بیفتم. ناگهان برهنه ظاهر ‌شوم. چطور باید توضیح بدهم؟ هیچ وقت نمی‌توانم چیزی با خودم ببرم؛ نه لباسی، نه پولی، نه کارت هویتی. بیشتر وقتم را صرف یافتن لباس و قایم شدن می‌کنم. خدا را شکر عینک نمی‌زنم.

واقعاً مسخره است. همه چیزهایی که از آن لذت می‌برم در خانه است؛ لذت نشستن روی مبل،  جوش و خروش آرامبخش خانه‌داری. تنها چیزی که می‌خواهم شادی‌های بی آلایش است. خواندن رمان‌های اسرارآمیز در تختخواب، رایحه موهای مسی رنگ کلر وقتی نم دارد، کارت پستالی از دوستی که در سفر است، خامه روی قهوه، نرمی پوست کلر و پاکت‌های خریدی که روی پیشخان آشپزخانه منتظر خالی شدنند. عاشق اینم که وقتی رئیسم به خانه می‌رود بین قفسه‌های کتابخانه پرسه بزنم و آرام به کتاب‌ها دست بکشم. این‌ها چیزهایی است که وقتی در زمان گم می‌شوم دلم برایشان تنگ می‌شود.

همیشه دلم برای کلر تنگ می‌شود. کلر خواب آلود با صورتی پف کرده هنگام صبح. کلر، وقتی دست‌هایش را در ظرف کاغذسازی فرو می‌کند و خمیر را بیرون می‌آورد و آن قدر تکان می‌دهد تا ورق‌ها یکنواخت شوند. کلر، وقتی موهایش از پشت صندلی آویزان است و کتاب می‌خواند؛ وقتی به دست‌های ترک خورده اش قبل از خواب روغنی خوشبو می‌مالد. اغلب صدای آرام کلر در گوشم است.

متنفرم از این که جایی باشم که او نیست اما همیشه جایی می‌روم که او نمی‌تواند دنبالم بیاید.

بخش اول

اولین قرار، قسمت اول

شنبه، 26 اکتبر 1991 (هنری 28 ساله، کلر 20 ساله)

––––––––

کلر: کتابخانه خنک است و بوی شامپوی فرش می‌دهد اما غیر از سنگ مرمر فرشی نمی‌بینم. دفتر مراجعین را امضا می‌کنم؛ کلر آبشایر[6]، 11:15، 26 اکتبر 1991، بخش ویژه. تا به حال به کتابخانه نیوبری[7] نیامده‌‌ام، حالا که از در ورودی تاریک و شومش گذشته‌ام احساس هیجان می‌کنم. انگار صبح کریسمس است. کتابخانه را مانند جعبه‌ بزرگی پر از کتاب‌های زیبا می‌بینم. آسانسور، کم نور و سکوت حکم فرماست. طبقه سوم پیاده می‌شوم و فرم را پر می‌کنم. آن وقت به بخش ویژه در طبقه بالا می‌روم. پاشنه‌های پوتینم روی کف چوبی صدا می‌دهد. سالن ساکت و پر از جمعیت است. هر جا را نگاه کنی میزهای محکم و سنگین می‌بینی با کتاب‌های تلنبار شده رویشان و کتاب‌خوان‌ها دورشان. روشنایی صبح پاییزی شیکاگو از خلال پنجره‌های بلند وارد می‌شود. به طرف میزی می‌روم و یک دسته فیش کتاب برمی‌دارم. باید مقاله‌ای برای کلاس تاریخ هنر بنویسم. موضوع تحقیقم آثار چاپ شده چاوسر[8] در روزنامه کلمسکات[9] است. داخل کتاب را می‌گردم و برای آن فیش پر می‌کنم. اما می‌خواهم در مورد کاغذ سازی در کلمسکات هم مطالعه کنم. کاتولوگ‌اش گیج کننده است. به سمت پیشخان می‌روم تا کمک بخواهم. برای زنی که مسئول کتابخانه است توضیح می‌دهم که دنبال چه هستم و او به کسی که از پشت من می‌گذرد نگاه می‌کند و می‌گوید: « شاید آقای دی تامبل[10] بتوانند کمکتان کنند.» برمی‌گردم و همین که می‌خواهم توضیحم را از سر بگیرم رو در روی هنری درمی‌آیم.

حرف در دهانم خشک می‌شود. خودش است؛ هنری، آرام، لباس پوشیده، جوان‌تر از هر زمان دیگری که او را دیده‌ام. هنری در کتابخانه نیوبری کار می‌کند و حالا جلو من ایستاده است. اینجا و حالا. سر از پا نمی‌شناسم. هنری بردبارانه نگاهم می‌کند؛ مردد اما مؤدب است.

« کمکی از دست من برمی‌آید؟»

جلو خودم را می‌گیرم که در آغوشش نپرم. «هنری!» معلوم است که برای اولین بار در عمرش مرا می‌بیند.  

«قبلاً همدیگر را دیده ایم؟ ببخشید من...» هنری دارد اطراف را می‌پاید. نگران است کتاب‌خوان‌ها و همکارانش ما را ببینند. به حافظه‌اش فشار می‌آورد و متوجه می‌شود که هنریِ آینده، این دختر شاد و پرطراوت را که جلویش ایستاده، ملاقات کرده است. آخرین باری که او را دیدم با هم در چمنزار دراز کشیده بودیم.

سعی می‌کنم توضیح دهم. «من کلر آبشایر هستم. از وقتی بچه بودم تو را می‌شناسم...» نمی‌دانم چه بگویم زیرا عاشق مردی هستم که رو به رویم ایستاده ولی هیچ خاطره‌ای از من ندارد. همه چیز برای او در آینده اتفاق می‌افتد. دلم می‌خواهد به عجیب و غریب بودن ماجرا بخندم. لبریزم از همه چیزهایی که این همه سال در باره هنری می‌دانم، اما او گیج و منگ و با وحشت نگاهم می‌کند. یاد شلوار کهنه ماهیگیری پدرم می‌افتم که هنری آن را پوشیده بود. یاد موقعی می‌افتم که با حوصله از من جدول ضرب، صرف فعل‌های فرانسه و مرکز ایالت‌ها را می‌پرسید، به غذایی می‌خندید که منِ هفت ساله با خودم به چمنزار می‌آوردم، یاد کت و شلوار رسمی‌اش در تولد هجده سالگی‌ام می‌افتم و دکمه‌ سردست‌هایی که با دست لرزان بازشان می‌کرد. حالا هنری اینجاست. «بیا با هم برویم قهوه بخوریم یا شام یا هر چیز دیگر...» بی شک این هنری که در گذشته و آینده عاشقم بوده، باید حالا هم عاشقم باشد و بله بگوید. خیالم راحت می‌شود. او بله را می‌گوید. زیر نگاه کنجکاو زن پشت پیشخان قرار می‌گذاریم شب در رستوران تایلندی در همان نزدیکی همدیگر را ببینیم. من می‌روم و کلمسکات و چاوسر را در سرازیری پلکان مرمرین از یاد می‌برم. از ساختمان خارج می‌شوم و خود را به آفتاب اکتبر شیکاگو می‌سپارم. از پارک دوان دوان می‌گذرم و سگ‌های کوچک و سنجاب‌های شاد و پر سر و صدا را فراری می‌دهم.

هنری: یکی از روزهای معمولی ماه اکتبر است؛ آفتابی و پرطراوت. سر کارم هستم. اتاق کوچکی که در آن کار می‌کنم طبقه چهارم کتابخانه نیوبری است. پنجره ندارد و رطوبتش را کنترل می‌کنند. کاغذهای رگه داری را فهرست نویسی می‌کنم که  به تازگی به کتابخانه هدیه داده‌اند. کاغذ‌ها زیبا هستند اما فهرست نویسی کاری کسل کننده است. حوصله‌ام سر رفته و برای خودم متأسفم. در واقع احساس پیری می‌کنم. در حالی که فقط بیست و هشت سال دارم می‌توانستم تا نیمه‌های شب بیدار بمانم، خوش بگذرانم و با این که فایده ای ندارد اما سعی کنم دل اینگرید کارمیشل[11] را به دست آورم. دیروز موقع غروب با هم دعوا کردیم و حالا یادم نمی‌آید اصلاً دعوایمان سر چه بود. سرم درد می‌کند. قهوه می‌خواهم. کاغذهای رگه دار را رها می‌کنم. از دفتر بیرون می‌روم و از جلو میز کاغذها در سالن مطالعه می‌گذرم. با صدای ایزابل می‌ایستم. «شاید آقای دی تامبل بتوانند کمکتان کنند.» منظورش در واقع این است: «هنریِ از زیر کار در رو کجا می‌روی؟» آن وقت دختر مو کهربایی خوش قد و قامتی برمی‌گردد و طوری به من نگاه می‌کند که انگار ناجی‌اش را دیده است. دلم ضعف می‌رود. معلوم است که مرا می‌شناسد و من او را نمی‌شناسم. خدا می‌داند که به این موجود درخشان چه گفته‌ام یا با او چه کرده‌ام و چه قولی به او داده‌ام. به همین دلیل طبق وظیفه کتابداری‌ام مجبورم بگویم: «کمکی از دست من برمی‌آید؟» دختر با هیجان می‌گوید: «هنری!» چنان آشنا صدایم می‌کند که مطمئن می‌شوم در برهه‌ای از زمان، واقعاً با هم بوده‌ایم. حالا خیلی بدتر است که هیچ چیز در مورد او نمی‌دانم؛ حتی نامش را به خاطر ندارم. می‌گویم: «ما قبلاً همدیگر را دیده ایم؟» ایزابل طوری نگاهم می‌کند که انگار می‌گوید، بی شرف!

اما دختر می‌گوید: «من کلر آبشایر هستم. از وقتی بچه بودم تو را می‌شناسم.» و برای شام دعوتم می‌کند. خشکم زده است ولی می‌پذیرم. با این که اصلاح نکرده‌ام، کسل به نظر می‌رسم و سر وضعم خوب نیست اما وقتی دختر به من نگاه می‌کند چشم‌هایش برق می‌زند. امشب قرار است برای شام به رستوران تایلندی برویم. کلر با خیال راحت و به سرعت از سالن مطالعه بیرون می‌رود.

همان طور که گیج و منگ در آسانسور ایستاده‌ام متوجه می‌شوم بلیت‌های بخت آزمایی آینده همین حالا به سراغم آمده‌اند؛ به این فکر می‌خندم. از سالن ورودی رد می‌شوم. از پله‌ها که پایین می‌روم تا وارد خیابان شوم کلر را می‌بینم که آن طرف میدان واشنگتن می‌دود و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرد و فریاد می‌زند. نمی‌دانم چرا نزدیک است گریه‌ام بگیرد.

همان شب:

هنری: ساعت 6 بعد از ظهر سوی خانه می‌شتابم تا به سر وضعم برسم. این روز‌ها در خانه کوچک اما گرانی در نورث دیربورن[12] زندگی می‌کنم. آپارتمان آنقدر کوچک است که مدام دست و پایم به در و دیوار، پیشخان و اثاثیه می‌خورد. مرحله اول: هفده قفل در را باز می‌کنم. بی معطلی وارد اتاق نشیمن می‌شوم که در عین حال اتاق خواب هم هست و شروع به درآوردن لباس‌هایم می‌کنم. مرحله دوم: حمام و اصلاح می‌کنم. مرحله سوم: داخل کمد زل می‌زنم تا کم کم متوجه شوم که هیچ لباس تمیزی ندارم. پیراهن سفیدم را پیدا می‌کنم که هنوز در سبد رخت چرک‌هاست. تصمیم می‌گیرم کت و شلوار مشکی‌ام را با کفش‌های نوک تیز بپوشم و کراوات آبی روشن بزنم. مرحله چهارم: همه این‌ کارها را که کردم، متوجه می‌شوم که شبیه مأمور اف بی‌ای شده‌ام. مرحله پنجم: اطراف را نگاه می‌کنم و می‌بینم که خانه حسابی ریخت و پاش است. تصمیم می‌گیرم امشب حتی اگر امکان داشته باشد کلر را به خانه‌ام دعوت نکنم. مرحله ششم: به آینه تمام قد حمام نگاه می‌کنم و اگون شیله[13] ده ساله را می‌بینم که چهارشانه، قد 185 سانتی متر، با چشمانی وحشی، پیراهن تمیز و کت و شلوار مأموران کفن و دفن را پوشیده است. دلم می‌خواهد بدانم این زن چه جور لباس‌هایی را تن من دیده است، چون وقتی از آینده‌ خودم به گذشته او می‌روم بدون شک لباس‌های خودم تنم نیست. می‌گفت از بچگی‌ مرا دیده است. سؤالات بی جواب بسیاری به ذهنم می‌رسد. لحظه‌ای می‌ایستم و نفس می‌کشم. خیلی خب. کیف پول و کلیدم را برمی‌دارم و بیرون می‌روم. سی و هفت قفل را می‌بندم. با آسانسور تنگ و پر سر و صدا پایین می‌روم. از فروشگاه داخل سالن ورودی برای کلر گل رز می‌خرم. تا رستوران که دو خیابان بیشتر فاصله ندارد پیاده می‌روم ولی باز هم پنج دقیقه دیر می‌رسم. کلر پشت میزی نشسته که با دیوارکی از میز کناری جدا شده است. با دیدن من انگار خیالش راحت می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد. برایم دست تکان می‌دهد، گویی مراسم رژه است.

می‌گویم: «سلام.» کلر پیراهن مخمل سرخ رنگی پوشیده و گردن بند مروارید ‌انداخته است. به نقاشی بوتیچلی[14] به سبک جان گراهام[15] می‌ماند؛ چشم‌های خاکستری درشت، بینی کشیده، دهان کوچک و زیبا مانند رقاصه‌ها و خواننده‌های ژاپنی. موهای بلند سرخ رنگی دارد که شانه‌هایش را می‌پوشاند و تا وسط کمرش می‌رسد. کلر رنگ پریده است، به مجسمه‌های مومی شبیه است. گل‌ را به او می‌دهم. «بفرمایید.»

می‌گوید: «ممنون.»  به طرز مضحکی خوشحال می‌شود. نگاهم می‌کند و متوجه می‌شود که از حرکاتش تعجب کرده‌ام. «هیچ وقت به من گل نداده بودی.»

رو به رویش می‌نشینم. مجذوب او شده‌ام. این زن مرا می‌شناسد؛ این آشنایی در سفرهای آینده‌ام گذرا نیست. پیشخدمت می‌آید و منوی غذا را دستمان می‌دهد.

می‌گویم: «بگو ببینم.»

«چی بگم؟»

«هر چی. متوجه هستی که چرا نمی‌شناسمت؟ از این بابت واقعاً متأسفم.»

«آه، نه. نباید متأسف باشی. منظورم این است که می‌دانم...چرا این طوری شده.» کلرصدایش را پایین‌تر می‌آورد. «علتش این است که برای تو هنوز هیچ کدام از این‌ها اتفاق نیفتاده اما برای من، خب، می‌دانی من تو را مدت‌هاست که می‌شناسم.»

«چه مدت؟»

«حدود چهارده سال. اولین بار که تو را دیدم شش سالم بود.»

«خدایا! من را زیاد دیده‌ای؟ یا فقط چند بار؟»

«آخرین باری که دیدمت از من خواستی وقتی سر شام همدیگر را دیدیم این را بیاورم.»

کلر دفترچه خاطرات آبی رنگ بچگانه‌ای را نشانم می‌دهد. «ایناهاش.» آن را به من می‌دهد. «می‌توانی نگهش داری.» صفحه‌ای را باز می‌کنم که روزنامه‌ لایش است. بالای صفحه، سمت راست، دو تا سگ کوچولو کمین کرده‌اند و پایین‌تر فهرستی از تاریخ‌های مختلف وجود دارد. اولین تاریخ 23 سپتامبر 1977 است. شانزده صفحه بعد که همه ورق‌های کوچک آبی با نقش سگ‌ هستند، آخرین تاریخ یعنی 24 مه 1989، به چشم می‌خورد. تاریخ‌ها را می‌شمارم؛ 152 تاست و همه را بچه‌ای شش ساله با قلم آبی و خط درشت، خیلی مرتب نوشته است.

«تو این فهرست را نوشته‌ای؟ همه درست‌اند؟»

«در واقع تو این‌ها را به من گفته‌ای تا بنویسم. چند سال پیش به من گفتی که تاریخ‌ها را از روی این فهرست حفظ کرده‌ای. به همین دلیل درست نمی‌دانم که این فهرست از کجا آمده. به نظرم بیشتر به نوار موبیوس[16] شباهت دارد، اما تاریخ‌ها دقیق‌اند. برای این که بفهمم کِی باید به چمنزار بروم تا تو را ببینم به آن‌ها رجوع می‌کردم.» پیشخدمت دوباره می‌آید. ما غذایمان را سفارش می‌دهیم؛ سوپ مرغ تند برای من و خوراک کاری برای کلر. پیشخدمت چای می‌آورد و من برای هر دومان می‌ریزم.

خیلی مشتاق و هیجان زده‌ام. «قضیه چمنزار چیست؟» تا به حال هیچ کس را از آینده ملاقت نکرده‌ام آن هم بوتیچلی‌ای که 152 بار دیده باشمش.

کلر می‌گوید: «چمنزار قسمتی از خانه پدر و مادر من در میشیگان است. یک طرفش جنگل و طرف دیگر، خانه قرار دارد. میان این دو، فضای بی درختی به قطر سه متر قرار دارد که سنگ بزرگی وسط آن است. کسی که در خانه است به دلیل پستی و بلندی زمین نمی‌تواند آن‌هایی را که در چمنزارند ببیند. من همیشه آن جا بازی می‌کردم چون دلم می‌خواست تنها باشم و فکر می‌کردم کسی مرا نمی‌بیند. یک روز وقتی کلاس اول بودم از مدرسه به خانه برگشتم و به چمنزار رفتم. تو آن جا بودی.»

«لخت و عور پرت شدم، هان؟»

«در واقع، خیلی هم مرتب به نظر می‌رسیدی. یادم می‌آید اسم مرا می‌دانستی اما یک دفعه غیب می‌شدی. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم واضح بود که قبلاً هم آن جا بوده‌ای. فکر کنم اولین بار سال 1981 بود. من ده ساله بودم. مدام می‌گفتی: «خدایا!» و به من نگاه می‌کردی. همچنین از این که برهنه بودی خیلی خجالت می‌کشیدی. از آن موقع دیگر عادت کرده‌ام که این دوست قدیمی ناگهان برهنه ظاهر شود و لباس بخواهد.

کلر لبخندی زد و ادامه داد: «همین طور غذا.»

«کجای این خنده دار است؟»

«سال‌ها برایت غذاهای عجیب و غریب درست کرده‌ام. کره بادام زمینی و ساندویچ ماهی کولی. پاته و لبو روی نان برشته. به نظرم می‌خواستم ببینم چیزی هست که تو نخوری. از طرف دیگر سعی می‌کردم تو را با غذاهای عجیب و غریبم تحت تأثیر قرار دهم.»

«چند سالم بود؟»

«فکر کنم تا چهل و چند سالگی تو را دیده‌ام. یادم نیست اولین بار چند ساله بودی، شاید سی. حالا چند سالت است؟»

«بیست و هشت.»

«حالا به نظرم خیلی جوان می‌آیی. چند سال پیش تازه اوایل چهل بودی. به نظر می‌رسید زندگی سختی داشتی... گفتنش راحت نیست. وقتی آدم بچه است، همه بزرگتر‌ها پیر به نظر می‌رسند.»

«این همه وقت توی چمنزار چی کار می‌کردیم؟»

کلر لبخند می‌زند. «خیلی کارها. نسبت به سن من و آب و هوا تغییر می‌کرد. تو به من کمک می‌کردی تکالیفم را انجام دهم. بازی می‌کردیم. بیشتر اوقات فقط حرف می‌زدیم. وقتی خیلی کوچک بودم فکر می‌کردم تو فرشته‌ای. از تو سؤالات زیادی در مورد خدا می‌پرسیدم. در واقع تو پدرانه مواظبم بودی.»

«آه، خیلی خب. اما فکر نکنم الآن احساس پدرانه‌ای نسبت به تو داشته باشم.»

نگاهمان با هم تلاقی کرد. هر دو لبخند زدیم گویی دسیسه می‌چیدیم. «زمستان چطور؟ زمستان‌های میشیگان خیلی طولانی‌اند.»

«تو را یواشکی می‌بردم زیرزمین خانه مان. زیرزمین خیلی بزرگ است و چند تا اتاق دارد. یکی از آن‌ها انباری است و موتورخانه به دیوارش چسبیده. ما به آن اتاق مطالعه می‌گوییم چون همه کتاب‌ها و مجله‌های قدیمی بی‌استفاده را آن جا انبار کرده‌ایم. یک بار تو آن پایین بودی و طوفان شد. هیچ کس مدرسه یا سر کار نرفت و من داشتم دیوانه می‌شدم که چطور برای تو غذا بیاورم چون غذای زیادی در خانه نبود. اِتا[17] قرار بود قبل از طوفان برود خرید. خلاصه تو سه روز تمام ریدرز دایجست[18] خواندی و با ساردین و نودلز سر کردی.»

«حتماً خیلی شور بوده. دلم خواست.»

غذامان را می‌آورند. «اصلاً آشپزی بلدی؟»

«نه، ادعای آشپزی هم ندارم. فقط برای برداشتن کوکا می‌توانستم به آشپزخانه بروم وگرنه نِل[19] و اتا عصبانی می‌شدند. حالا هم که به شیکاگو آمده‌ام کسی را ندارم که برایش آشپزی کنم به همین دلیل انگیزه‌ای برای یاد گرفتنش ندارم. بیشتر اوقات آن قدر سرگرم دانشگاهم که همان جا غذا می‌خورم.»

کلر لقمه‌ای از خوراک کاری‌اش می‌خورد و می‌گوید: «خیلی خوش مزه است.»

«نل و اتا کی اند؟»

کلر لبخند می‌زند: «نل آشپزمان است. اتا پیشخدمت‌مان است و همه کارها به عهده اوست. او بیشتر از مادرمان به ما رسیده. منظورم این است که مادرم... خب دیگر. اتا همیشه آماده خدمت بوده. آلمانی و سخت گیر است اما کاری می‌کند که آدم آسوده باشد. مادرم همیشه در رؤیا به سر می‌برد.»

با دهان پر سر تکان می‌دهم.

«آه، پیتر هم هست؛ باغبان‌مان.»

«وای! خانواده شما این همه پیشخدمت دارد. به نظرم کمی با هم اختلاف طبقاتی داریم. تا حالا هیچ یک از افراد خانواده‌ات را دیده‌ام؟»

«مادربزرگ میگرام[20] را درست قبل از مرگش دیدی. او تنها کسی بود که در مورد تو باهاش حرف زده بودم. او تقریباً نابینا بود. می‌دانست که قرار است با هم ازدواج کنیم به همین دلیل می‌خواست تو را ببیند.»

دست از خوردن می‌کشم و به کلر نگاه می‌کنم. او با آرامش، مانند فرشته‌ها و در کمال آسودگی به من می‌نگرد. «ما قرار است ازدواج کنیم؟»

«فکر کنم. سال‌هاست به من می‌گویی از هر دوره زمانی که بیایی شوهر من هستی.»

این دیگر خیلی زیاد است. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم به چیزی فکر نکنم. اصلاً دلم نمی‌خواهد این مکان و زمان را ترک کنم.

«هنری؟ هنری، خوبی؟»

احساس می‌کنم کلر کنارم می‌نشیند. چشم‌هایم را باز می‌کنم و او دستم را در دستش می‌گیرد. به دست‌هایش نگاه می‌کنم و می‌بینم که دست‌های کارگری، زمخت و ترک خورده دارد.

« متأسفم، هنری. آخر نمی‌توانم به این وضع عادت کنم. خیلی غیر عادی است. منظورم این است که تمام عمرم تو تنها کسی بودی که از همه چیز خبر داشتی و من امشب فراموش کردم که باید همه چیز را یواش یواش به تو بگویم.»

لبخند می‌زند. «در واقع آخرین حرفی که قبل از رفتن به من زدی این بود: «من را ببخش، کلر.» هم چنان دستم را در دستش نگه داشته است. با اشتیاق نگاهم می‌کند؛ با عشق. احساس می‌کنم کرخ شده‌ام.

«کلر؟»

«بله.»

«می‌شود به گذشته برگردیم؟ بیا فرض کنیم این اولین قرار ملاقات معمولی میان دو نفر آدم معمولی است.»

«خیلی خب.»

کلر بلند می‌شود و سر جایش برمی‌گردد. صاف می‌نشیند و سعی می‌کند لبخند نزند.

«خب، آه، خدایا! کلر، در مورد خودت بگو. سرگرمی‌هات؟ حیوانات خانگی ات؟ عادت‌های بد؟»

«خودت کشف کن.»

«خب، بگذار ببینم... کدام دانشگاه می‌روی؟ رشته تحصیلی‌ات چیست؟»

«در دانشگاه هنر درس می‌خوانم. قبلاً مجسمه سازی می‌کردم. حالا کاغذسازی را شروع کرده‌ام.»

«خب، این چه جور کاری است؟»

کلر برای اولین بار به نظر نا آرام می‌آید. «به نظر یک جورایی... بزرگ است... در مورد پرندگان است.» به میز نگاه می‌کند و چای‌اش را می‌نوشد.

«پرندگان؟»

«خب، در واقع یک جور اشتیاق است.»

به من نگاه نمی‌کند. از این رو موضوع صحبت را عوض می‌کنم. «در مورد خانواده‌ات برایم بگو.»

کلر نفسی به راحتی می‌کشد و لبخند می‌زند. «خیلی خب. خانواده‌ام در میشیگان، نزدیک شهر کوچک ساحلی ساوث‌هاون[21] زندگی می‌کنند. خانه ما در منطقه‌ای مستقل در خارج از شهر است. در اصل مالک آن والدین مادرم، پدربزرگ و مادربزرگ میگرام بودند. پدربزرگم قبل از دنیا آمدن من فوت کرد و مادربزرگ تا زمان مرگش با ما زندگی می‌کرد. هفده سالم بود. پدربزرگم وکیل بود، پدرم هم وکیل است. پدرم وقتی پیش پدربزرگ آمده تا برایش کار کند با مادرم آشنا شده.»

«پس با دختر رئیسش ازدواج کرده.»

«آره. در واقع گاهی اوقات فکر می‌کنم او با خانه رئیسش ازدواج کرده. مادرم تنها فرزند خانواده است. خانه مان هم عمارتی است شگفت انگیز. در خیلی از کتاب‌های هنر و صنایع دستی عکسش را ‌انداخته‌اند.»

«اسمی هم دارد؟ کی آن را ساخته؟»

«اسمش عمارت میدولارک[22] است و سال 1896 پیتر واین[23] آن را ساخته.»

«وای! عکسش را دیده‌ام. برای یکی از افراد خانواده هندرسون[24] ساخته شده، نه؟»

«بله. هدیه عروسی مری هندرسون و دیتر باسکومب[25] بوده. آن‌ها دو سال بعد از این که به این خانه نقل‌مان کردند از هم طلاق گرفتند و خانه را فروختند.»

«خانه‌ای اعیانی است.»

«خانواده من از اعیان و اشراف‌اند. خیلی هم نسبت به این قضیه حساس‌اند.»

«برادر و خواهر هم داری؟»

«مارک بیست و دو ساله است و در‌هاروارد حقوق می‌خواند. آلیشیا هفده ساله و سال آخر دبیرستان است و ویولن سل می‌زند.»

احساس می‌کنم به خواهرش علاقه دارد و نسبت به برادر بی تفاوت است. «انگار به برادرت خیلی علاقه نداری؟»

«مارک درست شبیه پدر است. هر دوی آن‌ها دلشان می‌خواهد برنده باشند؛ آن قدر دیگران را تحقیر می‌کنند تا تسلیم شوند.»

«می‌دانی، من همیشه به کسانی که خواهر و برادر دارند حسودی‌ام می‌شود. حتی اگر آن‌ها را زیاد دوست نداشته باشند.»

«تو تنها بچه‌ای؟»

«آره، فکر می‌کردم تو همه چیز را در مورد من می‌دانی.»

«در واقع من همه چیز را در مورد تو می‌دانم ولی هیچ چیز نمی‌دانم. می‌دانم بدون لباس چه شکلی هستی اما تا همین امروز بعد از ظهر نام خانوادگی‌ات را نمی‌دانستم. می‌دانستم که در شیکاگو زندگی می‌کنی اما از خانواده‌ات هیچ نمی‌دانستم غیر از این که وقتی شش سالت بوده مادرت در یک حادثه رانندگی می‌میرد. می‌دانم که در مورد هنر خیلی چیزها می‌دانی و فرانسوی و آلمانی را خیلی خوب حرف می‌زنی. اصلاً نمی‌دانستم کتابدار هستی. کاری کرده‌ای که هیچ وقت در زمان حال پیدایت نمی‌کنم. می‌گفتی هر وقت زمانش برسد اتفاق می‌افتد و حالا ما این جاییم.»

«بله، اینجاییم. خب، خانواده من اعیان نیستند. آن‌ها اهل موسیقی‌اند. پدرم ریچارد دی تامبل[26] است و مادرم آنت لین رابینسون[27] بود.»

«آه، خواننده؟»

«بله و ویولنیست. پدرم در ارکستر سمفونی شیکاگو می‌نوازد اما هیچ وقت مانند مادرم موفق نبوده. خیلی حیف شد چون پدرم نوازنده ماهری است. از وقتی مادرم فوت کرده او فقط در جا می‌زند.»

صورت حساب را آوردند. هیچ کدام غذای مان را تمام نکرده‌ایم. من که در چنین موقعیتی دلم نمی‌خواهد غذا بخورم. کلر کیف پولش را برمی‌دارد. من سر تکان می‌دهم که من حساب می‌کنم. از رستوران بیرون می‌رویم و در شب زیبای پاییزی قدم به خیابان کلارک می‌گذاریم. کلر ژاکت بافتنی آبی رنگ گرانی پوشیده و شال خز‌انداخته است. من فراموش کرده‌ام کت بیاورم و دارم می‌لرزم.

کلر می‌پرسد: «کجا زندگی می‌کنی؟»

«آه، دو تا خیابان آن طرف تر، اما خانه‌ام کوچک و به هم ریخته است. تو چطور؟»

«روسکو ویلج[28] در خیابان هوین[29]. اما من هم‌اتاقی دارم.»

«اگر خانه من بیایی باید چشم‌هایت را ببندی و تا هزار بشماری. شاید هم‌اتاقی‌ات کر و کور باشد،‌هان؟»

«نه، این قدر خوش شانس نیستم. هیچ وقت کسی را به خانه‌ام دعوت نمی‌کنم. شاریس[30] آن قدر گیر می‌دهد تا همه چیز را برایش تعریف کنی.»

«کشته مرده اینم که شاریس نامی به من گیر بدهد اما می‌بینم که تو با من هم‌عقیده نیستی. پس برویم به خانه کوچک من.»

به سمت شمال خیابان کلارک راه می‌افتیم. به مغازه‌ها نگاه می‌کنم تا شاید نوشیدنی پیدا کنم. کلر به نظر گیج شده است.

«فکر می‌کردم قرار نیست دیگر نوشیدنی بخوری.»

قرار نیست؟

«دکتر کندریک[31] خیلی جدی بود.»

«این دکتر کی هست؟»

ما خیلی آرام راه می‌رویم چون کفش‌های کلر مناسب پیاده روی نیست.

«دکتر توست. متخصص زبردست درمان گم شدن در زمان.»

«بیشتر توضیح بده.»

«چیز زیادی نمی‌دانم. دکتر دیوید کندریک متخصص ژنتیک مولکولی است که دنبال دلیل گم شدن آدم‌ها در زمان می‌گردد. او سال 2006 کشف کرد که این اختلال ریشه ژنتیکی دارد.»

کلر آه می‌کشد و ادامه می‌دهد: «حدس می‌زنم هنوز زود باشد. ده سال پیش به من گفتی آدم‌های زیادی دچار این اختلال‌اند.»

«تا به حال از کسی نشنیدم دچار این اختلال باشد.»

«فکر کنم حتی اگر همین حالا غیبت می‌زد و دکتر کندریک را پیدا می‌کردی باز هم او نمی‌توانست کمکت کند. اگر می‌توانست ما هرگز همدیگر را نمی‌دیدیم.»

«بهتراست بهش فکر نکنیم.»

در سالن ورودی خانه‌ام هستیم. کلر جلوتر از من وارد آسانسور فسقلی می‌شود. در را می‌بندم و دکمه یازده را فشار می‌دهم. او بوی پارچه‌های قدیمی، صابون، عرق و پوست خز می‌دهد. آسانسور در طبقه یازده می‌ایستد. خودمان را از آن بیرون می‌کشیم و در راهروی باریک راه می‌افتیم. من دسته کلیدهایم را برای باز کردن تمام قفل‌ها به کار می‌گیرم و آنها را باز می‌کنم.

«موقعی که برای شام می‌آمدم اوضاع این جا بدتر شد. باید چشم‌هایت را ببندم.»

کلر می‌خندد. شیشه نوشیدنی را زمین می‌گذارم، کراواتم را باز می‌کنم و آن را محکم دور چشم‌های کلر می‌بندم و پشت سرش گره می‌زنم. در را باز می‌کنم و او را داخل آپارتمان راهنمایی می‌کنم و روی صندلی می‌نشانم. « خیلی خب، حالا بشمار.»

کلر می‌شمارد. به طرف لباس زیر‌ها و جوراب‌هایی که روی زمین ولو است هجوم می‌برم، قاشق‌ها و فنجان‌ها را که همه جا پخش هستند جمع می‌کنم و در ظرفشویی آشپزخانه می‌ریزم. به نهصد و شصت و هفت که می‌رسد کراوات را از چشم‌هایش باز می‌کنم. کاناپه تخت شو را به حالت روزانه‌اش برگردانده‌ام و روی آن می‌نشینم. «نوشیدنی؟ موسیقی؟ شمع؟»

«بله، لطفاً.» بلند می‌شوم و شمع‌ها را روشن می‌کنم. وقتی کارم تمام شد چراغ بالای سرمان را خاموش می‌کنم. اتاق در نور کم سوی شمع‌ها می‌رقصد و همه چیز بهتر به نظر می‌رسد. گل‌های رز را در آب می‌گذارم. در باز کن را برمی‌دارم در شیشه را باز می‌کنم و برای هر دو‌مان یک لیوان نوشیدنی می‌ریزم. پس از مدتی فکر کردن سرانجام سی دی مادرم را گذاشتم که یکی از لیدرهای شوبرت را می‌خواند و صدای آن را کم کردم.

آپارتمان من تشکیل شده است از یک کاناپه و تقریباً چهار هزار کتاب.

کلر می‌گوید: «چقدر عالی.» و از جایش بلند می‌شود، روی مبل می‌نشیند. کنارش می‌نشینم. لحظه آرامش‌بخشی را کنار هم سر می‌کنیم و به هم چشم می‌دوزیم. نور شمع روی موهای کلر می‌رقصد. دستش را دراز می‌کند و گونه‌ام را نوازش می‌دهد و می‌گوید: «خیلی خوب است که دوباره می‌بینمت. خیلی تنها شده بودم. هنری بیچاره.»

«چرا هنری بیچاره؟ من که خیلی خوشبختم.» و این را از صمیم قلب می‌گویم.

«این همه چیز را یک دفعه به تو گفتم. امروز برای من خیلی سرگرم کننده بود. منظورم این است که وقتی چیزی می‌دانی احساس قدرت می‌کنی. بگذریم، همیشه دلم می‌خواست بفهمم کجا زندگی می‌کنی، چی می‌پوشی و درآمدت از کجاست.»

«خوب حالا بفرمایین!»

«آره.»

«خیلی هم خوب نیست که آدم همه چیز را همان دم اول بفهمد. منظورم این است که بد نیست کمی هم حدس بزنیم.»

...

صبح روز بعد

کلر: بیدار می‌شوم، نمی‌دانم کجایم؛ سقفی ناآشنا، صدای ماشین‌ها از دوردست، کتابخانه، صندلی دسته دار آبی که پیراهن مخملم رویش افتاده و کراوات مردی روی آن است. یادم می‌آید. سرم را برمی‌گردانم و هنری را می‌بینم. آن قدر ساده اتفاق افتاده است که به نظر می‌رسد تمام عمر این کار را کرده‌ام. هنری راحت خوابیده و خود را جوری جمع کرده که گویی غریقی به ساحل رسیده است؛ بازویش را روی چشمش گذاشته تا جلو روشنایی صبحگاهی را بگیرد و موهای بلند و مشکی‌اش روی بالش ریخته است؛ به همین سادگی. ما با هم هستیم. این جا و بالآخره در زمان حال.

با احتیاط از تخت پایین می‌آیم. فنر تخت جیرجیر می‌کند. تخت تقریباً به کتابخانه چسبیده است و من از کنار آن رد می‌شوم تا به راهرو برسم. حمام خیلی کوچک است. احساس می‌کنم آلیس در سرزمین عجایب هستم که غول پیکر شده‌ام و باید دستم را از پنجره بیرون ببرم تا بتوانم بچرخم. رادیاتور کوچک و پر زرق و برق با سر و صدا کار می‌کند. دست و صورتم را می‌شویم و کارم را در دستشویی تمام می‌کنم. متوجه می‌شوم دو تا مسواک در جامسواکی چینی قرار دارد.

کابینت داروها را باز می‌کنم. تیغ، خمیر ریش، لیسترین، تایلنول، ادوکلن، تیله‌ای آبی، خلال دندان و دئودورانت را در قفسه بالایی می‌بینم و کرم دست، تامپون، جعبه دیافراگم ضد بارداری، عطر، رژ لب، شیشه مولتی ویتامین و کرم ضد بارداری را در طبقه پایین. رژ لب، قرمز تیره است.

همان جا رژ لب به دست می‌ایستم. احساس می‌کنم حالم کمی بد است. دلم می‌خواهد بدانم این زن چه شکلی است. اسمش چیست. می‌خواهم بدانم چند وقت است با هم‌اند. فکر کنم خیلی وقت است. رژ لب را سر جایش می‌گذارم و در کابینت را می‌بندم. در آینه خودم را می‌بینم؛ صورت رنگ پریده با موهای نامرتب. خب، هر که هستی حالا من اینجایم. تو ممکن است گذشته هنری باشی اما من آینده‌اش هستم. به خودم لبخند می‌زنم. عکسم در آینه هم به من لبخند می‌زند. حوله لباسی هنری را از پشت در حمام بر می‌دارم. زیرش یک روبدوشامبر ابریشمی آبی آویزان است. پوشیدن حوله هنری بدون هیچ علتی حالم را بهتر می‌کند.

به اتاق نشیمن برمی‌گردم. هنری هنوز خواب است. ساعتم را که لب پنجره گذاشته‌ام برمی‌دارم. هنوز 6:30 است. آن قدر بی قرارم که نمی‌توانم به تخت برگردم. به آشپزخانه کوچک می‌روم تا قهوه پیدا کنم. روی گاز و همه کابینت‌ها پر است از ظرف، مجلات و دیگر خواندنی‌ها. حتی یک لنگه جوراب در ظرفشویی است. حتماً دیشب هنری همه چیز را بدون فکر در آشپزخانه چپانده است. همیشه فکر می‌کردم هنری آدم منظمی است. حالا معلوم می‌شود یکی از آن آدم‌هایی است که در مورد سر و وضع ظاهری‌اش وسواس به خرج می‌دهد اما پشت پرده در مورد چیزهای دیگر شلخته است. قهوه را در یخچال پیدا می‌کنم و قهوه جوش را راه می‌اندازم. تا قهوه درست شود کتابخانه هنری را به دقت بررسی می‌کنم. اینجا هنری همانی است که می‌شناسم؛ سوگنامه‌ها، اشعار و غزلیات دان[32]، دکتر فاستوس اثر کریستوفر مارلو[33]، ناهار عریان[34]، آن برداستریت[35]، امانوئل کانت، بارت، فوکو، دریدا[36]، اشعار معصومیت و تجربه بلیک، وینی خرسه، شرح نگاری بر آلیس[37]،‌هایدگر، ریلکه، تریسترام شندی[38]، سفر آخرت ویسکانسین[39]، ارسطو، اسقف برکلی،‌اندرو مارول[40]، هیپودرمی، سرمازدگی و دیگر مصدومیت‌های هوای سرد.

تخت جیرجیر می‌کند و من از جا می‌پرم. هنری بلند شده است و در روشنایی صبح چپ چپ نگاهم می‌کند. خیلی جوان است خیلی... هنوز مرا نمی‌شناسد. ناگهان وحشت برم می‌دارد مبادا فراموش کرده من که هستم.

«به نظر سردت شده. برگرد تو تخت کلر.»

«قهوه درست کردم.»

«هووم. بوش می‌آید. اما اول بیا صبح به خیر بگو.»

در حالی که هنوز حوله‌اش تنم است به رختخواب برمی‌گردم. او لحظه‌ای درنگ می‌کند و متوجه حوله تنم می‌شود.

«ناراحت شدی؟»

جواب نمی‌دهم. «بله. البته که ناراحت شدی.» هنری راست می‌نشیند، من هم همین طور. سرش را به طرف من برمی‌گرداند. نگاهم می‌کند. «به هر حال تقریباً تمام شده بود.»

«تقریباً؟»

«من می‌خواستم رابطه‌ام را باهاش تمام کنم. فقط زمانش بد بود. شایدم خوب بود. نمی‌دانم.»

سعی می‌کند ذهن مرا بخواند. برای چه؟ بخشش؟ این که تقصیر او نیست. از کجا می‌خواست بداند؟ «مدت‌ها بود به نوعی همدیگر را شکنجه می‌دادیم...» او تندتر و تندتر حرف می‌زند بعد حرفش را قطع می‌کند. «می‌خواهی بدانی؟» نه.

هنری دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید: «ممنون. متأسفم. نمی‌دانستم می‌آیی وگرنه بیشتر این جا را جمع و جور می‌کردم. منظورم زندگیم است نه فقط آپارتمانم.» جای رژ لب زیر گوش هنری مانده است. با دستم آن را پاک می‌کنم. او دستم را می‌گیرد و آن را نگه می‌دارد. با نگرانی می‌پرسد: «خیلی فرق کرده‌ام؟ آن طور که فکر می‌کردی نیستم؟» می‌خواهم بگویم خودخواه‌تر شده‌ای اما به جایش می‌گویم: « جوان‌تر شده‌ای.»

به آن چه گفته‌ام فکر می‌کند. «خوب است یا بد؟»

دستم را روی شانه‌هایش می‌گذارم و شروع می‌کنم به ماساژ دادن ماهیچه‌ها. استخوان‌هایش را زیر دستم احساس می‌کنم. « فرق می‌کند. تا حالا چهل سالگی‌ات را دیده ای؟»

«بله. دراز و باریک بودم و آش و لاش به نظر می‌رسیدم.»

«آره. اما کمتر... یعنی بیشتر...یعنی حالا من را می‌شناسی پس...»

«پس حالا داری به من می‌گویی که دست و پا چلفتی به نظر می‌رسم.»

سرم را تکان می‌دهم که نه، اما در واقع منظورم دقیقاً همین است. «فقط برای این که من همه این‌ها را تجربه کرده‌ام و تو ... تا حالا پیش نیامده بود که با تو باشم و تو همه چیز را فراموش کرده باشی.»

هنری غمگین است. «متأسفم. اما کسی که تو می‌شناسی هنوز وجود ندارد. با من سر کن تا او دیر یا زود پیدایش شود. کار دیگری نمی‌توانم بکنم.»

«حق با توست. اما...»

برمی‌گردد و به من خیره می‌شود. «اما چی؟»

«می‌خواهم...»

«می‌خواهی؟»

سرخ می‌شوم. هنری لبخند می‌زند و مرا روی بالش می‌اندازد. می‌گویم: « خودت می‌دانی.»

«چیز زیادی نمی‌دانم اما می‌توانم حدس بزنم.»

کمی ‌بعد که زیر آفتاب کمرنگ صبح اکتبر چرت می‌زنیم هنری چیزی در گوشم می‌گوید که نمی‌شنوم.

«چی؟»

«داشتم فکر می‌کردم با تو بودن خیلی آرامش بخش است. خیلی خوب است که آدم این جا دراز بکشد و خیالش در مورد آینده راحت باشد.»

«هنری؟»

«هووم؟»

«چرا هیچ وقت در مورد من چیزی به خودت نگفتی؟»

«اوه. این کار را نمی‌کنم.»

«چه کاری؟»

«می‌دونی هیچ قت در مورد اتفاقات آینده به خودم چیزی نمی‌گویم مگر این که خیلی مهم و خطرناک باشند. می‌خواهم مثل یک آدم معمولی زندگی کنم. حتی تا حد امکان زیاد دور و بر خودم نمی‌پلکم مگر آن که مجبور شوم.»

کمی فکر می‌کنم و می‌گویم: « من اگر بودم همه چیز را به خودم می‌گفتم.»

«نه، نمی‌گفتی چون مشکل ایجاد می‌کند.»

«همیشه سعی می‌کردم از تو حرف بکشم.»

برمی‌گردم و به پشت می‌خوابم. هنری دستش را زیر سرش می‌گذارد و نگاهم می‌کند. صورتمان نزدیک هم است. مانند همیشه حرف زدن سخت است آن هم وقتی این قدر به هم نزدیک باشیم. نمی‌توانم حواسم را جمع کنم.

«چیزی بهت می‌گفتم؟»

«بعضی وقت‌ها. وقتی دوست داشتی یا لازم بود این کار را می‌کردی.»

«مثلاً چه چیزهایی می‌گفتم؟»

«ببین! دلت می‌خواهد بدانی اما من نمی‌گویم.»

هنری می‌خندد. «حقم است. هی، من گرسنه‌ام. بیا برویم صبحانه بخریم.»

بیرون هوا سرد است. ماشین‌ها و دوچرخه‌ها در خیابان دیربورن در حرکت‌اند و زوج‌ها در پیاده رو. ما هم مانند آن‌ها زیر نور خورشید صبحگاهی، دست در دست هم راه می‌رویم. سرانجام همه می‌توانند ما را با هم ببینند. کمی احساس پشیمانی می‌کنم؛ انگار رازی را فاش کرده‌ام. بعد احساس افتخار می‌کنم. حالا همه چیز از اول شروع می‌شود.

اولین بار

یکشنبه، 16 ژوئن 1968

هنری: اولین بار جادویی بود. از کجا می‌دانستم معنی‌اش چیست؟ تولد پنج سالگی‌ام بود و ما به موزه صحرایی تاریخ طبیعی رفته بودیم. فکر نکنم تا آن زمان موزه صحرایی دیده بودم. پدر و مادرم تمام هفته در مورد چیزهای عجیبی حرف زده بودند که قرار بود آن جا ببینم؛ فیل‌های پوشالی در سالن بزرگ، اسکلت دایناسور، مجسمه‌های انسان‌های غار نشین. مادر  تازه از سیدنی برگشته بود و برایم پروانه بزرگی به رنگ آبی حیرت انگیزی آورده بود که آن را روی قابی کتانی چسبانده بودند. آن را نزدیک صورتم نگه می‌داشتم؛ آن قدر نزدیک که غیر از رنگ آبی‌اش چیز دیگری نمی‌دیدم. این کار در من احساسی برمی‌انگیخت که بعدها سعی کردم آن را با الکل مضاعف کنم و سرانجام کلر دوباره این احساس را در من ایجاد کرد؛ احساس یکپارچگی، فراموشی و بیهوشی به معنای واقعی کلمه. والدینم دائم درباره محفظه پروانه‌ها و قفس مرغان مگس خوار و سوسک‌ها توضیح می‌دادند. آن قدر هیجان زده بودم که قبل از سپیده صبح بیدار شدم. کفش‌های ورزشی‌ام را پوشیدم، پروانه‌ام را برداشتم و وارد حیاط پشتی شدم. از پله‌ها پایین رفتم و با پیژامه سوی رودخانه راه افتادم. کنار رودخانه نشستم و منتظر شدم تا هوا روشن شود. اردک‌ها برای شنا آمده بودند. سر و کله راکونی کنار رودخانه پیدا شد و پیش از آن که صبحانه‌اش را بشوید و بخورد کنجکاوانه وراندازم کرد. ممکن است خوابم برده باشد. شنیدم مادرم صدایم می‌زند. دویدم و از پله‌های لیز ناشی از شبنم صبحگاهی بالا رفتم. مواظب بودم پروانه از دستم نیفتد. مادرم از دستم عصبانی بود که تنها لب رودخانه رفته‌ام اما چون روز تولدم بود زیاد سخت نگرفت.

پدر و مادرم آن شب سر کار نمی‌رفتند به همین دلیل تا لباس بپوشند و از در بیرون بروند کلی وقت صرف کردند. من که قبل از آن‌ها آماده بودم، روی تخت‌شان نشستم و وانمود ‌کردم مشغول خواندن شعر هستم؛ آن هم موقعی که پدر و مادر موسیقی‌دان من دیگر فهمیده بودند تنها فرزندشان بهره‌ای از موسیقی نبرده است. نه این که سعی نکنم اما چیزی را که آن‌ها در قطعه موسیقی می‌شنیدند نمی‌توانستم بشنوم. از موسیقی لذت می‌بردم اما نمی‌توانستم هیچ قطعه‌ای را درست بخوانم. با این که از چهار سالگی روزنامه می‌خواندم اما قطعه‌های موسیقی برایم خطوط سیاه و در هم و برهمی بیش نبودند. پدر و مادرم هنوز امید داشتند شاید کمی استعداد نهانی موسیقی داشته باشم، از این رو وقتی مرا در حال خواندن آن قطعه دیدند مادرم کنارم نشست و سعی کرد کمکم کند. چیزی نگذشت که مادرم مشغول آواز خواندن شد ومن با صدایی ناهنجار او را همراهی می‌کردم و با انگشتانم ضرب می‌گرفتم. هر دو می‌خندیدیم و مادرم قلقلکم می‌داد. پدرم با حوله‌ای دور کمرش از حمام بیرون آمد و به ما پیوست. لحظات با شکوهی بود؛ آن‌ها با هم می‌خواندند. پدرم بغلم کرد و آن‌ها در حالی که مرا میان خودشان می‌فشردند با هم در اتاق می‌رقصیدند . تلفن زنگ زد و صحنه پایان یافت. مادرم رفت تا تلفن را جواب دهد. پدرم هم مرا روی تخت گذاشت تا لباس بپوشد.

سرانجام حاضر شدند. مادرم پیراهن سرخ بی آستین همراه صندل پوشیده و ناخن‌های پایش را رنگ لباسش لاک زده بود. پدرم شلوار سورمه‌ای و پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود و کنار زرق و برق لباس مادرم ساده اما باشکوه می‌نمود. همه سوار ماشین شدیم. مانند همیشه تمام صندلی عقب مال من بود. دراز کشیدم و مشغول تماشای ساختمان‌های بلند کنار رودخانه شدم که یکی یکی از جلو شیشه ماشین می‌گذشتند.

مادرم گفت: «بلند شو بشین هنری. رسیدیم.»

نشستم و موزه را دیدم. با این که در بچگی هیچ یک از شهرهای بزرگ اروپا را ندیده بودم و موزه صحرایی انتظارم از موزه را برآورده می‌کرد با این حال نمای گنبد سنگی آن، چیز خاصی نبود. از آن جا که آن روز یکشنبه بود کمی طول کشید تا جای پارک پیدا کنیم. بالآخره جایی پارک کردیم و با رد شدن در راستای رودخانه از کنار قایق‌ها، مجسمه‌ها و دیگر بچه‌های هیجان زده، از میان ستون‌های عظیم وارد موزه شدیم.

همان وقت بود که به کودکی طلسم شده تبدیل شدم.

آن جا همه طبیعت را جمع کرده، برچسب زده و بر اساس نظم خاصی چیده بودند که به نظر آغاز و پایانی نداشت؛ گویی خداوند چنین فرمان داده بود؛ خدایی که شاید دفتر اول خلقت را جا به جا باز کرده و از کارمندان موزه صحرایی خواسته بود تا همه چیز را سر جایش قرار دهند.

برای منِ پنج ساله که از دیدن پروانه‌ای ساده به هیجان می‌آمدم، راه رفتن در موزه صحرایی مانند راه رفتن در بهشت بود و تماشای همه آن‌هایی که از آن جا گذشته بودند.

آن روز خیلی چیزها دیدیم؛ قاب‌های گوناگونی از پروانه‌ها که از همه مهم‌تر بودند، از برزیل، ماداگاسکار، حتی برادر پروانه من از استرالیا. موزه تاریک، سرد و قدیمی بود و این وضعیت حس گم گشتگی در زمان و مرگ را در حصار دیوار‌های موزه دو چندان می‌کرد. بلورها، شیرهای کوهی، موش‌های آبی، مومیایی‌ها و انواع فسیل‌ها را دیدیم. ناهارمان را روی چمن موزه خوردیم و دوباره برای دیدن پرندگان، تمساح‌ها و انسان‌های اولیه راه افتادیم. به آخر موزه که رسیدیم خیلی خسته شده بودم. به زحمت سر پا می‌ایستادم اما دلم نمی‌خواست آن جا را ترک کنم. نگهبان‌ها آمدند و همه را به آرامی به سمت درها راهنمایی کردند. جلو خودم را گرفتم که گریه نکنم اما نشد. هم خسته بودم هم مشتاق. پدر بغلم کرد و به طرف ماشین راه افتادیم. روی صندلی عقب

Enjoying the preview?
Page 1 of 1