Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

رویای درون
رویای درون
رویای درون
Ebook148 pages1 hour

رویای درون

Rating: 5 out of 5 stars

5/5

()

Read preview

About this ebook

رؤیای درون
داستانی بر اساس آنچه در اطرافمان در حال وقوع است اما خودمان چشمانمان را بستیم. حقایقی در مورد قدرت روح انسان و توانایی‌هایش که آگاهی در مورد این توانایی‌ها را از ما گرفتند. افراد کمی در مورد آن می‌دانند و به دیگران آموزش می‌دهند،
نشانه‌هایی از فعال شدن آتش‌فشان‌ها و گسل‌های زلزله در تمامی دنیا دیده می‌شود...
اما چه چیزی باعث رخداد این حوادث شده؟...
روایتی حقیقی از تمامی رخداد های ناگوار در تاریخ نقل شده....
داستان » رؤیای درون » تنها به این ختم نمی‌شود. این کتاب روایت ۳ دختر در ۳ نقطه جهان است یکی در شرق آسیا، یکی در شمال اروپا و دیگری در حواشی دریای مدیترانه... .
روایت داستان ۳ دختر که از یک پدر و مادر هستند و طی قرن‌ها فاصله زمانی از هم جدا می‌شوند...
هر سه آن‌ها نیرویی درون خود دارند که در همه ما وجود دارد اما آن‌ها ناخواسته درگیرش می‌شوند...
اما چه چیزی آن‌ها را طی قرن‌ها فاصله زمانی به هم می‌رساند؟
تناسخ

Languageفارسی
Release dateSep 6, 2018
ISBN9780463154663
رویای درون
Author

Mohsen Experex

Mohsen EXperex, an Iranian autor, with real name and sure name "Mohsen Haji Roozbehani" born in Tehran on March 25, 1993. Mohsen EXperex began storytelling at the age of 13, but he never wrote his stories. He wrote about 3000 pages in 2015 to 2016. In 2018, he decided to publish his first story "The dream within", which he had in mind at the age of 13.

Related to رویای درون

Related ebooks

Reviews for رویای درون

Rating: 5 out of 5 stars
5/5

1 rating0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    رویای درون - Mohsen Experex

    رؤیای درون

    محسن حاجی روزبهانی

    (Mohsen Experex)

    ISBN-13:

    9780463154663

    http://www.experex.org

    فهرست

    فلوتی به رنگ زندگی

    ترانه آتش

    قسمت اول

    قسمت دوم

    قسمت سوم

    قسمت چهارم

    قسمت پنجم

    رؤیای درون

    قسمت اول

    قسمت دوم

    قسمت سوم

    قسمت چهارم

    قسمت پنجم

    copyright

    همه حقوق این اثر محفوظ است و همه بخش ها در هر شکل و هر وسیله ای، الکترونیکی، مکانیکی، فتوکپی، ضبط، اسکن و تکثیر، بدون اجازه کتبی از نویسنده غیر قانونی می باشد.

    داستان

    این رمان به طور کامل یک اثر داستانی است. نام، شخصیتی که در آن به تصویر کشیده می شود، کار تخیل نویسنده است. هر شباهتی به افراد واقعی، زنده یا مرده، کاملا تصادفی است.

    برخی از حوادث داستان کاملا واقعیست و در تاریخ نگاشته شده است.

    پیشگفتار:

    حقیقت آنچه در درون همه ما وجود دارد و می‌توان متوجه آن شد سخت نیست.یک نفر کتابی به نام قانون راز می‌نویسد،یکی مدام می‌گوید چطور می‌توان پولدار شد و دیگری مدام در مورد توانستن حرف میزند اما تابه‌حال فکر کردید چطور به این نتیجه رسیده‌اند؟!

    اینکه میگویند، اگر یک‌بار به خودتان بگویید نمی‌توانم و باید دیگران باید نزدیک به 24 بار به شما بگویند می‌توانید تا اثر آن یک‌بار را خنثی کنید...تابه‌حال ذهن شمارا مشغول نکرده است؟

    همه ما در حقیقت ذهن هائی پیچیده داریم که کارش تنها حل کردن معادلات و حساب‌کتاب و کارهای روزانه نیست. همه ما قدرت‌هایی داریم که با جستجوی ساده‌ای در اینترنت می‌توانیم با آن‌ها آشنا شویم.

    حتی کسانی که متوجه آن شدند می‌ترسند که بازگویشان کنند چون دنیای ما دنیای ساده‌ای با ذهن‌های ساده است

    فلوتی به رنگ زندگی

    ساسا

    پانصد سال قبل از میلاد مسیح

    در سرزمينم چه می‌گذرد؟! در دنيايي قدم گذاشتم كه فصل زيبايش پاييز است و آخرین آواز و نغمه‌های پرندگان به گوشم می‌رسد. از مادرم تنها فلوتي به‌جامانده و من اگر روزي در ميان طبيعتي بارنگ‌های گرمش آن را نزنم ديوانه می‌شوم، جادوي اين فلوت چيست كه من را این‌چنین بنده خودکرده؟

    در حال نواختن بودم كه آسمان تاريك شد، برگ‌های درختان در حال تكان خوردن بودند و موهايم می‌خواست به پرواز درآید، اما من به نواختنم ادامه دادم. صداي فرياد مردم روستايمان بگوش می‌رسید، اما من همچنان در حال نواختن بودم. چشمانم بسته بود و اشك از آن جاری‌شده بود. در كنارم نوري حس كردم، آرامشی كه جلوي فریادهای مردمي كه هميشه مرا مظلومانه اذيت می‌کردند، گرفته بود. مردم روستا از نبود كسي كه به من اهميت بدهد، سو استفاده می‌کردند، پسرانشان حس می‌کردند می‌توانند مرا در آغوش بگيرند و صاحب من بشوند، اما من جلوي آن‌ها می‌ایستادم. چيزي به نام عشق در من مرده بود و هر وقت دلم می‌گرفت براي فلوت زني بر روي تنه درختي می‌نشستم و شروع به نواختن می‌کردم تا آرام بگيرم. باآنکه چشمانم بسته بود، همچنان نور هرلحظه بيشتر از قبل می‌شد. به رنگ زرد و قرمز درآمده بود و مرا می‌ترساند، اما چشمانم را باز نكردم. صداي نعره مردان و شيون زنان روستا شنيده می‌شد. مردماني كه با من ظالمانه رفتار كرده بودند. شايد این‌یک رؤیا بود شايد هم‌آرزو.

    من آرزوی این را نداشتم که هرکسی  به من بد کرد در جلوی چشمانم بمیرد، اما چه کسی می‌توانست من را درک کند؟ اینکه زیبایی درونم را کسی نبیند، مشکل نیست، زیرا آنچه راحت است دیدن ظاهر آدم‌هاست.

    من دوران کودکیم را به یاد دارم. کنار زنی فرتوت و ناتوان بزرگ شدم. او با من مهربان بود و دست نوازش بر سرم می‌کشید، اما همه ما را مسخره می‌کردند. تنها در مزرعه کار می‌کردم و محصولاتمان به‌سختی فروش می‌کرد تا اینکه آن زن دیگر بیدار نشد. زن فرتوت و ناتوان به خاطر پافشاری بر نگه‌داشتن من و بی‌توجهی نسبت به حرف‌ها و رفتار اطرافیانش، جانش را از دست داد. او آن‌قدر تنها شد که دیگرکسی به ملاقاتش نیامد و این تنهایی او را کشت. نمی‌دانم تنهایی آدم‌ها را می‌کشد یا قوی‌تر می‌کند؟ پس از مردن پیرزن، اطرافیانم دیگر شبیه به انسان‌ها نبودند. آن‌ها درصدد تصاحب من بودند. مردان و پسران به دنبال راهی بودند تا من را تنها درجایی گیر بیندازند و...

    زنان هم از من دل‌خوشی نداشتند و من را وسیله وسوسه همسران و پسرانشان می‌دانستند. مگر این زیبایی تقصیر من است، اگر آن‌ها نتوانند جلوی خودشان را بگیرند. دیگر چنین سرزمینی باوجوداین مردمان قابل‌تحمل نبود. آن‌ها هرکسی را  قضاوت می‌کردند درحالی‌که ندانسته قاضی درون خود بودند.

    روزها درها را قفل می‌کردم و غروب به‌صورت پنهانی به مزرعه می‌رفتم. غروب خورشید برایم لذت‌بخش‌ترین لحظه بود و حس می‌کردم تنها در این زمان کوتاه در حال زندگی کردن هستم. فلوتم را برمی‌داشتم و بی‌محابا به دل کوه می‌زدم. من نیاز به نواختن داشتم. با موسیقی‌ای که از نفس‌هایم ساخته می‌شد، به آرامش می‌رسیدم. آرامشی خودساخته تا زمانی که مرگ مرا از دست این مردم نجات دهد. هیچ‌گاه فلوتم از خود دور نمی‌کردم. تنها معبد آرامشم تنه درختی بود که با تکیه‌بر آن شروع به نواختن می‌کردم.

    امروز اما، ترانه‌ام بوی خشم می‌داد، گویی سال‌ها برای این لحظه صبر کرده بودم. هیچ‌گاه متوجه نشدم این فلوت چگونه به دستانم رسیده و تنها می‌دانستم که مادرم آن را در لباسم گذاشت و رهایم کرد. برایم مهم نبود چطور این اتفاقات افتاده چون آرامش نواختنش آن‌قدر برایم لذت‌بخش بود که دیگر متوجه چیز دیگری نمی‌شدم. تمام خاطراتم با صدای شیون و فریاد مردم روستا در ذهنم می‌گذشت. چشمان بسته‌ام به رنگ مات چیزی را می‌دیدند که شبیه روزهای قبل نبود، رنگ آتش بود. اما اگر چشمانم را باز می‌کردم،آیا این رنگ از بین می‌رفت؟! صدای ناله‌ها قطع می‌شد؟! چشمان من در حال دیدن باطن این مردمان بود؟! یا توهمی بیش نبود!!؟

    حس کردم کسی کنارم نشسته است. دستانش را روی شانه‌هایم حس کردم. اگر کسی می‌خواست من را به دست بیاورد دستانش را روی شانه‌هایم نمی‌گذاشت. موهای بلندش را در گوشه راست صورتم حس کردم. او بر شانه من تکیه زده بود. چرا نمی‌توانستم چشمانم را بازکنم تا ببینم چه کسی کنارم نشسته است؟ حتی نمی‌توانستم از زدن فلوت دست‌بردارم و تنها کاری که انجام می‌دادم نواختن بود و بس...

    صدای مردانه‌ای با بغضی غلیظ گفت:سال‌ها به دنبال این صدا بودم، نمی‌دانم چه چیزی مرا به اینجا کشاند اما یقین دارم در زمان کودکیم مادرم به این زیبایی برایم فلوت می‌زد...

    من توانایی دست کشیدن از زدن فلوت را نداشتم و با تمام نفس در حال نواختن بودم. حس می‌کردم کسی که کنارم نشسته است، اشک می‌ریزد...

    ناخودآگاه فلوت زدنم قطع شد. چشمانم را باز کردم. همه‌جا را تیره‌وتار می‌دیدم. اصلاً متوجه نشده بودم کی چشمانم از اشک‌هایم خیس شده بود. تصویر مقابلم لحظه‌به‌لحظه روشن‌تر می‌شد و من حالا آنچه را که تا چند دقیقه پیش حس می‌کردم به‌صورت شفاف می‌دیدم. روستایی که در آن زندگی می‌کردم در آتش می‌سوخت. صورتم را آرام چرخاندم و با چشمانم به چشمان مشکی برادرم نگاه کردم. با دودستش صورتم را گرفته بود و گریه می‌کرد. نمی‌دانم چرا هیچ‌چیزی شیرین‌تر از خندیدن هنگام اشک ریختن نیست.

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1