Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

خانه: مریلین رابینسون
خانه: مریلین رابینسون
خانه: مریلین رابینسون
Ebook651 pages4 hours

خانه: مریلین رابینسون

Rating: 0 out of 5 stars

()

Read preview

About this ebook

درباره نویسنده

مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا در سال ۱۹۴۳ در شهر سنت پوینت چشم به جهان گشود. او دکترای زبان انگلیسی را در شهر واشنگتن به پایان برد. رابینسون در دانشگاه‌های بسیاری تدریس کرده است از جمله دانشگاه کنت، امرست، ماساچوست و آیووا.

اولین رمان او، خانه داری، در سال ۱۹۸۱ منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را از آن خود کرد و نامزد جایزه پولیتزر شد. پس از این موفقیت رابینسون مشغول نوشتن مقالاتی برای ناشرانی چون هارپر، پاریس ریویو و نیویورک تایمز شد. بسیاری از این مقالات به صورت مجموعه‌ای در کتابی به نام مرگ آدام: مقالاتی در مورد فکر مدرن در سال ۱۹۹۸ به چاپ رسید.

دومین رمان او به نام گیلیاد در سال ۲۰۰۴ منتشر و جایزه کانون منتقدان کتاب ملی ۲۰۰۴ و امبسادر و جایزه پولیتزر سال ۲۰۰۵ را برد. گیلیاد به صورت نامه‌های یک کشیش پیر آیووایی برای پسر ۷ ساله‌اش است.

خانه، سومین رمان رابینسون است که سال ۲۰۰۸ به چاپ رسید وباز هم در گیلیاد جریان دارد و به نوعی در ادامه داستان گیلیاد است. گیلیاد جوایز متعددی از آن خود کرده است، از جمله جایزه کتاب ملی ۲۰۰۸، اورنج انگلیس ۲۰۰۹، جایزه کتاب مسیحیت امروز ۲۰۰۹، جایزه کتاب لوس آنجلس تایمز،  پرفروش‌ترین کتاب نیویورک تایمز، بهترین کتاب سال واشینگتن پست، بهترین کتاب بزرگترین روزنامه شمال کالیفرنیا یعنی سان فرانسیسکو کرونیکل.

چهارمین رمان مریلین رابینسون، لی‌لا، در سال ۲۰۱۴ و جدیدترین رمانش جک در سال ۲۰۲۰ به چاپ رسید.

از جمله کتاب‌های دیگر او در بخش غیر رمان، وقتی بچه بودم کتاب می‌خواندم، سرزمین مادری، آلودگی هسته‌ای و حواس‌پرتی هستند.

LanguageEnglish
Release dateMay 16, 2021
ISBN9798201934811
خانه: مریلین رابینسون
Author

مریلین رابینسون

مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا دارای دکترای زبان انگلیسی مدرس دانشگاه‌های کنت، امرست، .ماساچوست، ییل و آیوواست اولین رمان او، خانه داری، سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را برد. دومین رمانش گیلیاد سال 2004 منتشر شد و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. خانه، سومین رمان رابینسون سال 2008 به چاپ رسید.  چهارمین رمان مریلین رابینسون، لی‌لا، در سال 2014 به چاپ رسید.

Related to خانه

Titles in the series (3)

View More

Related ebooks

Family Life For You

View More

Related articles

Reviews for خانه

Rating: 0 out of 5 stars
0 ratings

0 ratings0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    خانه - مریلین رابینسون

    خانه

    نویسنده: مریلین رابینسون

    مترجم: مرجان محمدی

    درباره نویسنده

    مریلین رابینسون، نویسنده معاصر آمریکا در سال 1943 در شهر سنت پوینت چشم به جهان گشود. او دکترای زبان انگلیسی را در شهر واشنگتن به پایان برد. رابینسون در دانشگاه‌های بسیاری تدریس کرده است از جمله دانشگاه کنت، امرست، ماساچوست و آیووا.

    اولین رمان او، خانه داری، در سال 1981 منتشر شد و جایزه بنیاد همینگوی را از آن خود کرد و نامزد جایزه پولیتزر شد. پس از این موفقیت رابینسون مشغول نوشتن مقالاتی برای ناشرانی چون هارپر، پاریس ریویو و نیویورک تایمز شد. بسیاری از این مقالات به صورت مجموعه‌ای در کتابی به نام مرگ آدام: مقالاتی در مورد فکر مدرن در سال 1998 به چاپ رسید.

    دومین رمان او به نام گیلیاد در سال 2004 منتشر و جایزه کانون منتقدان کتاب ملی 2004 و امبسادر و جایزه پولیتزر سال 2005 را برد. گیلیاد به صورت نامه‌های یک کشیش پیر آیووایی برای پسر 7 ساله‌اش است.

    خانه، سومین رمان رابینسون است که سال 2008 به چاپ رسید وباز هم در گیلیاد جریان دارد و به نوعی در ادامه داستان گیلیاد است. گیلیاد جوایز متعددی از آن خود کرده است، از جمله جایزه کتاب ملی 2008، اورنج انگلیس 2009، جایزه کتاب مسیحیت امروز 2009، جایزه کتاب لوس آنجلس تایمز،  پرفروش‌ترین کتاب نیویورک تایمز، بهترین کتاب سال واشینگتن پست، بهترین کتاب بزرگترین روزنامه شمال کالیفرنیا یعنی سان فرانسیسکو کرونیکل.

    چهارمین رمان مریلین رابینسون، لی‌لا، در سال 2014 و جدیدترین رمانش جک در سال ۲۰۲۰ به چاپ رسید.

    از جمله کتاب‌های دیگر او در بخش غیر رمان، وقتی بچه بودم کتاب می‌خواندم، سرزمین مادری، آلودگی هسته‌ای و حواس‌پرتی هستند.

    «به خانه خوش آمدی، گلوری[1]. آمدی که بمانی. بله!» پدر این را که گفت، گلوری دلش گرفت. پدرش سعی داشت با این خیال ذوق کند اما از دلسوزی چشمانش پر شد از اشک و جور بهتری گفت: «یعنی این دفعه که چند وقتی می‌مانی.» بعد عصا را به دست ضعیف‌ترش داد و ساک را از دست گلوری گرفت. خدایا! خدای بزرگ! این روزها همه دعاهایش، که واقعاً فریادهایی بود از بهت و حیرت، این‌طور شروع می‌شد و همین‌طور هم پایان می‌یافت. چرا پدرش این‌قدر تکیده شده بود؟ چه‌طور می‌توانست آن‌قدر پایبند باور خود از نجیب‌زادگی باشد که بدون ملاحظه عصایش را از نرده پله‌ها آویزان کند تا ساک دخترش را بالا به اتاقش ببرد؟ اما این کار را کرد. آن وقت دم در ایستاد تا حالش جا بیاید.

    پدر پنجره‌ها را نشان داد و گفت: «خانم بلنک[2] می‌گوید این قشنگ‌ترین اتاق است. هوا تویش جریان دارد، چه می‌دانم. به نظر من که همه اتاق‌ها قشنگ‌اند.» خندید و باز گفت: «به هر حال این خانه، خانه‌ خوبی است.» خانه برای او نماد قداستی فراگیر در زندگی‌اش بود، آشکار و بی‌چون و چرا و او همیشه به آن اذعان داشت، مخصوصاً وقتی غمی را از سر می‌گذراند. حتی وقتی که همسرش را از دست داد طوری از خانه حرف می‌زد که انگار همسرش است، پیر اما زیبا و زیبایی خانه همان آرامش و شکوهی بود که آن همه سال به آن‌ها هدیه کرده بود، زیبایی‌ای که هر چشمی را توان دیدنش نبود؛ بلندتر از تمام خانه‌های اطراف، با نمایی یک‌دست، بامی مسطح و قوسی بالای هر پنجره. پدرش می‌گفت: «سبک ایتالیایی.» اما این فقط گمان یا توجیهی بیش نبود. با این وجود، خانه هنوز هم ساده اما باشکوه می‌نمود، حتی با آن ایوانی که پدرش برای ارضای سلیقه اهل خانه جلو ساختمان ساخته بود تا در غروب‌های داغ تابستان دور هم بنشینند و حالا پوشیده بود از بوته‌های پیچک به هم‌تافته. پدرش می‌گفت، خانه خوبی است، مرادش این بود که درست است ظاهری عجیب دارد اما داخلش آرامش‌بخش است. حالا دیگر باغچه‌ها و گل‌بوته‌ها نامرتب و آشفته بودند و پدر حتماً این را می‌دانست هر چند که دیگر به ندرت قدم از ایوان بیرون می‌گذاشت.

    البته باغچه‌ها هیچ‌وقت چندان به چشم نمی‌آمدند، حتی آن موقع که خانه در بهترین وضعیتش قرار داشت. قایم‌باشک، کریکت، بدمینتون و بیسبال مهم‌تر از باغچه‌ها بودند. پدرش گفت: «چه دورانی داشتید!» انگار که حالا این مختصر آشفتگی نتیجه پاشیدن نقل و کاغذ رنگی در جشن‌های پرشکوه آن دوران است. درخت بلوط جلو خانه که پیاده‌رو را زیر پایش خرد کرده بود از تمام محل، حتی بیشتر از تمام شهر، عمر داشت و شاخه‌های بی‌شمارش، کلفت‌تر از تنه درختان معمولی، بر خیابان و حیاط سایه افکنده بود. پیچشی که در تنه‌اش وجود داشت درویشی قوی‌هیکل را در ذهن‌شان مجسم می‌کرد. پدرشان می‌گفت اگر قادر بودند دوران زمین‌شناسی را آن‌طور بینند که خدا می‌بیند، آن وقت مشاهده می‌کردند که آن درخت چه‌طور از خاک بیرون می‌جهد و سرمست از این که درخت بلوطی در آیوواست شاخه‌هایش را رو به خورشید می‌گستراند و لم می‌دهد. آن وقت‌ها چهار تاب از شاخه‌های آن آویزان بود تا دنیا بداند اهل خانه بچه‌ دارند. درخت بلوط هنوز هم شکوفا بود و در حال رشد، هم‌چنین درخت سیب، گیلاس، آلو و بوته‌های یاس کبود، پیچک و سوسن زرد. چند تا از زنبق‌های مادرش هم به زودی شکوفه می‌دادند. هنوز هم وقتی عید پاک می‌رسید، گلوری و خواهرهایش می‌توانستند یک بغل گل بچینند، آن وقت چشمان پدر پر می‌شد از اشک و می‌گفت: «آه... بله... بله.» انگار که هنر گل، فقط زنده کردن خاطرات دلچسب گذشته بود.

    چرا خانه‌ به آن محکمی تا این حد به نظرش متروک و غمگین می‌آمد؟ با خودش گفت، حتماً عیب از نگاه من است. هنوز هم، هر هفت فرزند خانواده هر وقت می‌توانستند به پدر سر می‌زدند، تلفن می‌کردند، و پیغام، هدیه و گریپ‌فروت می‌فرستادند. به بچه‌هایشان، از زمانی که توانستند مداد شمعی دست بگیرند و خط‌خطی کنند، یاد داده بودند که پدربزرگ و پدرِ پدربزرگ را به خاطر داشته باشند. اهالی شهر، بچه‌ها و نوه‌های باوفایشان به پدرش سر می‌زدند و اگر کشیش منطقه به دادش نمی‌رسید توانی برایش باقی نمی‌گذاشتند. دست آخر به اِیمز[3] می‌رسیم، رفیق شفیق پدر، همان که پدرشان سال‌های سال بی‌چون و چرا تسلیم‌اش بود، طوری که ایمز دیگر پدر دوم همه آن‌ها به حساب می‌آمد، به‌خصوص که شناختش از آن‌ها بیش از آن بود که با مذاقشان سازگار باشد. گاهی از پدرشان قول می‌گرفتند به کسی چیزی نگوید، او هم می‌دانست منظور آن‌ها عالی‌جناب ایمز است. پدر رازدار بود، نیازی نبود از او قول بگیرند، اما وقتی در اقرارگاه و آشپزخانه مجردی و سرد و بی‌روح ایمز می‌نشست، بعید نبود که رازداری‌اش را فراموش کند. اصلاً چه چیزی را باید پنهان می‌کرد؟ این‌که آن‌ها جک را لو داده بودند، گفته بودند که جک چه گفته، چه کرده یا می‌خواهد بکند.

    پدرشان می‌گفت: «من باید بدانم. به خاطر خودش.» آن‌ها هم اسرار برادر بیچاره و حقه‌بازشان را فاش می‌کردند. برادر این را می‌دانست، خشمگین بود اما در دل به آن‌ها می‌خندید. خودش خبردار یا گمراه‌شان می‌کرد و شک‌شان را بی‌درنگ برمی‌انگیخت و آن‌ها هم فکر می‌کردند باید هر چه را می‌دانند منتقل کنند. تا پدرشان دوباره مجبور نشود با کلانتر رو‌به‌رو شود. آن‌ها از آن بچه‌هایی نبودند که دروغ بگویند، قوانین سختی هم بین خودشان مقرر کرده و فقط جک را از این قوانین مستثنی کرده بودند؛ آخر می‌ترسیدند غیر از این عمل کنند. وقتی پسر شهردار تفنگ شکاری‌اش را در انبار آن‌ها پیدا کرد با درماندگی از هم می‌پرسیدند: «یعنی حالا او را می‌اندازند زندان؟» اگر زودتر می‌فهمیدند دست کم می‌توانستند آن را پس داده و پدرشان را از غافلگیری و حقارت نجات دهند. حتی یک اخطار کوچک هم کافی بود تا پدر خود را آماده کند و آن‌قدر غافلگیر نشود.

    جک به زندان نیفتاد. کنار پدرش ایستاد و یک‌بار دیگر عذرخواهی کرد. قبول کرد یک هفته تمام، صبح‌ها، پله‌های شهرداری را جارو بزند و برای همین هر روز صبح‌ زود خانه را ترک می‌کرد. برگ‌ها و بال‌های میوه افرا در ساختمان شهرداری روی هم ‌انباشته می‌شد و آخر هفته، شهردار آن‌ها را جمع می‌کرد. نه. پدرش همیشه پادرمیانی می‌کرد. داشتن چنین پدری کافی بود تا پادرمیانی ضرورت نداشته باشد به‌خصوص که جک هم عذرخواهی‌اش را از بَر بود، همان‌طور که دیگر اعضای خانواده‌ بوتون[4] اصول دین را از بر بودند.

    خیانت‌های ریز و درشت هر دو طرف وقتی تشدید شد که فهمیدند همه انتظار شرارت را داشته‌ و منتظر پیامدش بوده‌اند و بدتر این که جک با آن‌ها مقابله به مثل نمی‌کرد، شاید به این دلیل که شرارت‌هایشان را آن‌قدر ناچیز می‌دید که برایش اهمیتی نداشت. کمی اغراق‌گونه است که فکر کنیم آن‌ها تاکنون در برابر جک عذاب وجدان داشته‌اند. بی‌تردید جک هم برای دوری جستن از آن‌ها و قطع رابطه‌اش دلایل خاص خود را داشته است. ترجیح می‌دادند فرض را بر این بگذارند که جک به خواست خدا زنده است، آن وقت به گذشته که نگاه می‌کردند می‌توانستند بفهمند که از همه چیز خسته شده ولی خود را درگیر بازی غم‌انگیزی کرده است. خیلی اوقات دلش می‌خواست می‌توانست به خواهر یا برادری اعتماد کند. به یاد می‌آوردند که هر از گاهی صادقانه و از سر شوق با آن‌ها صحبت می‌کرد، بعد می‌خندید؛ شاید خجالت می‌کشید.

    از آن پس دائم مراقبت پدر بودند، آخر چنان در ماتم فرو رفته بود که نگران‌شان می‌کرد. با هم مهربان بودند و خوش می‌گذراندند. عاشق آن بودند که خاطرات خوش گذشته را مرور کنند و به تماشای عکس‌ها بنشینند. پدرشان می‌خندید و می‌گفت: «بله، بله. حسابی آتش‌پاره بودید!» اگر عذاب وجدان می‌گذاشت یا بهتر است بگوییم غصه‌ای که دیگر به احساس گناه تبدیل شده بود، آن وقت تمام این شادی‌ها واقعی‌تر می‌نمود. خواهرها و برادرهایش مخصوصاً خود را شاد و مهربان نشان می‌دادند. حتی در بچگی هم واقعاً خوب بودند، هرچند که خوب بودن‌شان را هم به رخ می‌کشیدند. بدی‌اش این بود که نوعی ریا در آن وجود داشت، ولی هدف‌شان جبران اثرات اندوهی بود که جک آشکارا بر اهل خانه روا‌می‌داشت. آن‌ها حتی بیش از توقع پدر خوشحال بودند. خیلی خوشحال! پدر می‌خندید، با آن‌ها می‌خواند و دور پیانو می‌رقصید. خانواده‌ بی‌نظیری بودند. وقتی جک آن‌جا بود آن‌ها را تماشا می‌کرد لبخند می‌زد اما در این شادی شرکت نمی‌کرد.

    حالا که همه بزرگ شده بودند سعی می‌کردند حتماً موقع تعطیلات به خانه برگردند. از وقتی گلوری بچه بود، خانه هیچ وقت رنگ سکوت به خود ندیده و خالی نمانده بود. حتی وقتی همه به مدرسه می‌رفتند مادرش خانه بود و پدرش هنوز آن‌قدر سالم و پرانرژی بود که با آمد و رفتش در خانه سر و صدا ایجاد کند، آواز بخواند و غر بزند. وقتی از خانه بیرون می‌رفت تا به امور کلیسا رسیدگی کند یا پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفت تا سرِ بازی چکرز[5] در خانه ایمز حاضر شود مادرش می‌گفت: «نمی‌دانم چرا در را این‌طوری می‌کوبد!» ماجرای جک و آن دختر و بچه‌اش، پدر را شوکه کرد، از نفس انداخت‌اش، اما هنوز هم قوی بود و عزمش جزم. تا این که سرانجام ضعف و سستی او را در برگرفت. مادرشان که مُرد، رفت و آمد‌های گروهی فامیل با بچه‌های پر سر و صدایی که مخل آسایش و گفت‌وگوی بزرگ‌ترها بودند، مجالی برای پرس‌وجو در مورد وضعیت گلوری باقی نمی‌گذاشت. او همچنان تدریس می‌کرد و هنوز منتظر بود تا با نامزدش ازدواج کند. بله، نامزدی هر چه طولانی‌تر، بهتر. گلوری دو بار نامزدش را به خانه آورده بود و او زیر نگاه‌های موشکافانه اما با نزاکت خانواده با همه دست داده و لبخند زده بود. هرچند که نمی‌توانست زیاد بماند اما پدرش را که می‌گفت تا حدودی از او خوشش آمده، ملاقات کرده و این باعث شده بود سوء‌ظن‌ها کمتر شود، سوءظن گلوری و بقیه. حالا گلوری با پاپای پیر و بیچاره تنها مانده بود، پاپای پیر و غمگینی که بسیاری سر بر شانه‌اش گذاشته و گریسته بودند، آن هم از اعضای بیست ساله کلیسای پروتستان گیلیاد[6]. دیگر نیازی به حرف زدن و امیدی برای پنهان‌کاری نبود.

    حالا که گلوری برگشته بود تا در آن‌جا زندگی کند شهر به چشمش متفاوت می‌آمد. گیلیاد برای او موضوع و منزل خاطرات قدیمی بود، جایی که همه خواهرها و برادرها مشتاق برگشتن به آن و همان‌قدر آماده ترکش بودند. چه‌قدر این مکان قدیمی و قصه‌هایش برایشان عزیز بود و حالا چه‌قدر از همه آن‌ها دور شده بودند. گذشته، خوبی‌های خودش را داشت، اما بازگشت برای ماندن همان‌طور که پدرش هم گفته بود خاطرات را بدشگون جلوه می‌داد. آن‌ها می‌دانستند حالا که این خاطرات به حال و حتی آینده راه یافته موجب حسرت و پشیمانی خواهد شد. با به یاد آوردن دلسوزی‌هایی که کرده بودند آتش خشم گلوری زبانه می‌کشید.

    خیلی از خانواده‌ها ساختمان‌های متروکه‌شان را خیلی پیش خراب کرده و مراتع‌شان را فروخته بودند. حالا خانه‌های کوچک‌تری با معماری جدیدتر در میان ساختمان‌های قدیمی به چشم می‌خوردند و آن‌ها را بیش از پیش ناهمگون جلوه می‌دادند. پیش از این، خانه‌های گیلیاد در مزارع کوچکی واقع بودند و اطراف‌شان را باغ و تپه، لانه‌ مرغ و خرگوش، انبار هیزم، طویله و اصطبل احاطه کرده بود. زندگی به این‌ها نیاز داشت. پدر می‌گفت با آمدن اتومبیل همه چیز عوض شد. دیگر مجبور نبودند مایحتاج خود را به روش قدیم تهیه کنند. اما این یعنی ضرر. هیچ چیز مثل فضله‌ مرغ باعث رشد گل‌ها نمی‌شد.

    خانواده‌ بوتون که همه چیز را نگه می‌داشتند، زمین، طویله خالی، انبار بی‌استفاده هیزم، باغ‌های هرس نشده میوه و حتی اصطبل بدون اسب‌شان را هم حفظ کرده بودند. خواهرها و برادرهای گلوری در زمین تغییرناپذیر دوران بچگی، تمام آن سال‌ها را، با جزئیات به یاد می‌آوردند. این جزئی از خاطرات خودشان بود، اما بیشترشان خاطرات مشترکی بود که نیاز خاصی به جدا کردن آن نمی‌دیدند. عکس‌ها را تماشا می‌کردند و به یاد روزگار قدیم می‌افتادند، می‌خندیدند و پدرشان از خنده‌ آن‌ها حظ می‌کرد.

    حالا شهر بزرگ شده بود و فضای کافی برای خیابان‌ها وجود داشت و زمین خانواده بوتون‌ به صورت نوار پهنی در پشت خانه، دو خیابان را در بر می‌گرفت. سال‌ها بود همسایه‌ای که آن‌ها هنوز او را آقای تروتسکی[7] می‌نامیدند -چون لوک[8] بعد از برگشتن از کالج او را به این نام خوانده بود- در نیمی از زمین آن‌ها یونجه می‌کاشت. بعضی وقت‌ها پدرشان نمی‌دانست از عصبانیت چه بگوید، می‌گفت: «کاش فقط از من می‌پرسید.»

    آن موقع‌ها گلوری آن‌قدر کوچک بود که سر از بلوای یونجه درنمی‌آورد. وقتی کالج می‌رفت تازه فهمید داستان‌های قدیم از چه قرار بوده و این که همه‌شان آتش زیر خاکستری بوده‌اند که از خشمی قدیمی می‌سوختند. خوشحال بود که گیلیاد گوشه‌ای از دنیایی است که در کالج در موردش می‌خواند. دلش می‌خواست آقای تروتسکی و همسرش را بهتر می‌شناخت اما آن‌ها وقتی پیر شدند گیلیاد را با چنان نفرتی ترک کردند که هیچ‌کس، حتی خود او تا پایان سال دوم کالج جزئیات‌اش را نمی‌دانست.

    اگر مرد همسایه در زمینی که به میدان جنگ تبدیل شده بود چیزی نمی‌کاشت زمین بایر می‌ماند، یونجه هم برای خاک خوب بود. شایع بود، شاید هم حقیقت داشت که آقای همسایه که کاری جز یونجه کاشتن نداشت و از پشت هم آمدن قبض‌ها شاکی بود، محصولش را به پسرعموی روستایی خود می‌دهد و در قبالش پول می‌گیرد. پدرش به هیچ وجه نتوانست خود را وادار به اعتراض کند. هم‌چنین، همسایه تجاهل‌گرا[9] بود و بعید نبود دلش برای بحث‌های اخلاقی لک زده باشد. اما پدر گلوری که یک‌بار به احداث خیابان از وسط زمین‌اش اعتراض کرده و با شرمندگی بازی را باخته بود دیگر تحمل شکست دیگری را نداشت. اگر پدر و پدربزرگ او هم زنده بودند همین کار را می‌کردند. وقتی یک شب تا صبح به درست بودن کار خود شک کرد، به این نتیجه رسید که نباید با مرد همسایه وارد بحث شود. درست کمی بعد از ساعت ده شب بود که این را فهمید و هفت ساعتی را که تا سپیده صبح مانده بود، بیدار ماند.

    هوا که روشن روشن شد باز هم چیزی تغییر نکرد. به همین دلیل نامه‌ای ساده و رسمی به شهردار نوشت، بی‌آن که اشاره‌ای به عبارت «ریاکار حریص» بکند، عبارتی که از پچ‌پچ‌های خود شهردار شنیده بود، آن هم وقتی که داشت جلسه‌ای به خیال خود لذت‌بخش را ترک می‌کرد. پدر همه چیز را سر میز شام به خانواده‌اش گفت و برای روشن‌تر شدن خطابه‌اش آن را چند بار تکرار کرد زیرا شک نداشت که وقتی خداوند فرامین اخلاقی را به او اعطا می‌کرد فقط به خاطر خود او نبود.

    هر سال هنگام بهار همسایه‌ تجاهل‌گرا با قامتی راست و سری افراشته مانند سربازی که به کارزار می‌رود تراکتور عاریه‌اش را راه می‌انداخت. با وجودی که چندان معاشرتی نبود، مثل کسی که چیزی برای پنهان کردن ندارد به هر عابری که می‌رسید با صدای بلند اعلام می‌کرد که متجاوز است تا شاید عالی‌جناب بوتون بفهمد و بداند که بیشتر مردم شهر هم می‌دانند. مسیحیان با این کار به شدت مخالف‌اند زیرا اگر بخواهند طبق آیین‌شان رفتار کنند باید متجاوزان به حریم خود را ببخشند.

    تا زمانی که محصول هنوز روی زمین بود پدر گلوری نمی‌توانست خشم خود را پنهان کند اما دلش می‌خواست تسلیم شود. او می‌دانست که همسایه هر سال با وقت‌کشی و برداشت محصول، او را درملأعام شرمگین خواهد کرد تا همیشه خاطره‌ اعتراض نابجای او به جاده‌کِشی را زنده نگه دارد و از آن گذشته، طبق باورهای تجاهل‌گرایی خود از او به خاطر ریاکاری مذهبی‌اش تا حدودی انتقام بگیرد.

    یک روز پنج تا از بچه‌های بوتون طبق معمول بدون جک گرگم به هوا بازی می‌کردند، آن هم لابه‌لای ساقه‌های ترد و نازک و زیبای یونجه که از شدت سبزی به آبی می‌زدند و رطوبت، حتی در وسط روز روی برگ‌های آبدارشان نمودار بود. چیزی از لذت انتقام نمی‌دانستند تا این که دَن[10] برای آوردن توپ بیسبال داخل مزرعه دوید و تدی[11] دنبالش رفت و پشت سرش هوپ[12]، گریسی[13] و دست آخر هم گلوری. یکی از بچه‌ها فریاد زد گرگ و بقیه پا به فرار گذاشتند، یک نفس می‌دویدند. یونجه‌ها چنان زیر پایشان له می‌شد که آن‌ها از خسارتی که وارد می‌آوردند پشیمان ‌شدند اما دست از بازی نکشیدند. سُر می‌خوردند، روی گیاهان له شده می‌افتادند و دست و پایشان را لک می‌کردند. سرانجام وقتی فهمیدند بدجوری به دردسر افتاده‌اند آتش انتقام در قلب‌شان زبانه کشید و تا وقتی برای شام صدایشان کنند، بازی کردند. وقتی همگی با بوی عرق و یونجه له شده به آشپزخانه هجوم آوردند، آه از نهاد مادرشان برآمد و فریاد زد: «رابرت[14] بیا ببین این‌جا چه خبراست!»

    رضایت مختصری که بر چهره پدر نقش بست، ثابت کرد، از آن چه می‌ترسیدند به سرشان آمده و حالا پدر مجالی یافته است تا فروتنی مسیحی‌اش را چنان بی‌پرده به رخ همسایه بکشد که او احساس کند این فقط یک سرزنش است.

    پدر با قیافه‌ای جدی و تا حدی خشنود گفت: «چاره‌ای نیست، باید عذرخواهی کنید. بهتر است زودتر این کار را بکنید و از شرش خلاص شوید.» آن‌ها می‌دانستند که عذرخواهی کردن از روی میل، اثرش بیشتر از وقتی است که طرف خسارت دیده مجبورشان کند و از آن‌جایی که همسایه آدم کم‌حوصله‌ای بود احتمال داشت همه‌چیز به ضررشان تمام شود. برای همین، هر پنج نفر به طرف دیگر ساختمان جایی که خانه همسایه قرار داشت، راه افتادند. در میان راه جک هم به آن‌ها پیوست، گویی وقتی صحبت از طلب بخشش بود او همیشه باید حاضر باشد.

    در خانه‌ کوچک و قهوه‌ای همسایه را زدند و زن همسایه در را باز کرد. از دیدن آن‌ها خوشحال به نظر می‌رسید. اصلاً تعجب نکرده بود. به داخل دعوت‌شان کرد و به خاطر بوی کلم در حال پخت، عذرخواهی کرد. خانه اثاث اندکی داشت و پر بود از کتاب، مجله و جزوه‌. این حس به بیننده دست می‌داد که این زن و شوهر، مدت‌هاست موقتی در آن خانه زندگی می‌کنند. عکس‌هایی را از زنان و مردان ریشو و اخمو با موهایی ژولیده و عینک‌هایی بدون فریم، با سوزن به دیوار زده بودند.

    تدی گفت: «آمدیم عذرخواهی کنیم.»

    زن همسایه سر تکان داد و گفت: «می‌دانم یونجه‌ها را لگد کردید. او هم می‌داند. بهش می‌گویم شما آمدید.» و انگار به زبانی خارجی با کسی بالای پله‌ها حرف زد و گوش داد، وقتی صدایی نیامد به طرف بچه‌ها برگشت. «خرابکاری آن هم بدون دلیل شرم‌آور است.»

    تدی گفت: «آن مزرعه مال ماست. یعنی پدرم مالک‌اش است.»

    زن همسایه گفت: «طفلک بیچاره! تو که چیزی از مالکیت زمین نمی‌دانی، آن هم زمینی که عاطل و باطل افتاده آن‌جا. فقط برای این که از دیگران بگیردش؛ این چیزی است که از پدرت، از آن کشیش یاد گرفتی؟ مال من! مال من ! مال من. او از نادانی مردم نان می‌خورد!» بعد بازوی لاغر و مشت کوچکش را در هوا تکان داد و گفت: «همه در فقر و نداری دست و پا می‌زنند، آن وقت او فقط دارد دروغ‌هایش را تکرار می‌کند.»

    بچه‌ها تا آن موقع ندیده بودند کسی با آن‌ها یا پشت سرشان این‌طور حرف بزند. زن همسایه به آن‌ها زل زده بود تا حرفش را بهتر بفهمند. حقانیت و خشم قانع‌کننده‌ای در چشمان آبی‌اش موج می‌زد که جک را به خنده انداخت.

    زن گفت: «بله، تو یکی را خوب می‌شناسم. یک پسر بچه دزد و مشروب‌خور! آن وقت پدرت به مردم راه و رسم زندگی یاد می‌دهد. لیاقت پدرت، پسری مثل توست. چرا این‌قدر ساکت‌اید؟ تا حالا واقعیت را نمی‌دانستید؟»

    دانیل[15] که از همه بزرگ‌تر بود گفت: «شما حق ندارید این‌طوری حرف بزنید. حیف که مرد نیستید وگرنه می‌زدمتان.»

    زن گفت: «هاها! بله، شما مسیحیان پاک به خانه من آمدید که تهدیدم کنید. به کلانتر شکایت می‌کنم. حتی در آمریکا هم عدالت وجود دارد.» آن وقت دوباره مشتش را تکان داد.

    جک خندید: «ولش کنید. بهتر است برگردیم خانه.»

    «بله، بهتر است به حرف برادرتان گوش بدهید. او می‌داند کلانتر یعنی چه.»

    به این ترتیب آن‌ها دسته‌جمعی از در بیرون رفتند و زن در را محکم پشت سرشان بست. آن‌ها در روشنایی کم‌سوی غروب به طرف خانه راه افتادند. همان‌طور که می‌رفتند به حرف‌هایی که شنیده بودند فکر می‌کردند. قبول داشتند که زن همسایه و شوهرش دیوانه‌اند. ولی دل تو دل‌شان نبود که انتقام بگیرند. دل‌شان می‌خواست پنجره‌ها را بشکنند و لاستیک‌ها را پنچر کنند. چاله‌ای بسازند چنان بزرگ و ناپیدا که همسایه با تراکتورش در آن بیفتد، چاله‌ای پر از عنکبوت و مار و وقتی برای کمک فریاد کشید نردبانی برایش بفرستند که پله‌هایش را اره کرده باشند تا نتواند زیر وزن او تاب بیاورد. کوچک‌ترها از هیجان آرام و قرار نداشتند و بزرگ‌ترها به این فکر بودند که به خانواده‌شان توهین شده و آن‌ها هیچ کاری نکرده‌اند.

    بچه‌ها وارد آشپزخانه شدند. پدر و مادرشان منتظر نشسته بودند تا خبر را بشنوند. بچه‌ها گفتند که به جای مرد همسایه با زنش حرف زده‌اند و او سرشان فریاد کشیده و پدرشان را کشیش خوانده است.

    مادرشان گفت: «خیلی خب. امیدوارم شما بی‌ادبی نکرده باشید.»

    آن‌ها شانه بالا انداختند و به یکدیگر نگاه کردند. گریس گفت: «ما فقط ایستادیم و نگاه کردیم.»

    جک گفت: «خیلی زن بدجنسی است. به من گفت لیاقت پدرت پسری مثل توست.»

    چشمان پدر از خشم سوخت. «که این‌طور. خیلی خب دستش درد نکند. حتماً ازش تشکر می‌کنم. امیدوارم واقعاً لیاقت تو را داشته باشم، جک. لیاقت همه شما را.» او مثل همیشه مهربان بود و جک در مقابل این همه مهربانی، سکوت کرد، سکوتی که قابل درک نبود.

    آقای تروتسکی سال بعد در مزرعه، سیب‌زمینی کاشت و کدو، سال بعدش هم ذرت. عموزاده‌ای هم از روستا به کمکش آمد و آقای تروتسکی در عوض، برایش خانه کوچکی در کنار مزرعه ساخت. او هم زن گرفت و بچه‌دار شد. حالا باغچه‌ای دیگری داشتند از گل‌های همیشه‌بهار و طناب رخت دیگری که در باد تاب می‌خورد و باز سقف شیب‌دار دیگری که زیر طاق آسمان، بیم و امید بشر را در پناه خود گرفته بود. بوتون‌ها به‌طور سربسته از تمام حق خود گذشتند.

    از وقتی‌ که گلوری به خانه برگشته بود، او و پدرش به نوعی با زندگی مدارا می‌کردند. خدمتکار خانه، خانم بلنک که چند سالی از پدر گلوری بزرگ‌تر بود وقتی دید که می‌تواند عالی‌جناب را به شخص مطمئنی بسپارد با خیال راحت خود را بازنشسته کرد.

    همسایه‌ها و اهل قصبه دیگر مثل سابق به پدرش توجه نمی‌کردند، اگر هم می‌کردند پنهانی بود. گلوری احساس می‌کرد که این سر زدن‌ها، اتفاقی و موقت است. گویی نشانه‌ای دریافت کرده بودند یا دریا شکم باز کرده و آب آن مانند دیواری عقب نشسته بود.

    آن‌وقت‌ها که کوچک بودند یک‌بار خواهرش گریس همان‌طور که پاهایش را به میز می‌کوبید پرسیده بود، چه‌طور ممکن است آب دریا آن‌طور کنار برود و مثل دیوار بایستد[16]. گلوری که بارها به این موضوع فکر کرده بود در جواب گفته بود «مثل ژله.» مرادش تعریف کردن معجزه نبود، فقط می‌خواست اثرات آن را تفسیر کند. اما همه پای میز خندیده بودند، حتی جک. گلوری گاهی احساس می‌کرد جک بیشتر از بقیه دلش برای بچگی او می‌سوزد.

    ممکن بود باز هم همه به او بخندند ولی مطمئن بود انگشت فرو بردن در دیوار آب ایستاده مثل فرو کردن انگشت در سالاد ژله‌ای است. آخر، این کار را بارها انجام داده بود چون دختر یک کشیش بود و اجازه آن را به خود می‌داد. بارها مچش را گرفته بودند. با خود می‌گفت، حتماً در میان آن همه جمعیت، یک نفر بنی‌اسرائیلی یا مصری هم این تجربه را کرده و انگشتش را در آب فرو برده است و فرقی ندارد که انگشت آدم به ماهی بخورد یا به موز داخل سالاد. خاطره عجیبی بود که حالا با برگشتن به خانه به یاد می‌آورد.

    گلوری هر روز خانه را جارو و مرتب می‌کرد. از آن‌جا که در خانه غیر از آن دو کسی زندگی نمی‌کرد چندان کاری برای انجام دادن وجود نداشت. او برای راحتی پدرش هر کاری را هرچند کوچک انجام می‌داد.

    پدر پای پنجره و گاهی در ایوان می‌نشست، شیر و شیرینی می‌خورد و روزنامه و مجله می‌خواند. گلوری هم آن‌ها را می‌خواند و هر چیز دیگری را که برای خواندن می‌یافت. گاهی از رادیو، اپرا یا داستان گوش می‌کرد، گاهی هم رادیو را روشن می‌کرد تا فقط صدای آدمیزاد به گوش برسد. رادیوی بزرگ و قدیمی داغ می‌کرد و بوی ژل فاسد شده مو از آن به مشام می‌رسید. رادیو، گلوری را به یاد دست‌فروشی مضطرب می‌انداخت که خس‌خس می‌کرد و هرگاه از آن دور می‌شدی سوت می‌کشید، همدم بدی که وقت تنهایی چاره‌ای جز خوشامدگویی به آن نیست، تجربه اظهار عشقی ناآزموده و پایداری ازدواجی ناموفق. گلوری سرزنشش می‌کرد اما به خاطر این‌که «پرواز زنبور[17]» و «بولروی راول[18]» را پخش می‌کرد، می‌بخشیدش.

    وقتی کتاب می‌خواند کنار رادیو می‌نشست تا از خرخر بیندازتش. حتی به فکر سوزن‌دوزی افتاده بود، یا بافتنی، چیزی بزرگ‌تر یا ساده‌تر. اولین بار، ژاکت و کلاه بچه بافته بود. اما خوب از آب در نیامده و مادرش را نگران کرده بود. مادر می‌گفت: «گلوری، تو خیلی حساسی.» همیشه همین را به او می‌گفتند. هوپ متین بود؛ لوک، سخاوتمند؛ تدی، باهوش؛ جک فقط جک بود؛ گریس خوش‌صدا و گلوری حساس. دلش می‌خواست به او می‌گفتند که چه‌طور حساس نباشد و همه‌چیز را به دل نگیرد. خیلی زود به گریه می‌افتاد. نه این‌که درکش از مسائل عمیق‌تر از دیگران باشد. قطعاً به خاطر ضعف یا حساس بودنش هم نبود یا به این خاطر که با اشک ریختن فشار ته‌تغاری بودن را تحمل کند. وقتی چهار سالش بود به خاطر مرگ سگی در داستانی رادیویی تمام روز را گریه کرد. هر وقت اشکش در می‌آمد خواهرها و برادرهایش یادشان می‌آمد که او چه‌قدر به خاطر کتاب‌ هایدی، بامبی و بچه‌های جنگ، گریه کرده بود، آن هم کتاب‌هایی که بارها برایش خوانده بودند. انگار در این کتاب‌ها جز غم برای کودکان، چیز دیگری وجود نداشت. همه از این موضوع خشمگین می‌شدند اما کاری نمی‌توانستند بکنند. او یاد گرفته بود چه‌طور چهره‌اش را آرام نشان دهد تا از فاصله نسبتاً دور معلوم نشود گریه می‌کند. این کارش آن‌ها را به شیطنت وامی‌داشت تا وقتی اشک می‌ریخت غافلگیرش کنند. آه، اشک‌ها. با خودش می‌گفت، چه‌قدر خوب می‌شد اگر طبیعت می‌گذاشت احساسات از کف دست یا پا تخلیه بشوند.

    وقتی هنوز بچه بود کلمه محرمانه را با محترمانه اشتباه می‌گرفت، یا بهتر بگوییم آن‌ها را یکی می‌دانست. معنی محرمانه را درست نمی‌دانست. کلیسا که می‌روی حتی اجازه یواش صحبت کردن هم نداری. بعضی از کلمات را نباید به زبان بیاوری. بعضی چیزها را فقط وقتی بچه‌ها بزرگ‌تر شده باشند، برایشان توضیح می‌دهند تا بتوانند آن را درک کنند. گلوری نمی‌توانست جلو خود را بگیرد و در کلیسا و یا بیرون از آن یواشکی حرف نزند. خواهرهای بزرگ‌تر به او می‌گفتند فلان موضوع محرمانه است، باید قول بدهی هرگز آن را به کسی نگویی. دستت را روی قلبت بگذار و قسم بخور. آن‌وقت در گوشش چیزی زمزمه می‌کردند که به نظرش نامفهوم، بدیهی یا کاملاً نادرست می‌آمد. بعد صبر می‌کردند تا او ده، پانزده دقیقه زجر نگه داشتن آن را به خود بدهد. خنده‌دار این بود که او نمی‌توانست هیچ رازی را نگه دارد و به اولین نفری که مشتاق شنیدن آن مزخرفات بود، درِ گوشی ماجرا را می‌گفت. اما دائم این جملات در ذهنش موج می‌زد که «امیدوارم بمیری» یا «شاید در خواب بمیرم» آن‌وقت از این‌که قسمش را شکسته بود ترس برش می‌داشت.

    یک روز وقتی گلوری هنوز به سن مدرسه نرسیده بود، جک را دید که به جای مدرسه رفتن در باغچه پرسه می‌زند. با چشم گریان و وحشتی بیش از حد به طرف او رفت. جک او را دید و همان‌طور که لبخند می‌زد گفت: «بس است دیگر، بچه جان. کِی می‌خواهی بزرگ بشوی. حالا می‌خواهی به همه بگویی که من را دیدی؟ می‌خواهی من را به دردسر بیندازی؟»

    گلوری چنین قصدی نداشت. این اولین رازی بود که حفظش کرد. فکر می‌کرد این‌طوری احترام گذاشتن را یاد گرفته، سنش مستعد این‌گونه یادگیری‌ها بود. شاید در تمام عمرش هیچ‌وقت فرق محرمانه و محترمانه را نفهمید، عاشق عقل و احتیاط بود. آخر او عضوی از خانواده بوتون به‌حساب می‌آمد.

    گلوری سی و هشت سالش بود اما هنوز آهنگ‌های محلی و داستان‌های عشقی احساساتش را برمی‌انگیخت. در حقیقت نسبت به خیلی چیزها حساس بود، مثلاً بعضی از خاطرات و افکار. مراقب بود با احتیاط با آن‌ها برخورد کند زیرا پدرش نمی‌توانست ناراحتی او را ببیند. پدر وقتی آثار غم را در چهره او می‌دید غمگین می‌شد. برای همین گلوری به خود اجازه نمی‌داد حتی در صورت اجبار به چیزهای غمگین فکر کند. هرگز نمی‌خواست پدرش احساس بدبختی کند.

    در دورانی که اوج رسوایی جک بود و پدر و مادرش چندان خبری از آن نداشتند بیشتر مراقب و نگران گلوری بودند، احساسات او را چنان جدی می‌گرفتند که باعث خشنودی‌اش شده بود. تا آن موقع کسی چندان به احساسات او توجه نکرده بود. دیگر شانزده ساله می‌شد و جایی زندگی می‌کرد بی‌سر و صدا و آرام که نشان می‌داد هوس‌ها و اعتقاداتش مثل عناصر یک حکایت به هم پیوسته و ساده‌اند و تناقضی باهم ندارند. در جایی که عرف و ظاهر، فرزند ریا بودند و محکوم به فنا، حقیقت باید پایدار، وفاداری، مطلق و بخشش بی‌کران می‌ماند. او در حدی نبود که بخواهد به عمق مفهوم وفاداری یا بخشش فکر کند. آن‌قدر تحت حمایت قرار گرفته بود که واقعاً نمی‌دانست در فکرش چه می‌گذرد. مثلاً این‌که جک بچه داشت به نظر او خیلی وجدآور بود اما این را به کسی نمی‌گفت.

    از چیزهایی که در همین مورد شنیده و در کتاب‌ها خوانده بود می‌دانست که نباید موضوع را ساده بگیرد. پدر و مادرش تنها پدربزرگ و مادربزرگ دنیا بودند که به خاطر دنیا آمدن نوه‌شان گریه و زاری می‌کردند و گلوری می‌دانست که باید به نوعی به غم آن‌ها احترام بگذارد. تا به حال هیچ موضوعی را این‌قدر برایش توضیح نداده بودند. خانواده آن‌ها این‌طور بود. چیزهایی که دانستن‌شان ضروری بود از برادر به برادر و از خواهر به خواهر می‌رسید و همین‌قدر کافی بود مگر آن‌که مسأله خیلی احساسی یا خطایی اجتناب‌ناپذیر باشد.

    وقتی گریس پیش هوپ به مینا پولیس[19] رفت زنجیره این اطلاع‌رسانی از هم گسست. پدر و مادر فراموش کرده بودند که تا آن موقع، بچه‌ها این مشکل را با خبر رساندن به یکدیگر برطرف می‌کرده‌اند.

    پدر و مادر گلوری، مثل خود او در عالم خودشان معصوم بودند. اما این معصومیت را در عمل به کار نمی‌گرفتند، نه این‌که معصوم بودنشان را بی‌ارزش بدانند بلکه پذیرفته بودند که شرط زندگی در این دنیا توافق است نه تعارض؛ هرچند ایده‌آل به نظر نیاید.

    تجربه به آن‌ها یاد داده بود

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1