Discover millions of ebooks, audiobooks, and so much more with a free trial

Only $11.99/month after trial. Cancel anytime.

آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳
آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳
آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳
Ebook232 pages1 hour

آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳

Rating: 5 out of 5 stars

5/5

()

Read preview

About this ebook

برشی از کتاب:
كسی ندانست حسین با زهیر چه گفت. این همه دقیقه یی چند طول نكشید. زهیربن قین چون بازگشت، زهیر چند دقیقه‌ی پیش نبود. سیمایش از شعله یی زیبا برتافته بود. از نگاهش دو گل آتش الو می كشید. شورشنگی و شوق خویش را نمی توانست در قاب تنگ قامت مهار كند. شادخوار و سبك روح، بر آستان سایبان و خوان هنوز گشاده ظاهر شد؛ درست پا در جای پای فرستاده‌ی حسین؛ بر همان قطعه زمینی كه او ایستاده بود.
ـ خیمه‌ی مرا بركنید و نزدیك خیمه های حسین بن علی برپا دارید!
...
پیش از آنكه به حج رود با دختر عمویش، دلهم ازدواج كرده بود. از عروسی آنان ماهی چند بیش نمی گذشت. او به دلهم عشقی نجیب و پاك می ورزید. پرهیز آگاهانه اش از اردوی حسین نیز به‌خاطر این عشق تازه زاد و جگرتوز بود. نمی خواست آرامش دلنشین این زندگی نویاب را به هم زند. آرزوهایی بلند برای آن تنیده بود؛ آرزوهایی رنگین و زیبا بر طاق هایی از مرمر خیال؛ مانند آنچه هر نوداماد یا تازه عروس در ذهن می پرورانند: خانه یی آرام، فرزندانی چند، درآمدی قابل، تفریح و سفر و دلمشغولی هایی بی تشویش.
برآن بود عیاری های اوان جوانی و آن شمشیرچرخانی ها و كمان اندازی های در حال تاخت را به كناری نهد، و از پیشامد و خون وخطر كناره جوید؛ تا شاید فرزندان خود و دلهم را پدر و همسری سرمشق باشد. حال باید از همه‌ی اینها دل می كند. تصمیمی دشوار بود؛ مانند یك نوع دیوانگی یا باختن در قماری بزرگ و غیرقابل جبران.
در حالی كه تلاش می كرد نگاه خود را از دلهم بدزدد؛ و غنچه‌ی تازه جوش اشك را در نگاه مهار كند، بریده بریده گفت:
ـ شریك زندگی كوتاهمان، دلهم، همسر محبوب! ... من باید بروم... تو از قید همسری من آزادی...آن گونه كه خواهی زندگی خود را برگزین! ... به اهل خود بپیوند!... نمی خواهم از همراهی با من گزندی به تو رسد یا رنجه شوی...
اشك مجال نداد باقی سخنان خود را...
دلهم با صدایی لرزان كه مدام در هق هق گریه می شكست، كلام خود را به كلام همسر گره زد:
ـ درود خدا بر تو باد همسرم! تو در پیشگاه خدا، خود و مرا روسپید كردی.
در میان تلاطم گریه كه حال شانه هایش را نیز می لرزاند افزود:
ـ مرا نیز در روز بازپسین؛ آن هنگام كه دیده ها گریانند، نزد جد پیشوای خود، حسین از یاد مبر!
زهیر بغض تازه خیز خود را فروخورد و با نگاهی حق‌شناس از همسر روی گرداند و به سوی هسفران خویش دوخت. گویی عشق حقیقی او به دلهم و دلهم به او، تازه داشت معنای خود را بازمی ‌یافت.
ـ من راه خویش برگزیدم. مصمم به پیروی از حسینم. هر كه خواهد آزاد است با من بیاید، هر كه نخواست این آخرین ملاقات ما با هم است.

LanguageEnglish
Release dateFeb 3, 2019
ISBN9780463725795
آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳
Author

علیرضا خالو کاکایی

Ali reza khalo kakaee is an Iranian poet, songwriter, and Iranian authorThis exiled artist is against fundamentalist ruling of Iran.He comes from a country that taken hostage by reactionary and terrorist mullahsHe could not live in Iran for a different opinion and libertyHe was not allowed to publish their books freely in IranIran's freedom for this progressive intellectual is equal to his lifeWe publish some of his books for world-wide acquaintanceYour welcome to these books will spread freedom in Iranعلیرضا خالوکاکایی با تخلص (ع. طارق) شاعر، ترانه‌ سرا و نویسنده‌ی آزادی خواه و آوانگارد ایرانی است. او زندگی و قلمش را صرف مبارزه با دولت فناتیستی ایران کرده است. ما جمعی از ادب دوستان، تصمیم گرفتیم ـ بخشی از آثار او را که در اینترنت موجود است ـ بدون دخل و تصرف و با رعایت قوانین کپی رایت، باز نشر و منعکس کنیم. امیدواریم بتوانیم آثار سایرین هنرمندان مردمی و در تبعید را نیز در آینده در نوبت انتشار قرار دهیم.این هنرمند ایرانی مخالف با بنیادگرایی مذهبی، بر اساس خاطراتی که در کتاب «من و برف‌های سهیل» نوشته، در سال ۱۳۴۱ در یک خانواده‌ی فقیر در شهر سنقر کلیایی به دنیا آمد. به نقاشی و کتاب علاقه وافر داشت. در ۱۴سالگی یک مجموعه قصه برای کودکان نوشت. در ۱۵سالگی با خواندن کتاب‌های دکتر علی شریعتی، صمد بهرنگی و دفاعیه‌های مهدی رضایی به دنیای مبارزه و سیاست قدم گذاشت و همراه با جوانان آزادیخواه و انقلابی شهر به فعالیت زیرزمینی روی آورد. با شروع تظاهرات دانش‌آموزی علیه شاه در سال ۱۳۵۷ به آن پیوست و در سرنگونی دیکتاتوری نقش فعال داشت. با تأسیس جنبش ملی مجاهدین به عضویت در آن درآمد. در سال ۱۳۶۰ با تأثیرپذیری از جان باختن تعدادی از دوستانش به سرودن شعر متمایل شد. به دلیل مخالفت با دیکتاتوری ولایت فقیه و استبداد جدید در زیر پرده‌ی دین زندگی مخفی اختیار کرد. در سال ۱۳۶۵ از طریق غیرقانونی از ایران خارج شد و به مقاومت سازمان یافته علیه دیکتاتوری پیوست.او در باره‌ی زندگی مخفی خود در مقدمه‌ی کتاب سکوت آبی ماه، دومین مجموعه شعر خود، این‌چنین نوشته است:«آن سال به دلیل فشارهای عظیم روحی، تنهایی در پشت درهای بسته و پنجره‌های تاریک، در به دری و آوارگی و تحت تعقیب بودن به وسیله‌ی پاسداران، و زیستن ۲۴ساعته در وضعیت آماده‌باش، تازه به شعر روآورده بودم و داشتم در کنار فعالیت‌های سیاسی، آن را تجربه می‌کردم. البته آشنایی‌ام با ادبیات و نیز داستان‌نویسی به ۱۴سالگی‌ام برمی‌گردد؛ یعنی ۵سال زودتر از خطرکردن ناشیانه در وادی شعر. شعر را نه برای شاعر شدن و بودن یا چاپ کتاب، که سنگ صبوری می‌دیدم که می‌توان دل‌زمزمه‌های مکنون را با آن در میان نهاد.روزهای سیاهی که بر روشنفکران و آزادیخواهان ایران در حکومت ولایت فقیه گذشته و می‌گذرد، قابل بازگفتن نیست.اگر روزی سلطان محمود غزنوی در پاسخ به خلیفه‌ی عصر خویش می‌گفت: «من از بهر عباسیان انگشت در کرده‌ام در همه‌ی جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار می‌کشند...» روح الله الموسوی الخمینی، خود خلیفه بود و امرش مطاع، او آزادیخواهان و دگراندیشان عصر خود را «منافق»، «مرتد»، «مهدورالدم»، «محارب»، «یاغی» و «باغی» خوانده و فتوای او برای کشتار زندانیان سیاسی در تابستان۶۷ این بود:«رحم بر محاربين ساده‏ انديشی است، قاطعيت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول ترديدناپذير نظام اسلامی است، اميدوارم با خشم و كينه‌ی انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام رضايت خداوندمتعال را جلب نمائيد، آقايانی كه تشخيص موضوع به عهده‌ی آنان است وسوسه و شك و ترديدنكنند و سعی كنند [اشداء علی الكفار] باشند.»به پای دارندگان چوبه‌های دار و جلادانش که گویی این میزان از درنده‌خویی را ظرفیت نداشتند، با دست‌های مرتعش، از طریق احمد خمینی رقعه‌یی نوشته و شک خود نسبت به شامل بودن حکم در مورد همه‌ی زندانیان را، در سوالی ضمیمه‌ی این حکم کردند. پاسخ‌ آنها به سرعت داده شد:«هر كس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حكمش اعدام است، سريعا دشمنان اسلام را نابود كنيد، در مورد رسيدگی به وضع پرونده‏‌ها در هر صورت كه حكم سريع‌تر انجام گردد همان مورد نظر است.»آری، من در چنین شرایطی با شعر محرم شدم و به آن رو کردم. پیشاپیش بگویم که این قفس‌های رنگین از کلمات، به لحاظ هنری فاقد ارزش هستند. آنچه آنها را در حال حاضر از پاکسازی و به دور ریخته شدن، مانع می‌شود، خاطرات و خطرات و پاره‌های عزیزی از عمر هستند که نمی‌توان کتمان‌شان کرد. مطمئن هستم و ایمان دارم روزی خواهد رسید که نسل‌های پس از ما، آزادی را تنفس خواهند کرد و آزادی را خواهند اندیشید، در آزادی از آزادی خواهند نوشت؛ این سیاه‌مشق‌ها برای آنان است.علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) با اینکه به‌طور حرفه‌ای به مبارزه با دیکتاتوری دینی حاکم بر ایران اشتغال داشته اما آثار متعددی در زمینه‌ی شعر و نثر دارد. او از شاعران و نویسندگانی است که پیوسته به نوگرایی باور داشته و هیچگاه در یک سبک درجا نزده است. علاوه بر شعر، داستان کوتاه و رمان، در زمینة وزن شعر و اسلوب نویسندگی تجارب خود را ارائه کرده است. برخی نوشته‌های موجز او تم عرفانی ـ فلسفی دارد. نمونه‌هایی از آن را در کتاب‌های دل‌گریه‌های قلم، درنگ‌پاره‌ها و مکث در پرانتز آبی می‌توان یافت. او و دیگر شاعران و نویسندگان آزادیخواه و در تبعید، خود را شاعران مقاومت ایران می‌خوانندع. طارق، شعر مقاومت را در یکی از مقاله‌های خود این‌گونه تعریف می‌کند«حین نبرد انقلابی‌ ، پیوسته عواطفی به منصه‌ی ظهور می‌رسند که فرصت پرداختن به آنها نیست؛ از دعای بدرقه‌ی مادری گرفته‌ ، تا سفره‌یی نان و پنیر که یک روستایی برای چریک زخمی فراهم می‌آورد، تا کبوتری که بر لبه‌ی بام یک خانه‌ی تیمی قبل از تسخیر‌، آرامش ابریشمی خود را جار می‌زند و تا دانه‌یی که دستی برای گنجشکان می‌پاشد؛ قبل از اینکه گلوله‌یی قلب او را از هم بپاشاند.لحظاتی هستند؛ لحظاتی نادر و معصوم؛ لحظاتی که چشمان خونی جلاد و نگاه‌های چوبی نامحرم‌، آن را نمی‌بینند؛ لحظاتی که در رژه‌ی زنجیرها و تازیانه‌ها گم می‌شوند. شعر مقاومت، این لحظات را از زیر غبار فراموشی نجات می‌دهد و آنها را از خلوت خاطرات آفرینندگان و ناظران آنها بیرون می‌کشد و با قلم بر انگاره‌ی سپید کاغذ می‌سپارد تا وجدانهای حساس انسانی‌، آن را در حال و آینده دریابند.شعر مقاومت ـ با این تعریف ـ بیان لحظات و صداهای گذرا و فراموش شده است. سوژه‌های شعر مقاومت، بسیار متنوع و پردامنه‌اند و عواطف ناب و گسترده‌یی را در برمی‌گیرند؛ سوژه‌ها و عواطفی که شاعر مقاومت، یا عاجز از بیان تمامی آنهاست‌، یا فرصت تصویر آنها را ندارد زیرا خود در متن آتش است و جزیی از جریان متلاطم مبارزه.آری، شاعر مقاومت‌، در گرماگرم نبرد سهمگین سرنوشت‌، مجال روی کاغذ آوردن ندارد او تنها به ثبت حادثه‌یی در عاطفه‌ی خود بسنده می‌کند و با قطره اشکی تأثر خود را بروز می‌دهد تا پیش‌آیی دقیقه‌یی چند برای ثبت و تصویر؛ که ممکن است هیچ‌گاه پیش نیاید.»کتابهای زیر تاکنون از علیرضا خالوکاکایی تاکنون در فضای مجازی به انتشار رسیده است:شعر:دیدم خدا می‌گریست ۹۶ ـ ۱۳۹۳فرصت آبی شعر ۹۶ ـ ۱۳۹۳آخرین حرف خزان ۱۳۶۰آبی‌ترین و سفر ۱۳۷۳آواز ماهیان ۱۳۶۸باریدن از ناگهانتبعید به شعرهای خیس ۶۶ ـ ۱۳۶۵تپش در میان دو مرگ ۷۶ـ ۱۳۷۳تکرار تا زیبایی ۶۹ ـ ۱۳۶۸چامه‌های فصل خاکستر ۶۵ ـ ۱۳۶۰در تبعید خاک ۱۳۸۰سایه‌ها و باد ۷۹ ـ ۱۳۶۷سکوت آبی ماه ۱۳۶۰گفتیم نه و ایستادیم ۸۰ ـ ۱۳۷۹رمان:آنان که با منند بیایند ـ جلد۱ ۱۳۹۷ـ ۱۳۸۶آنان که با منند بیایند ـ جلد۲آنان که با منند بیایند ـ جلد۳آنان که با منند بیایند ـ جلد۴داستان کوتاه:بهار از دیوارها گذشته بود ۱۳۶۷برف‌ها و سکوت ۱۳۶۴مقاله و جستار:بالهای بی قافیه ۱۳۹۳مترسک و پرنده‌ی نخستین خطر ۱۳۹۷جوانه‌های آبی چخماق ۱۳۹۷چکه‌های ترد عقیق ۹۸ـ ۱۳۹۷قیام تا آزادی ۱۳۹۶میان من و نگاه ۱۳۸۴تحقیق:جادوی نوشتن (یادداشت‌هایی در باره‌ی نویسندگی) ۱۳۸۳نبض احساس (آشنایی با وزن یا ریتم در شعر کلاسیک، نیمایی و شعر سپید) ۱۳۸۳مافیای بیت خامنه‌ای و اهمیت تحریم آن ۱۳۹۸فلسفی ـ عرفانی:دل‌گریه‌های قلم ۱۳۸۸درنگ‌پاره‌ها ۱۳۸۹مکث در پرانتز آبیخاطره و اتوبیوگرافی:من و برف‌های سهیل ۱۳۸۳نمایشنامه:سفر تا اعماق آینه ۱۳۸۳

Read more from علیرضا خالو کاکایی

Related to آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳

Related ebooks

Historical Fiction For You

View More

Related articles

Related categories

Reviews for آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳

Rating: 5 out of 5 stars
5/5

1 rating0 reviews

What did you think?

Tap to rate

Review must be at least 10 words

    Book preview

    آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳ - علیرضا خالو کاکایی

    آنان که با منند‌، بیایند

    جلد ۳

    (رمان تاریخی)

    علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)

    آغاز نگارش: بهار ۱۳۸۶

    پایان نگارش: پاییز۱۳۹۷

    Title: who are with me come to me

    Volume 3

    isbn: 9780463725795

    Author: Ali reza khalo kakaee

    Publisher: Smashwords, Inc

    ...

    درنگ بیش از این جایز نبود‌، و بیم آن می‌رفت كه به ترس تعبیر شود.

    مسلم‌، گربز و بی طاقت‌، دست به گریبان برد‌، قبای خود را چاك كرد و سینه‌ی خود را عریان نمود:

    ـ پس‌، ای نفس! بیرون شو به سوی مرگی كه از آن چاره نیست.

    ***

    چشم اندازی خوفناك.

    او بود و لكه های سیاه مسلح. انبوه و هیز‌، جنبان و متراكم. تنها حایل میان آنان‌، دری كه بیش از این نمی‌توانست بسته بودن را تاب آورد. دستش به روی كلون رفت و با یك حركت سریع‌، آن را بركشید ناگهان چون گردبادی از آذرخش‌، خود را در كوچه افكند.

    سواران یكه خورده‌، بی اختیار كوچه دادند. به آنی‌، گردگرد او خلوت شد. سهم آور شعله ور یالْ شیری‌، با دو الوی سرخ در نی ‌نی‌، آماده‌ی جهیدن بر طعمه‌ی خویش.

    آه! مرد‌، آنگاه كه خود‌، مرگ خویش را برافراشته باشد‌، و با آن به مصاف مرگ رود‌، قدرتی است مخوف؛ قدرتی كه هیچ قدرت را یارای برابری با او نیست. مرگ در این آورد گاه‌، قامت خود را كوتاهتر از قامت مسلم می‌یافت و از مقابلش ـ رنگ از رو پریده ـ می‌گریخت؛ در پی مرگ‌، سواران نیز.

    آنان كه پیش از این‌، رجز و «هل من مزید»شان‌، رعبی كبود‌، بر محله حاكم كرده بود و پیاپی مسلم را از مرگ هراسانده و به جان دوستی متهم می‌نمودند‌، اینك‌، خود‌، گویاترین مصداقِ اتهامِ خویش بودند. آنان از مصاف با یكه مردی بی یاور و اسب‌، تن می‌زدند. از خوف آن‌كه مبادا جان تاریك شان را ‌، با دمِ تیزِ شمشیر مسلم‌، تماسی حاصل آید‌، چون نوده یی گوشت لخم‌، در هم می‌تنیدند و مچاله می‌شدند. كُندپاترین ‌شان‌، البته گرفتار تیغ مسلم می‌گشتند و از جست و خیز بازمی‌ماندند.

    در نخستین رویارویی‌، هیجده تن‌، با زخم هایی از برش عمیق شمشیر‌، بر پیشانی و سینه و پهلو و پا و دست‌، بر خاك غلطیده بودند؛ و هنوز مسلم از تكاپو نا ایستاده بود.

    چشمان وق زده‌ی محمد بن اشعث از دور نظاره گر بود. این مایه شیر آهن كوه مرد اوژنی‌، از كس نه دیده و نه شنفته بود. عقبگرد كردـ با دستانی مرتعش ـ رقعه یی نبشت و به چابك سواری سپرد تا به ابن زیاد برساند. این مهم (دستگیری مسلم)‌، از سواران جرأت باخته‌ی او ساخته نبود.

    ***

    ...

    هنوز در اندیشه‌ی «چه باید كرد؟» بود‌، سوار به تاخت برگشت‌، در دستش‌، دستخط عبیدالله بن زیاد‌، ممهور به مهر خاص:

    «این‌گونه به فرزند عقیل دست نیاری یافت. عٍده و عْده‌ی بیشتر‌، نه چاره‌ی كار است. خدعه باید و وعده. به او امان ده و با وعدهای چرب بفریب! بوكه خام شود و تیغ از دست فرونهد. شتاب كن كه وقت تنگ است».

    ـ در امان هستی مسلم! بیش مپسند كه نفوس بیشتری هلاك گردد.

    ـ اما برای شمایان‌، نزد من امانی نیست.

    ـ از امیر عبیدالله بن زیاد‌، برایت امان گرفته ام. اینك‌، دستخط و مهر.

    صدای خشك چكاچاك تیغ ها‌، قیه‌ی گزمگان و شیهه‌ی هراسناك اسبان سوار از دست داده و سرگردان در معركه‌، نگذاشت لحن پراستغاثه‌ی ابن اشعث بالغ شود. شمشیر خشم آخته‌ی خارا شكاف مسلم‌، چون رگرگه‌ی آذرخش‌، درابرِ زمینی آوردگاه می‌درخشید و رمه های رم كرده را از هم می‌گسیخت. هیچ نشانی از تسلیم‌، درسیمای این شمشیر‌، نه.

    محمد بن اشعث ـ چشم در چشم استیصال ـ دستخط حاكم كوفه را‌، به آهستگی مچاله كرد و با ناسزایی آبدار‌، در شال كمر‌، فرو كرد. چگونه می‌توانست با اینهمه سواركار مسلح‌، از جنگ با یك تن تنها‌، تن زند و شكست خورده باز گردد؟! امیر چگونه در او خواهد نگریست و بزرگان دربارنشین‌، چه خواهند گفت. چسان خواهد توانست حشمت و تقربِ نویافته‌ی خود را پاس دارد‌، و مدارج ترقی را در دربار طی كند؟!...

    نه!

    صدایش‌، نه صدای او بود. صدای از چاه برآمده‌ی استیصال بود‌، و جز گزكی چند نمی‌توانست نفوذ كند.

    ...

    ـ آی مردان كوفه! امروز روز شماست. شما انبوهید و او تنها. نگذارید با شمایان‌، تن به تن‌، نبرد كند. از همه سو و با هم‌، تأكید می‌كنم‌، ازهمه سو و با هم‌، به او حمله برید.

    و با دماغه‌ی شمشیرش به قلب ابرِ خاك اشاره كرد.

    ***

    مسلم‌، اكنون نبرد را از جوار خانه‌ی طوعه به میانه‌ی محله‌، و از آنجا به محاذات خانه‌ی حمربن بكران كشانده بود. تا پشت به دیوار دهد و دایره‌ی وسیع كارزار را‌، به نیم قوسی در پیرامون خود‌، محدود كند. در پی آن بود تا از پهلو و پشت غافلگیر نشود. حال‌، قوسی از شمشیرهای آخته‌، با دیواری هلالی از زره‌، او را در برگرفته بود. كوچك ترین غفلت او‌، دستگیری یا مرگش را به دنبال داشت. از این رو تمام حواس خود را نیاز داشت و نمی‌توانست پلك به هم زند.

    این فرصت طلایی همه‌ی آن چیزی بود كه بكربن حمران (همسایه‌ی طوعه) انتظار داشت‌، و از لحظه‌ی قرار گرفتن مسلم در نزدیكی خانه اش‌، آن را در سر می‌پروراند. خدعه. از میانه‌ی نبرد به كناره كشید. به چالاكی گربه یی‌، از دیوار خانه‌ی خود بالا رفت و از آن سو پایین پرید. اینك در حیاط بود. از چراك در نگریست:

    نیم نمایی از چهره‌ی عرق كرده و ملتهب مسلم‌، با قسمتی از زره‌ی نیمتنه اش‌، چشم او را چزاند. نقشه یی به سرعت در مخیله اش نقش بست. به دنبال آن‌، برقی شیطانی‌، چشمان ریز و كینه توزش را در نوردید.

    دوباره از چراك تماشا كرد. نمای مسلم به در نزدیكتر شده بود. چند نفس عمیق كشید و بزاقش را به سختی فرو داد سپس كلون در را آرام آرام بیرون كشید. به قدری در اینكار احتیاط به خرج داد كه صدایی بلند نشد. اكنون‌، با یك حركت ناگهانی می‌توانست لنگه‌ی در را به سوی خود كشد و در نقطه‌ی كور مسلم قرار گیرد و....

    دوباره چند نفس عمیق كشید و شمشیر خود را از غلاف خارج ساخت. وه! اگر می‌توانست ضربه یی جانانه بر مسلم فرودآورد‌، بی گمان‌، پاداش نفیس ابن زیاد‌، نصیب او می‌شد و به حلقه‌ی مقربانش راه می‌یافت...

    ***

    آخرین نگاه او از چراك‌، گشودن لت در‌، و فرابردن شمشیر برهنه‌، بر فراز سر و جمع كردن تمام خون ـ خشم خود در چشم‌، فقط در كسری از ثانیه اتفاق افتاد.

    كسی گویی‌، در خلاءیی بی‌انتها از سكوت‌، با طنینی از بیدارباشِ فاجعه‌، ناگهان بانگ برداشت:

    ـ مسلم م م م....!!!

    شمشیر در میانه‌ی مسیر بود. مسلم با سرعتی شگفت به پشت چرخید‌، با دیدن پرهیب برهنه‌ی بكر بن حمران‌، در قاب در‌، نخست نیم گامی پا پس كشید و خود را از مسیر شمشیر دور ساخت. شم نظامی و سرعت عمل به موقع او‌، از فاجعه‌، پیش گرفت. تیزنای دمِ شمشیر یمانی بكر‌، به جای نشستن بر فرق‌، از محاذات لب زبرین او گذشت و آن را از هم درید. ضربه‌ی حاصل از این فرود دردناك‌، دندان های پیشین او را نیز شكست. احساس طعم شورِ خون در دهان‌، و گیجی اولیه‌ی حاصل از آن‌، باعث نشد او خود را ببازد و معركه را به دشمنانش واگذارد. با شجاعتی شگفت‌، مچ دست بكر بن حمران را ـ كه برای ضربتی دیگر فرا رفته بود ـ در هوا قطع نمود و سپس در حركتی معكوس‌، تمام قامت او را با شمشیر خویش‌، بر درگاه نیمه باز فرو كوفت و برای همیشه برجای خشكاند. تیغِ دست از دست داده و سرگردان بكر‌، با صدایی خشك و سنگین‌، بر سنگفرش كوچه سقوط كرد.

    مسلم هنوز نمی‌بایست می‌آسود. به تندی دوباره به سمت هلال مقعر شمشیرها چرخید و در همان حال شمشیر ناسیراب خود را‌ ـ در خطی منحنی و سرخ فام ـ از كمرگاه سه تن از یورش كنندگان گذراند و هر سه را‌، از میان تا كرد. آنان ـ فرصت طلبانه ـ برآن بودند‌، تا مسلم را در گرماگرم درگیری با بكر‌، از پشت غافلگیر ساخته و ضرباتی كاری بر او بنوازند.

    چهار كشته از دشمن‌، فقط با سه حركت شمشیر.

    حال‌، مسلم‌، به هر سو روی می‌كرد‌، جنگجویان ترس خورده‌، از وی می‌گریختند و كسی را زهله‌ی نبرد تن به تن با او نبود.

    به فرمان محمدبن اشعث‌، باقیمانده سپاه‌، بر بامهای مشرف به میدان نبرد برآمده و از آن بلندا‌، به سوی مسلم تیر و سنگ می‌انداختند. گروهی از آنان به این نیز بسنده نكرده‌، قطعات خیزران و چوب را آتش زده و بر سر او فرومی‌باریدند.

    ضعف ناشی از خونریزی‌، و خستگی جانكاه‌، لحظه به لحظه قوای او را به تحلیل می‌برد. لختی به دیوار تكیه داد تا نفسی تازه كند. خون لب‌، چانه و یقه‌ی او را آغشته و روی زره او شریده و جابجا دلمه بسته بود. تشنگی دشمن دیگری بود كه تازه سربرداشته بود و آزارش می‌داد.

    نیزه ها و شمشیرهای آخته‌، چون خارپشتی عظیم‌، در قوسی مقعر و خلل ناپذیر اما محتاط و هراسان‌، او را از همه سو محاط كرده بودند. تا این دقیقه‌، چهل و پنج تن از آنان را بر خاك افكنده بود.

    ابن اشعث‌، از هره‌ی یكی از بامها‌، خم شد و با دیدن وقفه‌ی كوتاه مسلم‌، با شیطنت لبخند زد و با لحنی وسوسه آور پرسید:

    ـ هان! زاده‌ی برادر! امان می‌خواهی؟؟ هنوز من می‌توانم شفاعت تو را نزد امیر...

    مسلم نگذاشت جمله‌ی او بالغ شود‌، شمشیرش را ـ كه تا این هنگام به زمین تكیه داده و ستون بدن كرده بود ـ دوباره به اهتزار درآورد و مانند گردبادی از مرگ‌، بر پاشنه‌، چرخیدن گرفت؛ گردبادی از مرگ‌، غران‌، خشم آگین و رجزخوان.

    چكاچاك دوباره‌ی تیغ ها و شیهه‌ی اضطراب آور اسب ها و ابر چرخان خاك.

    ـ از همه سو و همگی

    Enjoying the preview?
    Page 1 of 1